travelhouse
چند دست لباس پسرانه و مردانه میگذارم در چمدان travelhouse و لباسهای خودم و چند شال و روسری گرم و زیپش را میبندم؛ زنبیل را پر میکنم از خوشمزههای کوچک و راه می افتیم تا هیجان کیلومتر بیندازد و سرعت بگیرد.
عوارضی را که رد میکنیم، نگاه که به اندازه یک دشت بزرگ کش آمد میشوم مسافر شاتل فضایی و به محض دیده نشدن هیچ بنای حداقل 50 سال ساختی بوستر پیشرانم جدا میشود و پرت میشود در دریای پر گرد و غبار شهری که در آن زندگی میکنم. یکهو وارد خلاء میشوم انگار. و اگر تابلوهای تبلیغاتی بین راه هم نباشد که اصلاً یادم میرود هنوز با زمین در تماسم.
چند روز تعطیلی که باشد و سفر که باشیم، انگار همه ی استرسهای الکی و درستکی ام در همان فضا منفجر میشود. دارم متلاشی شدنشان را نگاه میکنم و فکر میکنم چقدر کوچک و دست و پا گیر بودند و خوب شد که رفتند که یادم میآید زندگی معمولی سرشار از این استرسهاست و کاریش هم نمیشود کرد.
باد میآید و آسمان آبی است. باد انگار همه خاک و گردو غبار را حتی از روی آجرهای ساختمان نیمه تمام همسایه با خود میبرد و همه جا را برق میاندازد. ذهن مرا هم.
ایدهها و فکرهای خوبم میآیند و سرک میکشند و وقتی میبینند صدای کالسکه میآید و فوارهها آب میپاشند سمت آسمان و مسگرها آواز میخوانند خوششان میآیند و مینشینند در میدان.
این منم که باید آنها را مثل کاشیهای فیروزه ای کنار هم بچینم و چفتشان کنم باهم. بعضیهایشان پخته شدهاند و آماده. بعضی هنوز خاماند و توی کوره نرفتهاند. قشنگاند اما. شدنیاند.
کلی دوست میبینیم در هیات دوستانه و به آتش محبت هم گرم میشویم. کلی تازه میشویم و بر میگردیم.
به صد کیلومتری شهرمان که میرسیم، اگر از آلیاژ و تیتانیوم هم ساخته شده باشیم دغدغهها بر میگردند. اما حرارتشان این قدرت را ندارد که حسهای خوبمان را با خود ببرد. حتی اگر استقبال کنندههای خانهمان جمعیت باشکوه سوسریهای بدقیافه باشند.
چمدان را روی مبل بزرگ باز میکنیم و ماشین لباسشویی کارش را شروع میکند. میشود همان روز خالیاش کرد و زیپش را بست و گذاشتش سر جایش اما تا چند روز بعد میگذارم همانجا بماند. تا مزه سفر زود از کامم نرود.
پ.ن. شب آخر را دیر رسیدیم. آخر روضه بود و چراغها خاموش. هنوز نشسته بودم که سلام آخر شد و کنار همه ایستادم. وقت سلام امام رئوف بود و سویمان را برگرداندیم سمت بهشتش که یک تابلوی بزرگ بود مقابلم از صحن جمهوری با چراغهای روشن. دلم میخواهد جمع کردن این چمدان را آنقدر کشش بدهم که کسی زنگ بزند و خبر بدهد که دوباره مسافریم.چیزی که از بزرگی تو کم نمیشود این کاسه را ... فاوف لنا ... ایهاالعزیز(مریم سقلاطونی)
پ.ن. ربیع ماه دوست داشتنی من است! فرقی هم نمیکند که زمستان باشد و همان شب برف باریده باشد. ربیع آواز خوش زندگی است. پر باشد از اتفاقهای خوب برایتان انشاالله!