زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

پراکنده هایی برای کتاب

شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۲۶ ب.ظ
بلاگ مستطاب زندگی - پراکنده هایی برای کتاب

 

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم می‌شد کتاب بخریم، اما بابا و مامان تشویقمان کردند به کتاب‌خانه بریم. از همان تابستان‌های کودکی که مامان یک ظرف پر از میوه و خوراکی همراهمان می‌کرد و بابا می سپردمان به کتابدار بخش کودک کتاب‌خانه حسنیه ارشاد، تا کتاب‌خانه افسانه جون که سیدنی شلدون هایم را از او امانت گرفتم، تا وقتی بزرگ‌تر شدیم و می‌رفتیم به کتاب‌خانه ای که حالا جایش را مترو قلهک گرفته و چقدر برایش غصه خوردیم.

کتاب‌خانه کنار یک پارک بود. قفسه باز بود و برگه‌دان داشت. کتابدارهایش انگار از همان اول در این کتاب‌خانه عمومی به دنیا آمده و بزرگ شده بودند. و روی کشوهای برگه‌دان پر بود از گلدان‌های سبز.

 یک‌طور عجیبی من و مریم خودمان را مقید می‌کردیم کتاب بخوانیم که الان اصلاً نمی‌فهمم چرا.

خسته و کوفته وقتی از مدرسه بر می‌گشتیم می‌رفتیم کتاب‌خانه و نیم ساعتی کتاب انتخاب می‌کردیم. درس و مشق‌هایمان که تمام می‌شد تازه کتاب را بر می‌داشتیم. کیف مدرسه مان هرچقدر سنگین بود باز جای تاب داشت. کتاب‌های جلال و کلیدر و شاملو مال همان روزهاست. و کلی کتاب خوب دیگر که الان فقط حس خوبش با من است. و من چقدر با سربند سرخ مارال به روزهای سخت تاخته‌ام!

محبوب‌ترین کتابمان بین این‌همه کتاب خوبی که خواندیم آن روزها شاید بابالنگ دراز بود. جلدش چرم عنابی داشت و رویش طلاکوب نوشته بود. که وقتی مریم ازدواج کرد آمد توی کتاب‌خانه من.

و هنوز هم یک نیرویی مرا جذب قفسه‌های کودک و نوجوان می‌کند. گیرم انتخاب کتاب کودک را بیاندازم گردن یوسف و دغدغه این روزهایم. کتاب نوجوان چرا این‌همه مرا جذب می‌کند؟!

صبحی داشتم فکر می‌کردم که کتاب‌های خوبی که این اواخر خوانده‌ام چه بود که در یک گروه کتاب معرفی کنم، دیدم «پُم» و «وُرت» بود که هر دو را ماری دپلوشن نوشته. و این آخری «شگفتی»!

و با این‌که احتمالاً اینجا را نمی‌خوانید باید بهتان بگویم خانم آر.جی.پالاسیو که غوغا کردید! دست مریزاد!

این در حالی است که یک رمان جایزه گرفته را هنوز تمام نکرده‌ام، یک کتاب آموزشی را که واقعاً عالی است و هدیه گرفته‌ام نیمه رها کرده‌ام، و کتاب تربیتی را روی میز کنار تختم است تا یوسف قربان صدقه نی نی رویش برود. دو ماه‌نامه هم دم دستم است که دلم آب می‌شود برای خواندنشان.

بله خب کتاب تازه موراکامی را هم گرفته‌ام.

با این‌همه نتوانستم این کتاب را تمام نکنم و امروز که این‌همه خسته بودم را تمام کنم.

کلی با خودم کلنجار رفتم که شگفتی را برای خودم بنویسم یا یوسف؟ قبلی‌ها را برای خودم امضا کردم و این را هم.

و اگر یوسف مثل همه ما روزی دلش بخواهد به کتابخانه مادرش دست‌برد بزند خیالم راحت راحت است!

 

 

پ.ن. اگر دلتان می‌خواهد برای بچه‌ها و عزیزانتان کتاب و بازی فکری خوب بخرید و عیدی بدهید خبرم کنید. پیشنهادهای خوبی دارم!

پ.ن. دایی منصور عیدی بهمان کتاب می‌داد. یکیش ماری آنتوانت بود. من ماری آنتوانت وجودم را مدیون او هستم.

پ.ن. 13 آبان داشتیم می‌آمدیم خانه مامانی که گفتم بابا لطفاً برای سیزدهمین سال دانش آموزی‌ام به من هدیه بدهید! مقابل نشر میترا (سر ایران) توقف کرد. سه دفتر فریدون مشیری را خریدم آن روز. حالا خود کتاب اصلاً برایم مهم نیست. اما تقدیم‌ناچه بابا آن را قشنگ‌ترین کتاب کتاب‌خانه‌ام کرده. زنده باد بابا!

پ.ن. مامان‌جون به مطالعه علاقمند بود و هست. روز زن پیشنهاد کردم به همه عروس‌هایش کتاب هدیه کند. خواهش کرد بروم برای همه‌شان دیوان پروین بخرم.

پ.ن. و من به همه کتاب‌ها و نویسنده‌های دنیا مدیونم. به خاطر آشنایی و همسفری با تو! و بیشتر از همه به رومن گاری و اشمیت.

 

 

۹۳/۱۲/۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی