مبارک شد تولدم
تولدم مبارک شد.
یک کیک برانی شکلاتی با رزهای خامه ای صورتی پختم. کلی هدیه خوب گرفتم. چند شب مهمان داشتم. یک عالمه دوست و فامیل عزیز دیدم. کلی پیامهای قشنگ گرفتم و تا تولدم مبارک شد.
شمع را یادم رفته بود که یک شمع صورتی گذاشتم و دور کیک هم روبان پهن صورتی بستم. یادم نمیآید خودم شمع تولدم را فوت کردم یا یوسف که تازه یاد گرفته با کلی حباب کوچک بارانی شعله ای را از فاصله نزدیک خاموش کند. آرزو اما کردم. و چه فرقی میکند!
سالهای پیش این روزها چه حسی با من بود؟
آرشیو بهمنم را خواندم.
من چقدر بزرگ شدهام!
من چقدر بزرگ شدهام!
اما نه قوی.
کافی است مجبور شوم برای پیدا کردن چیزی سراغ یکی از کابینتهای آقاجون بروم و یکی از درهای سبز را باز کنم. چشمم که به لیمو عمانیها بیفتد، به چوب دارچینها بیفتد برج بلندی در من فرو میریزد. و خوابش را خواهم دید که برگشته. چرا برگشته؟ شاید آمده در مهمانی تولدم باشد.
و همین نیست که! کافی است عکسهای تولد را توی مانیتور کوچک دوربین ببینم تا بفهمم مامان و بابا چقدر پیر شدهاند!
و همین نیست که! کافی است ملانی لارنت بفهمد که برادرش در صخره نوردی مرده و همه دارند از او پنهان میکنند.
و همین نیست که!
آدم اگر من باشم هرچه بزرگتر شوم ضعیف تر میشوم . انگار.
آدم اگر من باشم.
پ.ن.برفرا دوست داشتم.
وJE VAIS BIEN, NE TEN FAIS PAS(don’t worry, Im fine) را.
وBird People را.
وسیرک پاتری مودیانورا که دارد می گذرد.
پ.ن. آخ! بیمکس. آخ!