زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

 7 بعدازظهر دیشب روی صندلی‌های یک تا سه ردیف اول سینمای موزه سینما، لحظه‌های نابی را تجربه کردیم.

وقتی که دوستمان پیشنهاد چند بلیط جشنواره را داد، فکر کردیم یوسف را بگذاریم خانه مامان و بعد برویم. فکر ترافیک شریعتی و تجریش و ولیعصر منصرفمان کرد و از همان جلسه قرآن راه افتادیم سمت باغ فردوس. با یوسف!

از وقتی پسر به جمع خانواده مان اضافه شده کمتر سینما می‌رویم و مدل اوقات فراغتی مان عوض شده. البته به طرز خوشایندی. و خب فیلم خاصی هم نبوده که آرزوی رفتن و دیدنش را داشته باشیم؛ وگرنه یوسف را می‌سپردیم به خانواده مان و می‌رفتیم می‌دیدیم. اما با یوسف سینما رفتن کار درستی به نظرمان نمی‌رسید. که برای تماشای تلویزیون هم محدودیت قایلیم چه برسد به پرده بزرگ سینما و صدای بلند و کلاً ژانر متفاوت نمایش و محتوا.

درست یا غلط دیروز برای اولین بار رفتیم سینما، سه تایی!

از قبل خبر نداشتیم کدام فیلم. حس مان اما خوب بود. یک جای پارک عالی پیدا کردیم به موقع رسیدیم و یوسف را نشاندیم روی صندلی وسط. فیلم شروع شد. رویای شیرین خیال کمال تبریزی!

بیست دقیقه از فیلم را یوسف دید. بی آنکه از صندلی‌اش تکان بخورد. انگار قرار بود یک ساعت دیگر در کنفرانس خبری فیلم به عنوان منتقد شرکت کند و حسابی حواسش به فیلم بود. اما بعد یادش آمد می‌تواند راه بیفتد و پله‌های تاریک روشن سینما را راه برود و از خوشحالی جیغ بزند! که با ایثار پدر بقیه فیلم را من تنهایی دیدم و پدر و پسر وقتشان را در فضای باز موزه سینما و کتابفروشی حوض نقره و البته حوض فواره دارش گذراندند.

نمی‌دانم جلسه دوستان قرآن بود که حال مرا اینهمه خوب کرده بود، یا فیلم دخترانه سبز تبریزی و یا تماشای یوسف وقتی داشت فیلم می‌دید. اما دیشب حالم خیلی خوب بود! و با یک بستنی قیفی کره ای-گردویی و شکلاتی-موزی بهتر هم شد.

اما انگار بیشترش از تماشای یوسف بود که یهویی انگار خیلی بزرگ شده بود.

برای هر مادر و پدری لحظه‌هایی اتفاق می‌افتد که حس می‌کند چقدر بچه‌شان بزرگ شده!

مثلاً وقتی می‌خواهد قاشق یا چنگالش را خودش دستش بگیرد و غذا بخورد. وقتی که دقایق طولانی در اتاقش با اسباب بازی‌هایش سرگرم می‌شود و بازی می‌کند. وقتی پستونک و پتویش را بر می‌دارد و می‌رود سمت تخت یعنی لطفاً بیایید من را بخوابانید. وقتی که از او می‌پرسیم مامانت کو؟ بابایت کو؟ فلانی کو؟ و با انگشت درست نشان می‌دهد. وقتی که اسباب بازی‌اش را که دیگر کار نمی‌کند نشانت می‌دهد و می‌گوید با! یعنی باطری لازم دارد. زمانی که خودش یهویی می‌آید و چندتا بوست می‌کند و می‌رود. وقتی که صدای آهنگینش را بی آنکه واژه با معنی گفته باشد می‌شنوی و می‌روی می‌بینی دارد برای خودش کتاب می‌خواند.

برای من یکبار دیگر دیشب اتفاق افتاد!

 و خدا را شکر کردم به خاطر همه داشته‌ها و نداشته هایمان!

همه سکانس‌های زندگی‌ات خوب و سلامت با پایان خوش انشاالله پسرم!

فاطمه جناب اصفهانی
۱۹ بهمن ۹۳ ، ۰۰:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - مبارک شد تولدم 

تولدم مبارک شد.

یک کیک برانی شکلاتی با رزهای خامه ای صورتی پختم. کلی هدیه خوب گرفتم. چند شب مهمان داشتم. یک عالمه دوست و فامیل عزیز دیدم. کلی پیام‌های قشنگ گرفتم و تا تولدم مبارک شد.

شمع را یادم رفته بود که یک شمع صورتی گذاشتم و دور کیک هم روبان پهن صورتی بستم. یادم نمی‌آید خودم شمع تولدم را فوت کردم یا یوسف که تازه یاد گرفته با کلی حباب کوچک بارانی شعله ای را از فاصله نزدیک خاموش کند. آرزو اما کردم. و چه فرقی می‌کند!

سال‌های پیش این روزها چه حسی با من بود؟

آرشیو بهمنم را خواندم.

من چقدر بزرگ شده‌ام!

من چقدر بزرگ شده‌ام!

اما نه قوی.

کافی است مجبور شوم برای پیدا کردن چیزی سراغ یکی از کابینت‌های آقاجون بروم و یکی از درهای سبز را باز کنم. چشمم که به لیمو عمانی‌ها بیفتد، به چوب دارچین‌ها بیفتد برج بلندی در من فرو می‌ریزد. و خوابش را خواهم دید که برگشته. چرا برگشته؟ شاید آمده در مهمانی تولدم باشد.

و همین نیست که! کافی است عکس‌های تولد را توی مانیتور کوچک دوربین ببینم تا بفهمم مامان و بابا چقدر پیر شده‌اند!

و همین نیست که! کافی است ملانی لارنت بفهمد که برادرش در صخره نوردی مرده و همه دارند از او پنهان می‌کنند.

و همین نیست که!

آدم اگر من باشم هرچه بزرگ‌تر شوم ضعیف تر می‌شوم . انگار.

آدم اگر من باشم.

 

 

 

پ.ن.برفرا دوست داشتم.

وJE VAIS BIEN, NE TEN FAIS PAS(don’t worry, Im fine) را.

وBird People را.

وBig Hero 6.

وسیرک پاتری مودیانورا که دارد می گذرد.

پ.ن. آخ! بیمکس. آخ!

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - واژه ندارم

 

بعد مدت‌ها توانستیم چهارشنبه یک قرار دوستانه بگذاریم و با هم باشیم.

همه هفته را لحظه شماری کردیم و دلمان برای هم بیشتر و بیشتر تنگ شد.

باید تصمیمم را می‌گرفتم. یوسف را می‌بردم یا نمی‌بردم؟!

همیشه وقتی قرار بود جای شلوغی برویم و بیشتر از یک ساعت بمانیم حسام همراهمان بود و بیشتر مراقب پسر. حالا کارم سخت بود. باید هم مامان یک پسر یک سال و سه ماهه بودم و هم بابایش!

می‌دانستم این دیدار کوتاه نخواهد بود؛ فضا خیلی بزرگ است؛ عناصر جذاب مثل پله برقی، صندلی‌های رنگی، بچه‌ها، سُر بازی کف فروشگاه و ... زیاد است؛ وقتی بیرون هستیم یوسف درست غذا نمی‌خورد و نمی‌خوابد و خستگی و گرسنگی کلافه‌اش خواهد کرد؛ مسیر طولانی است؛ ساعت برگشت ترافیک است.

و کلی استرس دیگر مثل اینکه اگر یک لحظه غافل شوم و کسی یوسف را ببرد؟!

اگر یک لحظه غافل شوم و یوسف بخواهد تنهایی از پله برقی بالا یا پایین برود؟!

اگر نرده‌ها و شیشه‌ها و موانع محکم و امن نباشد؟!

اگر یکی از گلدان‌های سنگی یا دکور مغازه‌ها را بکشد و بیاندازد؟!

و ده‌ها اگر غیرقابل پیش بینی دیگر.

اینبار حسام نمی‌توانست یوسف را نگه دارد و دلم نمی‌آمد یوسف را با آن همه مسئولیت به مادرم بسپارم و کنار دوستانم خوش باشم. اصلاً بعید بود اگر بدون او بروم به من خوش بگذرد. هم از این نظر که همه این روزها با هم هستیم و چند متر بیشتر از هم فاصله نداریم و هم از این لحاظ که نگهداری از یوسف در جای جدید و بزرگی مثل خانه مادر حتماً کار ساده ای نبود و او باید همه دقیقه‌ها کنارش بود تا بلایی سر خودش نیاورد و باید مرتب بغلش می‌کرد تا بتواند قناری‌ها را ببیند و برای پرنده‌های پشت پنجره دست تکان بدهد و با آب پاش بابا گلدان‌ها را آب بدهد. اما خب جایش در خانه پیش مامان و بابا امن بود. می‌توانست استراحت کند. حتماً غذای خوبی می‌خورد و کلی همه هوایش را داشتند.

ته دلم اما می‌دانستم که اگر همراهم باشد به او هم خوش می‌گذرد. علاوه بر اینکه مطمئن بودم دوستان عزیزم در کنارم هستند و یوسف را سرگرم می‌کنند و با او همراه هستند.

اما خب باید پیش بینی همه چیز را می‌کردم. خوراکی، اسباب بازی، لباس، کفش اضافه، تایمی که در مسیر بود و ترافیک و ... .

من و یوسف با هم به قرار دوستانه رفتیم!

و اگر پالادیوم یک کپسول بزرگ بود که از انرژی مثبت صدها نفر از مردم پُر می‌شد، ما یازده نفر می‌توانستیم همه آن را یک جا پُر کنیم!

ما فقط بال نداشتیم و آنقدر خستگی‌هایمان از دیدار با هم جایش را به نشاط و تازگی داده بود که یادم نمی‌آید کسی پرسیده بود ساعت چند است.

امروز که خستگی دیروز به کلی رفته برای یوسف دعا می‌کنم دوستانی داشته باشد به خوبی دوستان من! و یکروز وقتی از دیدار دوستانش به خانه می‌آید بگوید مامان! از بهشت آمده‌ام! جای تو خالی!

به یک نتیجه رسیده‌ام، نمی‌توانم مدت زیادی دور از یوسف باشم. مثل گیاهی که توی خاک ریشه کرده.

مثل بیماری که با سرمش زنده است.

مثل آوازی که وصل حنجره ای است.

وقت رفتن که می‌شود دارم می‌دوم وسایل او را آماده کنم و قشنگ‌ترین لباس‌ها را با شعر و بوسه تنش کنم. وقت خرید همه حواسم به لباس‌ها و اسباب بازی‌ها و کتاب‌های 14 ماه تا 2 سال است.  وقت غذا خوردن در مهمانی بشقابم پر می‌شود از غذاهایی که خوردنش برای او راحت است.

واقعاً مهم نیست اگر لباسی که لازم داشتم نخریدم. کتاب دوست داشتنی‌ام را با رضایت به فروشنده تحویل می‌دهم. وقت دکتر و آزمایشگاهم را فراموش کردم. چند ساعت است که غذا نخورده‌ام.

اگرچه من هم علاقه مندی های خودم را دارم و در روز حتماً ساعت‌هایی هست که مال خود خودم است! و من هم گاهی از این نقش تمام وقت خسته و کلافه می شوم.

اما یک چیزی در من اتفاق افتاده است.

من مادر شده‌ام.

 

 

پ.ن. مادر شدن شکل و قیافه آدم را عوض می‌کند حتا. وقتی دیدمت فرضیه‌ام دوباره تأیید شد مامان عزیز! تو از آدم‌ها فاصله گرفته بودی! تو شبیه فرشته‌ها شده بودی! خوش به حال فرزندی که مادری چون تو دارد!

پ.ن. بعد یک روز برسد که خدا بگوید به بهانه دوستی با این دوستان مهربان و صادق و خیرخواهت تو هم همراه آن‌ها وارد بهشت شو!

پ.ن.خدای من! وقتی دوستی با این بندگان نازنیت مرا به عرش می‌رساند، دوستی با محبان و محسنینت از من چه خواهد ساخت؟!

پ.ن. خدای من! زنان و مردان زیادی هستند که دوست دارند مادر و پدر شوند. می دانم که حواست به آن ها هست. و باران لطفت شامل آن ها هم شده. شادی را مهمان همیشه دل هایشان کن که بی نقش مادری و پدری، مادر و پدرند.

 

 

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۲ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر