زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

راز من!

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۰۴ ق.ظ

 

ماه‌های اول دلم نمی‌خواست کسی بداند باردارم.

فکر می‌کردم این یک مساله کاملاً شخصی است و حق داریم هرطور که بخواهیم مدیریتش کنیم.

اما خودم هم می‌دانستم که فقط این نیست.

می‌خواستم اول مطمئن شوم که قلبش می‌زند. که سالم است و قرار است انشاالله
پیشمان بماند. می‌دانستم که حوصله ترحم و حال و احوال اطرافیان را ندارم. بخور و نخورشان را. این را بخوان. آن کار را بکن. اینجا نرو و ... . من آدمش نبودم!

اگر هم اتفاق بدی می‌افتاد و پیشمان نمی‌ماند تحملش برای خودمان دوتا ساده‌تر بود حتماً. و آن‌که بیشتر از همه نیازمند تسلی بود حتماً اطرافیان بودند.

آن‌روزها دلم می‌خواست به بهانه‌ای سه تایی برویم یک شهر دور و تا 9 ماه دیگر هم برنگردیم!
بعد آمدنمان هم دیگر همه می‌فهمیدند خداوند به ما فرزندی عطا کرده.

بعد وقتی صدای قلبش را شنیدم هم دلم نخواست به همه بگویم.
به نزدیکانمان حتی.

می‌خواستم این خبر مال خودم باشد؛ راز خودم باشد!

انگار که می‌توانستم تا همیشه همان لباس‌ها را بپوشم و او را هم توی دلم قایم کنم!

فقط برای او می‌نوشتم. توی آن دفتری که خودم جلد پارچه‌اش کرده‌ام و بسیار دوستش دارم.

اولین یادداشت را 23 بهمن 91 نوشته‌ام. وقتی که تیتراژ خونم بالاخره از 11 به 650 رسیده بوده. از بس که قلبم داشته از آن‌همه استرس و تنهایی می‌تپیده!

 

نوروز که شد اما دلمان طاقت نیاورد و گفتیم؛ و بعد یک همه عزیز را صاحب نقش‌های نو کردیم.

حالا می‌بینم این‌که دیگران با تو چه رفتاری داشته باشند فقط به خود تو بستگی دارد.

ضعیف که نشان دهی همه می‌خواهند برایت نسخه تجویز کنند.حال خودت هم ضعیف می‌شود اصلاً!

کافی است فکر کنی همه چیز خوب و عالی است و زندگی به همان شکل جریان دارد. جز اینکه در همه چیز کمی محتاط باشی. بعد همه چیز خودش درست می‌شود.

حالا وقتی این‌همه اشتیاق اطرافیان را برای آمدنش می‌بینم فکر می‌کنم یعنی خیلی خودخواه بوده‌ام؟

یا خیلی ترسو؟

وگرنه این‌همه محافظه‌کار نیستم!

اما خب، از دست دادن از آن واهمه‌هایی است که هرچقدر قوی هم باشی رهایت نمی‌کند!

و باید به چیزهای خوب فکر کنم!

و باید به چیزهای خوب فکر کنم!

 

 

۹۲/۰۳/۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نظرات  (۸)

حامل شکوفه بهشتی سلامبرای دامن خشک و آرزومند ما هم دعا کنمخصوصا تو شبهای عزیزی که در راههانشاءالله گلتو به راحتی و سلامتی به خونه ات میاری گلم
۰۳ تیر ۹۲ ، ۰۶:۳۲ زینب سادات
وااااااااااای خدای من جلد پارچه ای اگه فوت خاصی داره بگو بهم. هوس کردم یکی ش رو داشته باشم
تجربه شو نداشتم اما مطمئنم در این مورد نخود تو دهنم نمیخیسه:پی
باز هم تبریک و تبریک بر این متبرک وجود پاک :)
این بزرگترین اتفاق زندگی تو و همسرت بوده و حتی اگر از روی خودخواهی از بقیه پنهانش کردی بازم حق داشتی! چه خوبه که از حسات می نویسی!‌حتمن حتمن حفظش کن. اگر این وبلاگ مال من بود به عنوان هدیه تولد 10 سالگی پسرم آدرس اینجا رو بهش می دادم!
منم بارداریمو تا نزدیک تموم شدن 5 به کسی نگفتم...خب البته مامانم فهمید اما به روی خودش نیاورد و دورادور مواظبم بود....دلم نمیخواست آدمهای بدجنس از فرشته ی درونم باخبر شن..به همین شدت
۳۱ خرداد ۹۲ ، ۰۶:۲۲ گلابتون بانو
منم سر بارداری اولم همین جور بودم ولی حالا راحت ترم! خوشم میاد بقیه بفهمن!!!
به گمانم حسی بین همه ی این هاست که گفتید رازی که دوست دارید بین خودتان بماند تعلقی که مایلید فقط برای خودتان باشد دلشوره ی زدن قلبی که می شود همه ی زندگی و نگرانی از روزهایی که تجربه نشده در راهند خیلی زیاد مبارک باشد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی