زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

استپان آرکادیچ و یلدا که نزدیک است

دوشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۱، ۰۷:۱۳ ق.ظ
بلاگ مستطاب زندگی - استپان آرکادیچ و یلدا که نزدیک است 

 

جناب استپان آرکادیچ عصری مهمان دارد من از سر صبح دل‌شوره دارم!

این حال دیروزم بود. امروز از کلاس که بر می‌گشتم هنوز ظهر نشده بود. به سرم زد پیاده بروم عینک آقاجون را بگیرم که چهارشنبه‌ای پشت در مطب چشم پزشکی، یک شیشه‌اش بی‌خودی افتاد و شکست.

راه را بلد نبودم. اما قبض توی کیفم بود. و هوا زیادی خوب . زبان فارسی هم که بلد بودم.

رفتم. خیلی از این کوچه‌ها را. پیاده. باید دو ایستگاه سوار اتوبوس می‌شدم. شدم. بقیه راه را دویدم و از هرکه چپ نگاه می‌کرد پرسیدم بیمارستان از همین طرف است؟ و آن‌ها چه فکر می‌کردند؟ یک نفر زیر باران با چتر بسته دارد به سمت بیمارستان می‌دود و با این لبخند اصلاً هم غمگین به نظر نمی‌آید!

عینک را که گرفتم و بیرون آمدم اذان می‌گفتند. باران بند آمده بود. راه آمده را برگشتم. یک انار خریدم به ارزش 900 تومان. همه راه دویده را به قدم آمدم و آب لمبویش کردم. از سرچشمه دو بسته نان تست روگن نان‌آوران خریدم. و چند بسته چوب شور کنجدی و دو تا بروتشن شکلات. یکم بالاتر از آن پیرمردی که نان‌قندی می‌فروخت و دکان کوچکی داشت و دندان‌هایش را انگار نگذاشته بود تا از بین لب‌هایش که به داخل خم شده بود بفهمم چه می‌گوید دو تومان نان‌قندی خریدم.

بعد دو ایستگاه سوار اتوبوس شدم و انارم را خوردم. همه راه آن خانمی که صندلی اش آن کنج بود و دور، داشت نگاهم می‌کرد و متوجه نبودم. خدا مرا ببخشد اگر دلش انار خواسته باشد! اما نه، انگار نگاهش یک‌طور دیگری بود. که این جوان‌ها چه‌شان شده و این‌ها.

پیاده که شدم چندتا همزن برقی کاسه‌دار پرسیدم. و از داروخانه‌ای که یهویی وسط پیاده رو چندتا پله بالا می‌رفت و پایین می‌آمد شامپو و دارو خریدم.

آمدم و آمدم تا رسیدم به میدان تره بار. انار خریدم و سیب‌زمینی و شلغم. فقط انار را برای خودمان گرفتم. حالا 100 قدم خانه شده بود 500 قدم! خنده‌دار شده بودم. اما خوب!

مامان می‌گوید کلوخ که نیستیم با یک بارون وا بریم! من خوشم می‌آید از این جمله‌اش.

حالا هم دارم کلوخ بودن را کنار می‌گذارم تا دوباره بروم زیر باران، چهارراه ولیعصر. وقتی سر ساعت مشخصی باید جایی باشم آدم مهمی می‌شوم! مخصوصاً آن‌که کسی که قرار است بیاید تو باشی!

 

اینجا را تصور کنید یک عکس پر از انار از چند شهر آمده نشسته روی سینی مسی

دو تاش سیاه است!

 

باران آداب آدم‌ها را عوض می‌کند. کفش‌ها دیگر خیلی سبک نیست تا بتوانی راحت بدوی. تازه بخواهی بدوی هم یا چاله‌های پرآب انتظارت را می‌کشند یا از سرما ماهیچه‌هایت برای قدم برداشتن هم تکان نمی‌خورد چه برسد به دویدن.

باران حتی وسعت پیاده‌رو را هم تغییر می‌دهد. همیشه از همین راه رفته‌ای ها اما حالا با یک چتر بزرگِ باز سخت می‌توانی از کنار عابران پیاده عبور کنی. چترت را بالاتر می‌گیری. خیلی بالاتر. و این می‌شود که پیاده رو نه فقط در عرض که در ارتفاع هم گسترش می‌یابد.

و ماشین‌ها؛ رفتار رانندگان بسیاری از آن‌ها هم جالب می‌شود. تا به عابری می‌رسند که چاله‌ای در کنارش است سرعتشان را آنقدر کم می‌کنند که مجبور می‌شوند کلاچ را هم فشار دهند تا خاموش نکنند. و این عین انسانیت است!

 

پ.ن. چهارراه ولیعصر باید در حافظه خیلی از ما آدم‌ها معناهای مشابهی داشته باشد.

پ.ن. دیشب به همت دوستان خوب رفتیم اپرای عاشورای غریب‌پور. بعد من نمایش عروسکی که می‌بینم مدام فکر می‌کنم نکند ما هم با نخ‌هایی به جایی آن بالا وصل شده باشیم؟! بعد هِی یواشکی بالای سرم را نگاه می‌کنم یا دستم را یکهویی از بالای سرم رد می‌کنم. نه خیر به آن بالا که وصل نشده‌ام انگار. اما کلی نخ نامرئی دیگر هست که از هرطرف به من وصل است و مرا حرکت می‌دهد! بعد تو که همه نوری، این‌ها را هم می‌بینی. فکر می‌کنم بخواهم دستت را بزنی و همه را پاره کنی! بعد می‌بینم ظرفیتش را دارم یعنی؟! خب ظرفیتش را بده، بعد پاره کن.

پ.ن. شماره ویژه یلدای داستان هم با انار آمد. نوش جانتان!

پ.ن. بالأخره شب یلدا هم دارد می‌رسد. قصه بلند و غصه کوتاه انشاالله!

پ.ن. آناکارنینا.

 

۹۱/۰۹/۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی