زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

واژه ندارم

پنجشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۴۸ ب.ظ
بلاگ مستطاب زندگی - واژه ندارم

 

بعد مدت‌ها توانستیم چهارشنبه یک قرار دوستانه بگذاریم و با هم باشیم.

همه هفته را لحظه شماری کردیم و دلمان برای هم بیشتر و بیشتر تنگ شد.

باید تصمیمم را می‌گرفتم. یوسف را می‌بردم یا نمی‌بردم؟!

همیشه وقتی قرار بود جای شلوغی برویم و بیشتر از یک ساعت بمانیم حسام همراهمان بود و بیشتر مراقب پسر. حالا کارم سخت بود. باید هم مامان یک پسر یک سال و سه ماهه بودم و هم بابایش!

می‌دانستم این دیدار کوتاه نخواهد بود؛ فضا خیلی بزرگ است؛ عناصر جذاب مثل پله برقی، صندلی‌های رنگی، بچه‌ها، سُر بازی کف فروشگاه و ... زیاد است؛ وقتی بیرون هستیم یوسف درست غذا نمی‌خورد و نمی‌خوابد و خستگی و گرسنگی کلافه‌اش خواهد کرد؛ مسیر طولانی است؛ ساعت برگشت ترافیک است.

و کلی استرس دیگر مثل اینکه اگر یک لحظه غافل شوم و کسی یوسف را ببرد؟!

اگر یک لحظه غافل شوم و یوسف بخواهد تنهایی از پله برقی بالا یا پایین برود؟!

اگر نرده‌ها و شیشه‌ها و موانع محکم و امن نباشد؟!

اگر یکی از گلدان‌های سنگی یا دکور مغازه‌ها را بکشد و بیاندازد؟!

و ده‌ها اگر غیرقابل پیش بینی دیگر.

اینبار حسام نمی‌توانست یوسف را نگه دارد و دلم نمی‌آمد یوسف را با آن همه مسئولیت به مادرم بسپارم و کنار دوستانم خوش باشم. اصلاً بعید بود اگر بدون او بروم به من خوش بگذرد. هم از این نظر که همه این روزها با هم هستیم و چند متر بیشتر از هم فاصله نداریم و هم از این لحاظ که نگهداری از یوسف در جای جدید و بزرگی مثل خانه مادر حتماً کار ساده ای نبود و او باید همه دقیقه‌ها کنارش بود تا بلایی سر خودش نیاورد و باید مرتب بغلش می‌کرد تا بتواند قناری‌ها را ببیند و برای پرنده‌های پشت پنجره دست تکان بدهد و با آب پاش بابا گلدان‌ها را آب بدهد. اما خب جایش در خانه پیش مامان و بابا امن بود. می‌توانست استراحت کند. حتماً غذای خوبی می‌خورد و کلی همه هوایش را داشتند.

ته دلم اما می‌دانستم که اگر همراهم باشد به او هم خوش می‌گذرد. علاوه بر اینکه مطمئن بودم دوستان عزیزم در کنارم هستند و یوسف را سرگرم می‌کنند و با او همراه هستند.

اما خب باید پیش بینی همه چیز را می‌کردم. خوراکی، اسباب بازی، لباس، کفش اضافه، تایمی که در مسیر بود و ترافیک و ... .

من و یوسف با هم به قرار دوستانه رفتیم!

و اگر پالادیوم یک کپسول بزرگ بود که از انرژی مثبت صدها نفر از مردم پُر می‌شد، ما یازده نفر می‌توانستیم همه آن را یک جا پُر کنیم!

ما فقط بال نداشتیم و آنقدر خستگی‌هایمان از دیدار با هم جایش را به نشاط و تازگی داده بود که یادم نمی‌آید کسی پرسیده بود ساعت چند است.

امروز که خستگی دیروز به کلی رفته برای یوسف دعا می‌کنم دوستانی داشته باشد به خوبی دوستان من! و یکروز وقتی از دیدار دوستانش به خانه می‌آید بگوید مامان! از بهشت آمده‌ام! جای تو خالی!

به یک نتیجه رسیده‌ام، نمی‌توانم مدت زیادی دور از یوسف باشم. مثل گیاهی که توی خاک ریشه کرده.

مثل بیماری که با سرمش زنده است.

مثل آوازی که وصل حنجره ای است.

وقت رفتن که می‌شود دارم می‌دوم وسایل او را آماده کنم و قشنگ‌ترین لباس‌ها را با شعر و بوسه تنش کنم. وقت خرید همه حواسم به لباس‌ها و اسباب بازی‌ها و کتاب‌های 14 ماه تا 2 سال است.  وقت غذا خوردن در مهمانی بشقابم پر می‌شود از غذاهایی که خوردنش برای او راحت است.

واقعاً مهم نیست اگر لباسی که لازم داشتم نخریدم. کتاب دوست داشتنی‌ام را با رضایت به فروشنده تحویل می‌دهم. وقت دکتر و آزمایشگاهم را فراموش کردم. چند ساعت است که غذا نخورده‌ام.

اگرچه من هم علاقه مندی های خودم را دارم و در روز حتماً ساعت‌هایی هست که مال خود خودم است! و من هم گاهی از این نقش تمام وقت خسته و کلافه می شوم.

اما یک چیزی در من اتفاق افتاده است.

من مادر شده‌ام.

 

 

پ.ن. مادر شدن شکل و قیافه آدم را عوض می‌کند حتا. وقتی دیدمت فرضیه‌ام دوباره تأیید شد مامان عزیز! تو از آدم‌ها فاصله گرفته بودی! تو شبیه فرشته‌ها شده بودی! خوش به حال فرزندی که مادری چون تو دارد!

پ.ن. بعد یک روز برسد که خدا بگوید به بهانه دوستی با این دوستان مهربان و صادق و خیرخواهت تو هم همراه آن‌ها وارد بهشت شو!

پ.ن.خدای من! وقتی دوستی با این بندگان نازنیت مرا به عرش می‌رساند، دوستی با محبان و محسنینت از من چه خواهد ساخت؟!

پ.ن. خدای من! زنان و مردان زیادی هستند که دوست دارند مادر و پدر شوند. می دانم که حواست به آن ها هست. و باران لطفت شامل آن ها هم شده. شادی را مهمان همیشه دل هایشان کن که بی نقش مادری و پدری، مادر و پدرند.

 

 

 

 

 

۹۳/۱۱/۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی