زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۲ ثبت شده است

 

 

ماشین داشتن یا نداشتن؟!

قبل‌ترها در یادداشتی فرضیه داشتن و نداشتن ماشین را مطرح کرده بودم.

این روزها که به بهانه‌های مختلف لازم است از خانه بیرون برویم فکر می‌کنم همیشه نمی‌شود به آژانس تلفن کرد و به مقصد رسید. گاهی از همان مقصد برگشتن کار ساده‌ای نیست.

گاهی آژانس ماشین ندارد. یا دارد اما ماشین طرح‌دارش هنوز برنگشته. یا مسیر به
سمت پایین شلوغ است و ترجیح می‌دهد برای ما ماشین نفرستد.

یا اصلاً جایی که داریم از آن‌جا بر می‌گردیم آژانس و تاکسی ندارد.

بعد این‌طوری است که یا مجبوریم بیشتر در مکانی که هستیم بمانیم یا راه‌های دیگری را امتحان کنیم.

ماشین داشتن با همه مشکلاتش یک خوبی بزرگ دیگر هم دارد؛ این‌که مجبور نیستیم تا پایان یک مهمانی کسل کننده منتظر بمانیم در حالی‌که حوصله پسر هم از شلوغی سر رفته و ناآرام است. و مجبور نیستیم خواهش دیگران را برای این‌که ما را برسانند قبول کنیم و وقتشان را بگیریم.

یا وقت خرید یکی‌مان می‌تواند در ماشین پیش او بماند و نوبتی خرید کنیم. یا اصلاً
روزهایی که هوا خوب است کالسکه را هم برداریم و با خودمان به یکجای قشنگی ببریم.

یا یک آخر هفته که باران می‌آید و طرح هم نیست و همه جا معمولاً خلوت است، برویم توی خیابان و درخت‌ها را تماشا کنیم.

یا دعوت دوستی را قبول کنیم و شبی را در خانه نباشیم و در عین حال مطمئن باشیم هروقت که لازم شد بر می‌گردیم.

وقتی یک ماشین معمولی از خودت داری یعنی در این شهر بزرگ یک سرپناه داری. می‌توانی ماشینت را یک‌جایی پارک کنی و بفهمی کودکت چرا گریه می‌کند. می‌توانی بدون هیچ نگرانی در همان ماشین پوشکش را عوض کنی و شیرش بدهی. درواقع یک نقطه امن داری!

و کلی مزیت دیگر که تابحال به فکرم هم نرسیده بود.

بچه‌دار شدن گاه چیزهای کوچکی را که تا پیش از این اصلاً مسایل بزرگی نبودند مساله می‌کند. و این وسیله پر هزینه فقط یکی از آن‌ها است.

 

× این ماشین و مدل های مختلف آن را یک پدر و دختر می سازند و قیمتش هم بسیار مناسب است. محل فروشش؟ جمعه بازار تهران در پارکینگ پروانه خیابان جمهوری.

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۸ آبان ۹۲ ، ۰۷:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

 

مادر که می‌شوی ناخواسته وارد اجتماع جدیدی از آدم‌ها می‌شوی. آدم‌هایی که تا  یش از این با یک سلام و علیک مختصر در مهمانی از کنارشان می‌گذشتی و در پایان هم خداحافظی کرده و نکرده آن‌جا را ترک می‌کردی.

حالا نگاه می‌کنی و می‌بینی نیم ساعت است داری با نوه خاله پدرت که دو تا بچه دارد
و تو پیش از این سالی یک‌بار دیدار را به همان سلام مختصر طی می‌کردی حرف می‌زنی.

شما پیش از این جز سکونت روی درخت فامیل نقطه مشترکی نداشتید که بخواهید با هم ارتباط برقرار کنید؛ اما حالا عزیزترین قسمت وجودتان می‌شود مهم‌ترین موضوع صحبت و رابطه‌تان.

و انگار همه بچه‌ها شبیه هم هستند. تا مدت‌ها دلشان می‌خواهد روزها بخوابند و شب‌ها بیدار باشند. مشکلات و مسایل خودشان را دارند و شیرینی‌های کوچک و بزرگشان برای مادر و پدرشان خاص و متفاوت است.

بعد در مورد هرکدام این‌ها که صحبت می‌کنید باورت می‌شود که تنها نیستی. بیشتر زنان اطرافت نیمه شب‌های زیادی را بارها و بارها بیدار شده‌اند و در بخشی از زندگی‌شان بی‌وقفه بیشتر از سه ساعت نخوابیده‌اند.

آن‌ها هم با استرس‌های کوچکی مثل رشد نوزادشان، شیر خوردنش، بیماری‌هایی که تهدیدش می‌کرده و می‌کند، شیطنت‌هایش، این‌که زبان آدم را نمی‌فهمند، این‌که گاهی ما هم زبان آن‌ها را نمی‌فهمیم و ... دست و پنجه نرم می‌کنند.

و این قصه در مورد پدرها هم صادق است.

حالا دیگر مهمترین مسایل گفتگوهایشان سیاست و اقتصاد و ناملایمات فرهنگی و ... نیست و بچه‌ها وارد شده‌اند. شاید جنس نگرانی پدرها و موضوع گفتگوهای پدرانه‌شان با مادرها متفاوت باشد اما خب سوژه عوض شده‌است.

و مگر غیر از این است که هر مرحله از زندگی آدم با مرحله قبلش تفاوت می‌کند.

و همه چیز چقدر تند و سریع دارد می‌گذرد.

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۸ آبان ۹۲ ، ۰۷:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

 

دارد می‌شود یک ماه.

همه می‌گویند چشم که بر هم زنی می‌شود یک سال. دو سال. شش سال.دوازده سال. و ... .

و من از همین حالا به روزهایی فکر می‌کنم که این کوچولو بزرگ می‌شود.

روزهایی که می‌تواند از انگشت‌هایش استفاده کند و دستانش را بی‌اراده حرکت ندهد.

روزهایی که می‌تواند از واژه‌های برای رساندن منظورش استفاده کند.

روزهایی که می‌تواند روی پاهای خودش بایستد و مجبور نباشد همه این‌ها را با گریه به ما حالی کند.

به روزهای دورتر هم فکر می‌کنم. روزهایی که دوست دارد تنهایی کتابش را ورق بزند؛ بازی کند؛ برود توی اتاقش و در را ببندد؛ میوه‌ها را بردارد و همین‌طور که له می‌کند بخورد؛ برای از دست دادن اسباب بازی‌هایی که مال خودش هستند مقاومت کند و ... .

همین حالا هم کلی کار بلد است.

مدت خوابیدنش کمتر شده. خودش می‌تواند رفلکس معده‌اش را کنترل کند. گردنش را
ایستاده نگه دارد و به هر سو که دلش می‌خواهد حرکت دهد. نور را هرچقدر هم ضعیف پیدا کند. پاهایش را با قدرت فشار دهد و اعتراض کند و ... .

و من باورم نمی‌شود که چهار هفته پیش همین ساعت‌ها داشتم درد می‌کشیدم.

هیچ چیز آن‌طور که پیش‌بینی می‌کردم نبود.

آخرش من نبودم که نوع زایمان را انتخاب کردم. و از هر دو کمی چشیدم. از دومی بیشتر.

تجربه اتاق عمل، تولد فرزندم، بی‌حسی، ریکاوری حتی، عالی بود.

رفتار کادر بیمارستان و پرستارها و دکترها و ... خوب و باور نکردنی بود.

از همه دردناک‌تر اما شب اول بود و ساعت مقابلم که عقربه‌هایش جانم را می‌گرفت تا یک خانه حرکت کند.

 حالا همه چیز تمام شده و از آن‌همه درد جز اندکی که گاهی سراغم می‌آید نمانده است.

حالا این عضو جدید نظم زندگی را تعریف دیگری کرده و به گمانم هر سه راضی هستیم.

دلم می‌خواست تا پاییز تمام نشده می‌بردمش یک جای پر درخت و انگشتانش را روی پوست درختان می‌کشیدم و می‌گفتمش که نگاه کن این درخت است. این یکی برگ است. این خاک است. و ... .

می‌دانم که وقت زیاد است برای فهمیدن این‌ها اما فکر می‌کنم یک چیزهایی را باید همین حالا که نوزاد است و به طفل تبدیل نشده تجربه کند.

 

  • از همه دوستانی که تولد فرزندم را تبریک گفتند و مشتاق خبر سلامتش بودند بی‌نهایت سپاسگذارم!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۱ آبان ۹۲ ، ۰۷:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر