زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

مامان بیا بازی!

يكشنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۱۱ ب.ظ

 

رفته بودیم کافه کتاب آفتاب و در میان دوستان عزیزمان خوش بودیم که حرف پیش آمد و الهام عزیز خاطره ای گفت از دوستش که پسر کوچکی دارد.

یک روز وقتی در حال مطالعه بودند پسر می آید و می گوید مامان میای با من بازی کنی؟

مادر می گوید: پسرم من الان دارم مطالعه می کنم.

وقتی پسر می رود پی بازی مادر از خودش می پرسد واقعا چندبار دیگر پسرم می آید و از من می خواهد با او بازی کنم؟ و تا بزرگ شدن او چقدر فرصت دارم؟

کتاب را می بندد و می رود تا با پسرش بازی کند.

از روزی که برگشته ایم هربار که یوسف پیشم آمده و گفته مامان بادی (بازی)! به خاطره الهام فکر کرده ام.

و هربار دوگانه ای در من اتفاق افتاده که انتخاب را سخت کرده.

دانستن خیلی وقت ها کار آدم را سخت می کند.

می دانم که یوسف زود بزرگ می شود و نیاز دارد با کسی بازی کند.

می دانم که خودم کارها و علاقمندی هایی دارم که می خواهم در کنار مادری به آن ها هم برسم.

می دانم که انرژی یوسف کمی بیشتر از انرژی من است.

می دانم که بعدها یوسف مرا به عنوان همبازی انتخاب نخواهد کرد و به گروه همسالانش علاقمند خواهد شد.

کدام یک را باید انتخاب کنم؟

آیا پسر من اینهمه زود رشد می کند که بخواهم فکر کنم میهمانی است که چشم روی هم بگذارم خواهد رفت؟

پس چرا فیلم ها و عکس های سال پیشش را که می بینم به نظرم نمی آید خیلی زود گذشته باشد؟

اصلا باید به رفتنش فکر کنم؟

آیا هراس از دست دادنش آن هم خیلی زود شادی مادرانه ام را از بین نمی برد؟

و از همه مهتر مگر من هم مثل او رشد نمی کنم و فرصت هایم محدود نیست به همین لحظه ها و ساعت هایی که دارد می گذرد؟ و مگر اینطور است که زمان برای او در گذر باشد و برای من بایستد؟

جواب خیلی از سوال هایم را بیست سال بعد خواهم گرفت. کمی دوتر. کمی نزدیک تر.

اما آنچه حالا باید انجام دهم است مادری است به شیوه خودم.

که باور دارم همه بچه ها با هم فرق دارند و همه مادرها با هم فرق دارند و غالب پدرها با هم فرق دارند. پس روش ها باید با هم فرق داشته باشد.

پسرم کمی دیگر بیدار می شود. تا ناهارش را گرم کنم دستانم را از خاطره ای که شنیده ام می شویم و آبش را می ریزم پای گلدان حسن یوسفم.

همه تجربه های ما مادرها برای هم افاقه نمی کند. من باید به روش خودم مادری کنم.

یوسف جان! بیا با پرنده ای که نشسته کنار بشقابت تا به غذا دعوتش کنی ناهار بخور مامان!


پ.ن. بانوجان! تو مادر خواهی شد و روش تو برای مادری از نیکوترین روش ها خواهد بود!



۹۴/۰۴/۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نظرات  (۴)

۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۹ فاطمه بدوی
من باید به روش خودم مادری کنم.

سلام
مشابه همین دو راهی برای مادران دیگری در اطراف دیدم نا خودآگاه در خیالم خودم در  را در این شرایط قرار می دهم من چه تصمیمی خواهم گرفت ؟(هرچند مادر نیستم)

این جمله تون خیلی پسندیدم "به روش خودم مادری کنم"

یوسف جان! بیا با پرنده ای که نشسته کنار بشقابت تا به غذا دعوتش کنی ناهار بخور مامان!

لطافت ، مهربانی ، احترام ، ایثار را
در همین جمله یوسف شما می آموزد(ان شا الله)
و من خیلی چیزهای دیگر از این جمله آموختم.


۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۵ الهام یوسفی
آن خاطره را نگفتم تا بگویم همه مادرها باید مثل هم باشند. یا دوست من یک الگوست. فقط گفتم که این خاطره دلگرمم می‌کند برای مادر شدن. برخلاف خیلی خستگی‌ها و کسالت‌ها و ناکامی‌های مادرانه که در برخی از دوستانم و اطرافیانم می‌دیدم که دلسردم می‌کرد. در عین حال دوست من یک مادر شاد است و از این وقت گذاشتن برای پسرش لذت می برد و خیلی آن را از خودگذشتگی نمی‌داند.این در حالی است که همسرش یک دائم‌السفر است و او اغلب تنهاست. من این نگاهش را به فرزندداری دوست دارم. این منطق را، این شادی را... اما او خودش است و من و شما هم خودمانیم. شکی نیست.اما شما هم مثل دوست من از همان دل‌گرمی‌هایید فاطمه خانم! شادید و این به گمانم کلید موفقیت مادری کردن است. این‌جا و مستطاب برای من وقت خستگی‌ها جایی است که ارامش می‌دهد و مادرانگی می‌آموزد. من دیروز همه نوشته‌های قبل از به دنیا آمدن یوسف را خواندم. هم خندیدم و هم اشک ریختم. من مادرنگی شما را می‌ستایم، به آن فکر می‌کنم و بسیار میَ‌آموزم. ممنون که می‌نویسید و ممنون که به آن خاطره این همه اندیشیدید و عذرخواهم که آن خاطره شادی‌تان را به مخاطره انداخت.
و ممنون برای دعای آخرتان که سخت محتاجم و دلنگران.
عذرخواهم که این همه طولانی شد...
یاحق
۲۲ تیر ۹۴ ، ۱۱:۲۷ الهام یوسفی
سلام فاطمه جان!
راست می‌گویی که مادری برای هر کس به ‌گونه‌ای است. من هنوز زیادی گیجم. فقط سعی می‌کنم به حرف‌ها و مادری‌های دوستانم نگاه کنم و خوب و بدش را یاد بگیرم. اما نکته جالب خاطره دوست من این‌جا بود که دوستم با پسرش می‌تواند برود جلسه شعر-علاقه و کار شخصی‌اش- و پسرش حاضر باشد یک ساعت تمام بی هیچ اذیتی کنار مادر بنشیند و به این خواسته مادر احترام بگذارد. جالب نیست؟ انگار نوعی تعامل و احترام بین‌شان برقرار است. احترام به خواسته‌های هم... هنوز هم نمی‌فهمم. باید فکر کرد، بسیار و از تجربه‌ها بهره برد... باز هم بسیار اما حق با توست هرکس به شیوه خودش مادری می‌کند.
خدا به وقت و حوصله و رضایت مادرها برکت دهد.آمین
بدبختی وسعادت..بیماری وسلامت..فقروغناساخته ذهن شماست..اسپنسر...شمابه هرانچه بیندیشیدهمان میشود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی