زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

ایستاده در میانه زندگی

دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۴۹ ق.ظ
بلاگ مستطاب زندگی - ایستاده در میانه زندگی

 

میانه زندگی

 

مانده‌ام میانه‌ی زندگی.

پسری که دارد روی پاهایش می‌ایستد؛ و پیرمردی که آن یک پایش را هم دارد از دست می‌دهد.

پسری که دارد دومین دندانش پیدا می‌شود؛ و پیرمردی که هر صبح دندان‌هایش را گم می‌کند.

پسری که فریاد می‌زند از شوق؛ پیرمردی که که داد می‌زند از درد.

پسری که با روروئک خودش را به دست نیافتنی‌هایش می‌رساند؛ پیرمردی که با ویلچیر هم دستش به جایی نمی‌رسد.

پسری که دارد جان می‌گیرد؛ پیرمردی که دارد جان می‌دهد.

من این میانه‌ام.

کافی است پاگرد پله‌ها را دور بزنم تا دو نسل بالا و پایین شوم.

در دلم غوغایی است. نه می‌توانم به نهایت شاد باشم و بخندم و بدوم دنبال بچه‌ای که یک، دو، سه! معنی بدو! اومدم بگیرمت! را برایش دارد، که یک سقف آن‌سوتر آدمی دل‌شکسته خواب است؛ نه می‌توانم به واقع بگریم و زار بزنم و اشکم قاطی شود با بوی تند پنبه الکلی و پماد و مریضی، که زندگی روی سقف بالایی در جریان است و سوپ دارد می‌پزد و عطر هندوانه آب گرفته از لیوان آب‌میوه‌خوری فرار کرده، و کودکی روی زمین نشسته و با اسباب بازی‌هایش سرگرم است.

انگار زندگی در نقطه ای از پاگرد خانه‌ام متوقف می‌شود. و همیشه یک نقطه صفر مرزی هست که همان‌جا حالت صورتم، لحن صدایم و انتخاب واژگانم تغییر می‌کند.

و روی همان نقطه است که توی دلم خدا را صدا می‌زنم.

گاهی من، روی نقطه صفر مرزی زندگی می‌کنم.

این روزها دارم میانه‌ی زندگی، زندگی می‌کنم.

 

پ.ن. نمی‌دانم چرا این ماه رمضان مرا یاد نوروز انداخته. انگار دلم خواسته باشد هفت‌سین بچینم، لباس نو بپوشم و دعای یا مقلب القلوب بخوانم.

پ.ن. و من از حالا نشسته‌ام در آن اتاقک سمت راست ایوان طلا و منتظرم جوشن شروع شود. بعضی اتفاق‌ها توقع آدم را از آینده‌ی نیامده را بالا می‌برد. مثل شب‌های قدر پارسال که امام رئوف دعوتمان کرده بود. با یوسفی که هم بود و هم نبود. یعنی می‌شود امسال هم دعوت باشیم؟ با یوسفی که فراز آخر دعا قرآن سرش بگیرم که یا ایها العزیز! امسال یک‌نفر دیگر هست که می‌خواهد زیر سایه معجزه‌ات آنی باشد که تو می‌خواهی. یعنی می‌شود؟

پ.ن. حریق خزان علی‌رضا قربانی را اگر در جاده بشنوی، وقتی در این کابین آهنی فقط تو بیداری و 120 تا هم بیشتر نمی‌روی که مباد بوق کنترل سرعت روی موسیقی خط بیندازد، یک‌طور دیگری می‌شود. یک‌طور قشنگ دیگری.

پیشنهاد تابستانی:اسباب خوشبختی،امانوئل اشمیت. شاید بهترین داستان‌هایش نباشد. اما خواندنی است. اشمیت است دیگر.

اینستا: آمده بود کولرش را تعمیر کرده بود و کلید جدید گذاشته بود. دیوار به کلید قدیمی‌اش خو کرده بود اما. یک‌جای تنش درد می‌کرد.

 

 

۹۳/۰۴/۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی