زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

فکرها و چلچله ها

يكشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۲، ۰۲:۳۶ ب.ظ

 

 

 

این‌که آدم یک هفته مانده به تولد اولین فرزندش دیوانه نمی‌شود و هنوز عقلش سر جایش است یعنی خداوند او را بسیار قوی آفریده است.

وگرنه تخیل این‌که تا هفته دیگر همه نظم به مرور ساخته شده زندگی‌ات برهم خواهد خورد می‌تواند عقل آدمی را برباید. این‌که تصور کنی شکم به مرور بزرگ شده‌ات یکهو از تنها ساکنش خالی خواهد شد و دیگر تو هستی که باید خیلی جدی‌تر مواظبش باشی.

اینکه با خودتان می‌گویید احتمالاً این آخرین جمعه‌ای است که دوتایی با هم تجربه‌اش می‌کنیم و جمعه آینده معلوم نیست چه‌جوری صبحانه خواهیم بخوریم. این آخرین شنبه‌ای است که ... این آخرین‌ یکشنبه‌ای است که ... این آخرین دوشنبه‌ای‌است که ... که دوتایی با هم تجربه‌اش می‌کنیم.

روزها و ساعت‌های دوتایی بودنتان مقدس می‌شوند.

این آخرین فیلمی است که برای تماشایش به سینما می‌آییم و لازم نیست نگران صبر و
حوصله یک آدم کوچولو باشیم.

این آخرین باری‌است که دوتایی در یک کتابفروشی وقت می‌گذرانیم بدون این‌که بخواهیم مواظب یک کتاب‌خوان کوچک باشیم.

این آخرین باری‌است که دوتایی باهم قدم می‌زنیم و لازم نیست نگران بادهای وقت و بی‌وقت پاییز باشیم.

این آخرین باریاست که جاروبرقی میکشم بدون اینکه نگران برهم خوردن خواب یا آرامش یک انسان کوچک باشم.

و ... .

و این بی‌قراری یک وجه دیگر هم دارد.

نمی‌دانی که این گذر یک‌دفعه زمان که تو را در کمتر از یک ساعت و شاید کمی بیشتر از یک تونل نه ماهه به بُعد دیگری از زندگی انتقال می‌دهد خوب است یا بد!

یعنی مطمئنی خوب است‌ها اما نگرانی که نتوانی مدیریتش کنی. خب بلد نیستی.

در این زندگی مشترک هیچ‌وقت یک موجود 50 سانتی کمتر از 4 کیلویی برایت مهمتر از خودت و همسرت نبوده که بدانی باید چه‌طور با او کنار بیایی.

موجود بی‌پناهی که اگر خداوند و تو مهربانی‌تان را نثارش نکنید زنده نخواهد ماند.

و همه این‌ها به‌کنار یک فکرهایی هم هست که به تنهایی می‌تواند دیوانه‌ات کند.

اینکه تو خودت خالق شده‌ای!

آفریدگار جهان بُعد خداگونه‌ای از خود را در تو دمیده است.

و این نباید از تو بنده شکرگذارتری بسازد؟

و من این‌روزهای آخر حس دوگانه‌ای از مرگ و زندگی را تجربه می‌کنم.

هردو به من خیلی نزدیک!

مرگ و انتقال از یک بُعد زندگی به بُعد دیگری از زندگی.

و هم‌چو درختی که آشیان موجودات بسیاری است پُرم از آواز فکرها و چلچله‌ها که صبح و شب در من درگذرند.

 

 

۹۲/۰۷/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نظرات  (۱۰)

شیطونه میگه بیام اینجا در بزنم برم بعد وایستم سرکوچه ببینم جواب میاد (تایید میشه؟) و به این ترتیب نقش بقیه رو که احتمالا این روزها مدام زنگ می زنند ببینند چه خبر؟ رو تکمیل کنم!
سلام خیییلی وبلاگ قشنگی دارید، از لفکار و احساساتتون خیلی خوشم اومد
آفریدگار جهان بُعد خداگونه‌ای از خود را در تو دمیده است. و این نباید از تو بنده شکرگذارتری بسازد؟ عالی بود...
همین که انقدر دقیق می تونید درموردش فکر کنید و بنویسید یعنی نظم ذهنیتون و بعد از اون نظم زندگیتون برقراره و برقرار هم خواهد موند.زندگیتون شیرین تر
خیلی خوبه که آواز چلچله ها در آدم باشه! روی درخت من یک دنیا کلاغ دارن قارقار می کنند :)
هفته ی بعد همین موقع دست کوچولویی انگشت اشاره ات را محکم توی مشتش گرفته و همین طور که دارد شیر می خورد زل زده توی چشمهایت...تولدش مبارک از همین امروز، که روز پر خیر و قشنگی است.
۱۵ مهر ۹۲ ، ۰۵:۴۱ مامان پریا
قربون پسر نازنینت برم که قراره مامان فاطمه اشو یه روز ناهار دعوت کنه اونقدر قشنگ و روح نواز مینویسی آدم دلش نمیاد  از این خونه بره . قدم آسمونیش از همین حالا مبارک باشه فاطمه جان . انشالله زایمان خوب و راحتی داشته باشی و هر دو در کمال سلامت هم رو ببینید
سلام این پست وبلاگ شما در "لینک‌زن" بازنشر داده شد باتشکر لینک‌زن http://linkzan.com/archives/17985
ذوق کردن هایت را، نگرانی ها و دلواپسی هایت را دوست دارد، مستطاب عزیز... و دوست دارم... در پناه امن آستانش باشی!
ذوق کردن هایت را، نگرانی ها و دلواپسی هایت را دوست دارد، مستطاب عزیز... و دوست دارم... در پناه امن آستانش باشی!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی