و خدا یوسف را آفرید.
بالاخره این پسر ما تصمیم نگرفت خودش به دنیا بیاید و هیچعجلهای هم برای وارد شدن به این دنیای آدمها ندارد.
حالا که فرصتش کاملاً تمام شده اینقدر بزرگ شده که برای دنیا آمدنش به روش طبیعی و با توجه به ساختمان بدن مادرش و وزن تقریبی خودش همه چیز میتواند خطرناک و پر ریسک باشد. و البته ما باز هم تا فردا صبر میکنیم تا ببینیم خدا چه میخواهد.
نمیدانم مادرها آخرین شب بارداری چهکار میکنند. من اما همین حالا رضایت
دادم که بنشینم و چند خطی بنویسم و بعد هم چیزهایی که دوست داشتم برای امشب بخوانم، بخوانم.
تا الان داشتم با یک خانه و آشپزخانه به ظاهر تمیز و مرتب کلنجار میرفتم، لوبیا خرد و بستهبندی میکردم، گلدانها را سر و سامان میدادم و ... .
حالا که اینجا نشستم و صدای کتری میآید و چای هم دم کردهام، همه چیز آنقدر آرام است که انگار قرار نیست فردا مهمترین اتفاق زندگیام بیفتد.
انگار این من نبودهام که حدود نه ماه کسی را انتظار میکشیدم و یک امشبی را تصور میکردم.
فکر میکردم امشب باید خیلی هیجانزده و ناآرام باشم. اما با اینکه نمیدانم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد و چه چیزهایی خواهم دید آرامم.
فقط برایم مهم است که او را ببینم. و فقط بشنوم که سالم است. سالم سالم! اصلاً هم مهم نیست که فرزندم قشنگ هست؟ نیست؟ واقعاً شبیه عکس آخرین سونوگرافی است؟ و ... .
اصلاً مهم نیست فردا چه اتفاقی برای خودم خواهد افتاد. حتی به بستری شدن در بخشهای ویژه هم فکر کردم و دلم نلرزید. و با اینکه هیچوقت هیچ اتاق عملی را تجربه نکردهام از تصور اتاق سرد فردا نمیترسم. تصور پرستارهای بیحوصله و بداخلاق بیمارستان و اتاق عمل را هم کردهام.
البته همه اینها ممکن است تا آخر امشب بیشتر دوام نیاورد. و فردا زنی که وارد اتاق عمل میشود از ترس زبانش بند آمده باشد و انگشتانش بیحس شده باشد. نمیدانم!
امشب حس مسافری را دارم که فردا قرار است به سفر مقدسی
برود.
میدانم که لباس فردایم سفید نخواهد بود. مقصد عرفات نیست. من
حاجی نیستم. اما فردا را خیلی دوست دارم. عرفه برایم همیشه مثل شب قدر بوده است.
تنها افسوسی که میخورم این است که نمیتوانم دعای عرفه را بخوانم. اما این هم بد نیست. شاید تقارن
به دنیا آمدن فرزندم با دعای عرفه همه دوستانم را به یاد من بیندازد و برایمان دعا
کنند.
شاید خدای ابراهیم
یکبار دیگر به این
هاجر معجزه کند. و مرا لبیک گویان دوباره در خیل بندگانش بپذیرد.
فردا و روزهای دیگر ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید.
و
حلال کنید.
بالاخره این پسر ما تصمیم نگرفت خودش به دنیا بیاید و هیچعجلهای هم برای وارد شدن به این دنیای آدمها ندارد.
حالا که فرصتش کاملاً تمام شده اینقدر بزرگ شده که برای دنیا آمدنش به روش طبیعی و با توجه به ساختمان بدن مادرش و وزن تقریبی خودش همه چیز میتواند خطرناک و پر ریسک باشد. و البته ما باز هم تا فردا صبر میکنیم تا ببینیم خدا چه میخواهد.
نمیدانم مادرها آخرین شب بارداری چهکار میکنند. من اما همین حالا رضایت
دادم که بنشینم و چند خطی بنویسم و بعد هم چیزهایی که دوست داشتم برای امشب بخوانم، بخوانم.
تا الان داشتم با یک خانه و آشپزخانه به ظاهر تمیز و مرتب کلنجار میرفتم، لوبیا خرد و بستهبندی میکردم، گلدانها را سر و سامان میدادم و ... .
حالا که اینجا نشستم و صدای کتری میآید و چای هم دم کردهام، همه چیز آنقدر آرام است که انگار قرار نیست فردا مهمترین اتفاق زندگیام بیفتد.
انگار این من نبودهام که حدود نه ماه کسی را انتظار میکشیدم و یک امشبی را تصور میکردم.
فکر میکردم امشب باید خیلی هیجانزده و ناآرام باشم. اما با اینکه نمیدانم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد و چه چیزهایی خواهم دید آرامم.
فقط برایم مهم است که او را ببینم. و فقط بشنوم که سالم است. سالم سالم! اصلاً هم مهم نیست که فرزندم قشنگ هست؟ نیست؟ واقعاً شبیه عکس آخرین سونوگرافی است؟ و ... .
اصلاً مهم نیست فردا چه اتفاقی برای خودم خواهد افتاد. حتی به بستری شدن در بخشهای ویژه هم فکر کردم و دلم نلرزید. و با اینکه هیچوقت هیچ اتاق عملی را تجربه نکردهام از تصور اتاق سرد فردا نمیترسم. تصور پرستارهای بیحوصله و بداخلاق بیمارستان و اتاق عمل را هم کردهام.
البته همه اینها ممکن است تا آخر امشب بیشتر دوام نیاورد. و فردا زنی که وارد اتاق عمل میشود از ترس زبانش بند آمده باشد و انگشتانش بیحس شده باشد. نمیدانم!
امشب حس مسافری را دارم که فردا قرار است به سفر مقدسی برود.
میدانم که لباس فردایم سفید نخواهد بود. مقصد عرفات نیست. من حاجی نیستم. اما فردا را خیلی دوست دارم. عرفه برایم همیشه مثل شب قدر بوده است.
تنها افسوسی که میخورم این است که نمیتوانم دعای عرفه را بخوانم. اما این هم بد نیست. شاید تقارن به دنیا آمدن فرزندم با دعای عرفه همه دوستانم را به یاد من بیندازد و برایمان دعا کنند.
شاید خدای ابراهیم یکبار دیگر به این هاجر معجزه کند. و مرا لبیک گویان دوباره در خیل بندگانش بپذیرد.
فردا و روزهای دیگر ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید.
و
حلال کنید.
دلم میخواهد همین حالا که همه خوابند ساکت و آرام، پاورچین پاورچین میرفتم به یک جزیره ناشناخته و بدون هیچ نگرانی فرزندم را صحیح و سالم به دنیا میآوردم و در حالیکه هیچ دردی نداشتم بر میگشتم.
این روزهای آخر دارم اس ام اسها، تماسها، کامنتها، و ایمیلهای زیادی را پاسخ میدهم که میخواهند بدانند فرزندم بهدنیا آمده است یا نه.
توجه و علاقه اینهمه دوست البته خوشحالم میکند. یادم میآورد که تنها نیستم. عزیزانی دارم که حواسشان به من هست. حتی آنهاییشان که ماههاست ندیدمشان. اما نگرانی آنها نگرانم میکند.
اولین تماس از طرف مادر است که هر روز زودتر از روز پیش اتفاق میافتد و یکطوری حالم را میپرسد که انگار چند ساعتی است درد زایمان به سراغم آمده و به او نگفتهام.
گاهی میتوانم یک جواب را در پاسخ چند نفر ارسال کنم.
گاهی باید آنکه چندبار زنگ زده و من به تلفنم دسترسی نداشتهام را پشت خط آرام کنم و مطمئنش کنم که حالم خوب است و فقط صدای زنگ را نشنیدهام.
دیدارهای حضوری البته مفصلترند و معمولاً شکل ثابتی دارند. اول حالت را میپرسند و زمان زایمانت را، اینکه چند روز دیگر مانده و زیاد هم متقاعد نمیشوند که همه چیزش دست خداست. بعد مدل زایمانت را میپرسند که طبیعی است یا سزارین. حتی اگر بگویی هنوز معلوم نیست بازهم در مضرات یکی و فایدهی دیگری برایت سخن میگویند. بعد به شوخی پیشنهاد میکنند که فلان روز برای آنها بهتر است به هزار دلیل. و آخر هم میگویند دیگر حوصلهشان دارد سر میرود و امیدوارند در دیدار بعدی فرزندم به دنیا آمده باشد. حرفهای دیگری هم هست. میخواهند برایشان دعا کنم و مرا بیشتر از همیشه مقابل بیچیزی خودم شرمنده میکنند. و برای هردویمان آرزوی سلامتی میکنند و ... .
این پیگیریها کمکم دلم را شور میاندازد.
نکند دیر شده و دکترم اشتباه میکند؟
نکند فرزندم دارد وزن کم میکند و باید خیلی زودتر بهدنیا میآمده؟
نکند مشکلات جنین در ماه و هفته آخر فرزند مرا هم دچار کند؟
نکند ......
شنیدن تجربه بعضیها هم خیلی غمانگیز است.
راحت غذایتان را بخورید که تا چند سال آینده نمیتوانید به یک رستوران بروید و یک لقمه غذا بخورید.
خوب بخوابید که تا ماهها یک خواب راحت نخواهید داشت.
مهمانیهایتان را بروید که تا سه ماه آینده نمیتوانید پایتان را از خانه بیرون بگذارید.
غذاهایتان را بپزید که تا مدتها نمیتوانید یک پیازداغ درست کنید.
خیلی شیک و منظم سر قرار حاضر شوید که تا مدت کوتاه دیگر یک فسقلی برایتان تعیین تکلیف خواهد کرد.
خانه تمیزتان را خوب ببینید که بعداً هیچ نقطهای از آنرا اینچنین مرتب نخواهید دید.
از دیدن عزیزان و دوستانتان حسابی استفاده کنید که فردا همانها شما را بهخاطر سهل انگاری سرزنش خواهند کرد و ... .
و همه اینها کنار نگرانی برای سلامت فرزندم التهاب پوستم را بدتر میکند. ورم و بیحسی انگشتان یک دستم را بیشتر میکند و گرفتگی رگ پایم را تا قلبم میکشانند.
حالا یا روز شمار صفحه من اشتباه عمل میکند یا دکترم زیادی صبور است که 5 روز دیگر به من فرصت داده است و یا همه آنهایی که میگویند مدت بارداری انسان 9 ماه است دروغ میگویند.
آدمها گاهی وقتها فیل میشوند!
نه از نظر جثه، بهخاطر صبری که باید در مدت بارداری بکنند.
و اگرچه میدانم نباید نسبت به هر درد ماه آخر که با درد دیگر تسکین پیدا میکند شکایت کنم اما اینرا هم میدانم که بخش اعظمی از این دردها جنبه اجتماعی دارد.
تو حق اعتراض نداری چون قانون نوشته شدهای برایش وجود ندارد.
و نمیتوانی نسبت به آن بیتفاوت باشی چون یک موجود اجتماعی هستی و از ابتدا حیات اجتماعی داشتی.
و این تازه اول راه است.
ما در جامعه به شدت مهربانی زندگی میکنیم که به خودش اجازه قضاوت میدهد. و خودت هم داری در همین جامعه زندگی میکنی و عضو همین جامعه هستی.
بگذار این یادداشت را یکجایی تمام کنم و بخواهم برای سلامتی فرزندم و همه بچههایی که هنوز به دنیا نیامدهاند و آمدهاند دعا کنید.
اینطوری برای همه مردم جهان دعا کردهایم؛ که همه بچههای پدر و مادرهایمان هستیم.
و من چه خوشبختم برای داشتن خدایی که در همین نزدیکی است و دوستانی که بهترند از آب روان!
اینکه آدم یک هفته مانده به تولد اولین فرزندش دیوانه نمیشود و هنوز عقلش سر جایش است یعنی خداوند او را بسیار قوی آفریده است.
وگرنه تخیل اینکه تا هفته دیگر همه نظم به مرور ساخته شده زندگیات برهم خواهد خورد میتواند عقل آدمی را برباید. اینکه تصور کنی شکم به مرور بزرگ شدهات یکهو از تنها ساکنش خالی خواهد شد و دیگر تو هستی که باید خیلی جدیتر مواظبش باشی.
اینکه با خودتان میگویید احتمالاً این آخرین جمعهای است که دوتایی با هم تجربهاش میکنیم و جمعه آینده معلوم نیست چهجوری صبحانه خواهیم بخوریم. این آخرین شنبهای است که ... این آخرین یکشنبهای است که ... این آخرین دوشنبهایاست که ... که دوتایی با هم تجربهاش میکنیم.
روزها و ساعتهای دوتایی بودنتان مقدس میشوند.
این آخرین فیلمی است که برای تماشایش به سینما میآییم و لازم نیست نگران صبر و
حوصله یک آدم کوچولو باشیم.
این آخرین باریاست که دوتایی در یک کتابفروشی وقت میگذرانیم بدون اینکه بخواهیم مواظب یک کتابخوان کوچک باشیم.
این آخرین باریاست که دوتایی باهم قدم میزنیم و لازم نیست نگران بادهای وقت و بیوقت پاییز باشیم.
این آخرین باریاست که جاروبرقی میکشم بدون اینکه نگران برهم خوردن خواب یا آرامش یک انسان کوچک باشم.
و ... .
و این بیقراری یک وجه دیگر هم دارد.
نمیدانی که این گذر یکدفعه زمان که تو را در کمتر از یک ساعت و شاید کمی بیشتر از یک تونل نه ماهه به بُعد دیگری از زندگی انتقال میدهد خوب است یا بد!
یعنی مطمئنی خوب استها اما نگرانی که نتوانی مدیریتش کنی. خب بلد نیستی.
در این زندگی مشترک هیچوقت یک موجود 50 سانتی کمتر از 4 کیلویی برایت مهمتر از خودت و همسرت نبوده که بدانی باید چهطور با او کنار بیایی.
موجود بیپناهی که اگر خداوند و تو مهربانیتان را نثارش نکنید زنده نخواهد ماند.
و همه اینها بهکنار یک فکرهایی هم هست که به تنهایی میتواند دیوانهات کند.
اینکه تو خودت خالق شدهای!
آفریدگار جهان بُعد خداگونهای از خود را در تو دمیده است.
و این نباید از تو بنده شکرگذارتری بسازد؟
و من اینروزهای آخر حس دوگانهای از مرگ و زندگی را تجربه میکنم.
هردو به من خیلی نزدیک!
مرگ و انتقال از یک بُعد زندگی به بُعد دیگری از زندگی.
و همچو درختی که آشیان موجودات بسیاری است پُرم از آواز فکرها و چلچلهها که صبح و شب در من درگذرند.
آدم باید گاهی با پسرش ناهار برود بیرون.
فرقی هم نمیکند که پسرش چند ساله است یا چندماهه و یا هنوز به دنیا نیامده.
و باید به این فکرها که در یخچال غذای سالمتر هست و یا میتوانم به محض رسیدن به خانه نیمساعته یک غذای خوب درست کنم و یا تخم مرغ هم بخوریم بهتر از غذای بیرون است و ... غلبه کند و برود یک رستوران خوب و آرام و یک غذای دوست داشتنی سفارش بدهد.
بعد یک میز با بهترین نما را انتخاب کند و با پسرش بنشیند آنجا و منتظر شود غذایشان آماده شود.
برای رفتن به جا یا قرار دیگری هم اصلاً عجلهای نداشته باشد.
امروز بعد از پیگیری یک سری کارهای اداری طولانی و خسته کننده با پسرم رفتیم بوف ناهار.
روی پل عابری که یک طرفش مرا تا 45 دقیقه دیگر به خانه میرساند و طرف دیگری که تا 5 دقیقه دیگر به ناهار در یک جای آرام می رساند، کلی کلنجار رفتم و بالاخره ناهار بیرون را انتخاب کردم.
ساعت از دو و نیم گذشته بود و مشتریهای ناهار کمتر شده بود.
من بودم و پسرم و کلی فکر. و نمای یک اتوبان بزرگ که از ماشینها و آدمها پر و خالی میشد و هیچکدامشان هم حواسشان به ما نبود.
من و او خیلی حرفها داشتیم که بههم بزنیم. خیلی از حرفها که جایش سر میز غذا و سفره در خانه نبود. باید میبردیمشان یکجای دیگر. یکجور حرفهای مادر و پسری.
اصلاً خیلی از حرفها هم ممکن بود تکراری باشد اما چون در یک فضای دیگری گفته میشد محتوایش فرق کرده بود.
و در این میان زمانیهم مال خودم بود. شاید بعداً کمتر چنین خلوتی پیدا کنم.
فرصتی که بتوانم زندگی را یک دور دیگر مرور کنم. حتی اگر باورم نشود این مسیر طولانی را تا امروز آمدهام و هنوز قسمتهای شگفتانگیزی از آن مانده است.
نمیدانم فردا که مادر شدم دلم میآید تنهایی بروم یکجای دنج و یک ناهار خوب بخورم یا نه، اما میدانم بارها من و او میرویم دنبال بابا و سهتایی همدیگر را به ناهار نزدیک محل کار بابا دعوت میکنیم.
و آنقدر به ما خوش خواهد گذشت که از مرورش هم لذت ببریم و دوست داشته باشیم به یادبودش تکرارش کنیم.
آدم باید گاهی خانه و آشیانهاش را ترک کند و از یک جای دیگر و از زاویه دیگری به زندگیاش، روابطش و حسهایش نگاه کند.
و باز هم برگردد خانه.
یکروز هم پسرم مرا به ناهار دعوت خواهد کرد.
برجی که به یک تکان بند باشد و بریزد و شنیدهای؟ من به تکان نخوردنش داشتم میریختم!
تا دیروز که تو برای مدتی تکان نخوردی و هر کاری بلد بودم کردم و هر چیزی باید میخوردم خوردم تا تو فقط یک ضربه کوچک بزنی و اینهمه مرا بههم بریزی این قسمت از خودم رانمیشناختم.
به خودم میگفتم اگر تا نیم ساعت دیگر هم تکان نخوری نامه دکتر را بر میدارم و میروم یکجایی که به من بگوید تو فقط دلت نخواسته تکان بخوری. همین!
طرف دیگر مغزم داشت برای نیم ساعته نیامده عزاداری میکرد.
و توی آینه زنی نشسته بود که هیچوقت ندیده بودمش. لااقل اینهمه مستاصل ندیده بودمش.
زنی که انگار داشت ثانیه به ثانیه همه داشتههایش را از دست میداد.
همه زندگیاش خلاصه شده بود در 9 ماه آخر و حالا داشت به سرعت از دست میرفت و صفر میشد.
و همه اشیاء و خاطرهها داشت به سرعت از رنگ تهی میشد.
راستیها یک زن چطور میتواند در حد یک ماما اطلاعات نداشته باشد و با خیال راحت
باردار شود؟
من با خودم فکر میکردم از آن بیخیالها و راحتگیرهایش باید باشم اما دیروز فهمیدم میتوانی برای عزیزی که بیمار است و میشناسیاش و مدتهاست درد میکشد کمتر از آدمی که هنوز به دنیا نیامده و ندیدیاش غصه بخوری.
و تازه فهمیدم حرف مادری را که برایم تعریف میکرد وقتی باردار بوده به وضعیت روشن مادرهایی که فرزندشان به دنیا آمده بودند و جلو چشمشان بودند غبطه میخورده یعنی چی!
و این تازه اول راه باید باشد.
و این راه برای همه موجودات یکی است.
این پازلهای چوبی را یک ایرانی با سلیقه میسازد در خراسان شمالی. بسیار باکیفیت است و زیبا سرگرم کننده است. روی آدرسش کلیک کنید. بلوط جنگلی