زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

۷ مطلب با موضوع «مادرانگی» ثبت شده است

باید مادری‌ام را از قالبم در آورم، بشورم و پهن کنم زیر آفتاب.

درزهایی که پاره شده بدوزم و چندجایش را گلدوزی کنم تا هروقت که گل‌ها را می بینم یادم بیفتد آن زمان احتمالا سخت پایدار نخواهد بود.

و جیب‌های بسیار بدوزم برایش. جیب‌های بسیار!

پیشنهادهایی که در کتاب‌ها خواندم بگذارم در یک جیب (هرچند بعید می‌دانم خیلی به کار بیاید و من مدیریت مادری با آمدن فرزند دوم را به شیوه خودم انجام خواهم داد).

بازی‌هایی که انتخاب یا طراحی کرده‌ام را بگذارم در یک جیب.

فیلم‌هایی که انتخاب کردم تنها ببیند یا با هم ببینیم را بگذارم در یک جیب.

فیلم‌هایی که برای تماشای خودم کنار گذاشته‌ام تا شب‌های طولانی بیداری کوتاه‌تر شود.

یک جیب برای خوراکی‌هایی که به آن‌ها نیاز پیدا خواهم کرد.

لیست جاهایی که دوست داریم و می‌توانیم با هم برویم.

تسبیحم و ذکرهایی که دوستشان دارم در یک جیب.

می‌دانم لحظه‌های بسیاری برای این‌که وقت کافی برای یوسف نخواهم داشت خودم را سرزنش خواهم کرد. باید به کمک دیگران اتکا کنم. و یا بگذارم او هم هزینه برادر داشتن را بدهد و او هم بالاخره این روزهای سخت را پشت سر خواهد گذاشت.

می‌دانم که حتما زمان‌هایی هر سه گرسنه خواهیم ماند و فرصت زیادی برای آشپزی نخواهم داشت. باید راه‌حل‌هایم را برای ‌آن زمان هم بنویسم و لیستی از تهیه غذاهای اطراف در آورم.

می‌دانم که فرصت با همسرم بودن کوتاه خواهد شد و نگرانی‌های مالی اگرچه روی دوش او خواهد بود، ابرهای اطراف مرا هم تیره خواهد کرد.

و از همه ترسناک‌تر فرصت خواندن و نوشتنم! فرصت تنها ماندم! حتی یک ساعت در روز!

برای تمام ترس‌ها و نگرانی‌هایی که حدس می‌زنم و ممکن است اصلا اتفاق نیفتد و یا بیشتر از این‌ها باشد که نوشتم می‌خواهم با خدا معامله کنم.

برکت و رحمت بخواهم و بخواهم دوباره مسلمانم کند. دوباره ایمان بیاورم!

و چوب شعبده بازی را درست زمان‌هایی که دکمه خشمم بارها و بارها می‌خورد و صبر و تحملم را کم می‌کند در دستانم بگذارد و ذهنم را با یک بابی‌دی، بی‌بی‌دی، بو! راه بیندازد.

که کم نخواهود بود لحظه‌هایی که فقط با شعبده‌بازی بشود چالشی را مدیریت کرد.

روزهای بعد از آمدن فرزند دوم، همان‌قدر که ترسناک و ناشناخته است، هیجان‌انگیز و جالب هم هست.

من چطور آدمی خواهم بود در مواجهه با مشکلات و چالش‌هایی که اصلا نمی‌شناسم. یا می‌شناسم اما مغزم هنگ کرده است و نمی‌تواند تحلیل کند که این بچه الان فقط گرسنه است. یا خودم فقط نیاز به یک لیوان آب خنک دارم.

کاش فرصت نوشتن داشته باشم.

نوشتن همیشه حالم را بهتر می‌کند.

 


فاطمه جناب اصفهانی
۱۴ تیر ۹۸ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

چشم‌هایش را که باز می‌کند می‌پرسد «می‌آیی حیوون بازی؟»

بهانه می‌آورم که اول صبحانه بعد بازی. و دعا می‌کنم که یادش برود و بازی دیگری پیشنهاد کند. که من ماه‌ها است از همه حیواناتی که همه جای خانه ما زندگی می‌کنند و در هر لحظه می‌توانند درباره این‌که چطور خودشان را به این‌جا رسانده‌اند شگفت‌زده ام کنند، بیزارم.

دارم از ایگوانای بزرگی صحبت می‌کنم که در جعبه کیکی که گذاشته بودم برای کاردستی، خوابیده. و یا از سوسکی که کنار میز آرایشم نشسته و تکان نمی‌خورد. یا ماری که زیر بالشم پنهان شده. و دایناسور تیغ‌تیغی و دراز گردن و رفیق شفیقشان تی‌رکس که زیر پتو خوابیده‌اند. یا سنجاب کوچولویی که وقت پرزنت طرحم از لای دفتر و لب‌تابم زمین می‌افتد. یا تخم دایناسوری که روی کابینت توی آب گرم خوابیده و هر لحظه ممکن است به دنیا بیاید. یا پوسته تخم مرغ شانسی فرمند که در یخچال دارد خنک می‌شود، تا جوجه داخلش گرمش نشود لابد. و پنگوئنی که در فریزر است. و آفتاب‌پرستی که وسط آشپزخانه راحت است، یا خرس گنده‌ای که باید همراه فیلی و زرافه و جغد و بقیه بروبچه‌ها وقت قصه ظهر روی تختم بخوابند و ...

اما به او نمی‌گویم که از این حیوانات پلاستیکی چینی چه اندازه خسته‌ام! و دلم می‌خواهد چند روزی برویم به شهری که نه باغ پرندگان داشته باشد و نه باغ وحش و نه کالسکه و گاری و گربه و سگ، و همه حیوانات خودمان را هم خانه جا بگذاریم.

و می‌دانم تا عوارضی تهران را رد کنیم خودم اولین نفری هستم که داد می‌زنم آن دلیچه را دیدید؟ چند دقیقه توقف کنیم شترها را ببینیم! یک گله بزرگ گوسفند با دو تا سگ نگهبان!!!

می‌گویم برای صبحانه چی‌ می‌خوری؟ می‌گوید که فرقی نمی‌کند اما می‌خواهد امروز که بابا زود رفته و او هم کلاس ندارد جلوی پویا صبحانه بخورد، و تا بیایم مخالفت کنم قول می‌دهد همه صبحانه‌اش را بخورد. وَر قانونمندم می‌گوید «اصلا! عادت می‌کنه! صبحانه آداب داره!» وَر منعطفم می‌گوید «چه اشکالی دارد! بگذار از زمانش لذت ببرد.»

دو تایشان را قاطی می‌کنم و می‌گویم پس هرچه آوردم باید کامل بخوری! قبول می کند.

تخم مرغ شیرین می‌آورم و یک ظرف کوچک آجیل و یک لیوان شیر با نِی‌شیر شکلاتی و یک لیوان آب.

تا من پیام‌های صوتی‌ام را ضبط می‌کنم و یادداشتم را ویرایش می‌کنم و به چند پیام پاسخ می‌دهم همه را خورده است.

بالاخره می‌آید و یادم می‌اندازد که باید حیوان بازی کنیم! ایده‌ای ندارد و باید ایده هم بدهم. اما امروز از آن روزهایی است که ویتامین ح جانم کم شده و حس هیچچچ کاری ندارم.

صبح داشتم وسوسه می‌شدم به مامان بگویم ناهار منتظرمان باشد و بعد پارچه‌ها و ایده‌هایم را بزنم زیر بغلم و پسر هم سبدش را پر کند از حیوانات باغ وحش و راه بیفتیم. اما وقتی به پوشیدن مانتو و روسری و چادر و جوراب فکر کردم و ماندن در ترافیک و آفتاب و عصر هم تکرار مسیر، کلا پشیمان شدم. از بس که ویتامین ح نداشتم!

بالاخره بازی کردم. قصه زرافه بزرگ را که از باغ وحش رفته بود و کسی نمی‌دانست کجا. لاک‌پشت‌های لینجار(نینجا) کار‌اگاه شده بودند تا ردی از او پیدا کنند. حیوانات باغ وحش او را ندیده بودند. فقط اسب آبی شنیده بود که زرافه می‌خواسته در جشن تولد بچه زرافه شرکت کند. پس کاراگاهان هم تا عصر که تولد بود صبر کردند و خود زرافه با هدیه‌ای که برای بچه زرافه گرفته بود برگشت و همه را از نگرانی رهانید. بعد خواستم برم ناهار بپزم. سرگنجشکی! به اندازه نک گنجشک هم حس نداشتم اما. نگفتم. پسر گفت که کاش از بیرون غذا می‌گرفتیم. پرسیدم چی؟ مثل همیشه جوجه چینی!

این موجود هجده کیلویی می‌تواند همه روزهای ماه، هر روز سه وعده جوجه چینی بخورد و بازهم دلش جوجه چینی بخواهد. من نه. گفت پس پیتزا سفارش بدیم! بدم نمی‌آمد. گفتم بذاریم وقتی بابا آمد. اما دلش می‌خواست. اما هنوز زود بود. خواستم بازی کند تا وقت سفارش برسد و خودم با کتابم رفتم روی صندلی‌ام.

کمی بعد آمد و صندلی چرخ‌دار را گذاشت روبرویم و نشست رویش و گفت «اصلا بیا حرف بزنیم! خیلی خوش می‌گذره!»

کتابم را بستم و سریع وَر مربی‌ام در آمد که الان وقتش است! هرم تغذیه را بگو!

درباره هرم تغذیه صحبت کردیم و قرار شد کاردستی‌اش را بسازیم. بعد روی تخته وایت برد من گفتم لبنیات مثل شیر و ماست و پنیر و ... و او نقاشی کرد. تا حوصله‌اش سر رفت و خواست لگو بازی کنیم.

هرم تغذیه

قبلش یک غول همبرگر سفارش دادیم با سیب زمینی و سوسیس هات داگ و سیب زمینی کنارش.

داشتم هرم تغذیه را وارونه می‌کردم. این‌همه کربوهیدرات و چربی بدون یک پَر سبزیجات! داشتم خودم را سرزنش می‌کردم. پس‌فردا که بزرگ شود استخوان‌بندی‌اش چه می‌شود؟ خوب شد از سوسیس نخورد. اما کالباس را که خورد! معده کوچکش چطور این‌ها را هضم کند؟ اصلا نمی‌شد یک غذای سالم بپزم و این پول را به حساب صبح رویش بریزم؟ و داشتم در ذهنم ادامه می‌دادم که گفت «چقدر امروز خوش گذشت‌ها! کاشکی ما هم می‌رفتیم خندوانه شماره هشت را برنده می‌شدیم و می‌توانستیم هفتاد روز از بیرون غذا بگیریم!»

اگر تا اینجای روز به او خوش گذشته بود، چرا باید خودم را سرزنش می‌کردم؟

هرم تغذیه

من یک مادر کربوهیدراتیه پرکالری و پرقند شده بودم که امروز ویتامین ح بدنش بدجوری پایین آمده بود و چاره‌ای نداشت جز خوشحال بودن.

و ما فردا بهانه دیگری برای شادی پیدا می‌کنیم. بهانه‌ای به مراتب سالم‌تر!

 

 


فاطمه جناب اصفهانی
۲۹ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۰۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر

این دفترچه گلدار مادری 

فکر می‌کردم هیچ کاری برای تو مهم‌تر از نوشتن این دفتر نیست.

فکر می‌کردم کلمه‌ها وقتی نوشته شوند مهم‌تر از هر اتفاق دیگری می‌شوند.

اما حالا یک سال و نیم است که چیزی در آن ننوشتم.

نه اینکه کودکی‌ات را از دست داده باشم. نه!

عکس دارم و یادداشت و تقویم و ... . اما این مدت این‌جا چیزی ننوشته‌ام.

امروز یک فنجان شیر قهوه درست کردم و خودم را نشاندم روی صندلی آشپزخانه و روان‌نویس را دادم دستم و نوشتم.

از قبل عید نوشتم و سفر و تعطیلات.

اما ننوشتم که مادری سخت بود.

خیلی سخت بود.

ننوشتم که وقتی تو خوب نبودی حال من بود که خوب نبود.

ننوشتم که هی دارم چشم‌هایم را می‌گذارم روی پیشانی تو و خودم را تماشا می‌کنم.

چقدر جدی‌ام گاهی!

برای این‌که تو هم عادت کنی به خلق ما مردم کهن زیسته.

عادت‌هایی که با این ستاره‌ها به دست می‌آوری و آخرش آن‌قدر زیاد می‌شوند که خدا نخواهد خورشید خلاقیتت را می‌پوشاند.

اما چه کنم؟!

چه کنم جز خنده‌دار کردن عادت کردن این کارهای آدمیزادانه!

چه کنیم که تو هم باید خو بگیری به چنین زیستنی.

کاش اما عادت نکنی. فقط بلد باشی. کاش همیشه شاد باشی.

حتی اگر من نتوانم در این دفتر جلد پارچه‌ای برایت جمله‌ای بنویسم.

 عاقبتت به‌خیر بچه!

فاطمه جناب اصفهانی
۱۵ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۰۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

نمی توانستم دلیل رفتارهایش را بفهمم. شاید جایی از بدنش درد می کرد که نمی توانست بگوید؛ شاید خوب نخوابیده بود؛ شاید هنوز گرسنه بود؛ شاید دلش برای پدرش تنگ شده بود. شاید حشره ای او را گزیده بود. هرچه بود من نمی فهمیدم!

یوسف شب را خوابیده بود و صبح یک آدم دیگری شده بود.

بهانه می گرفت. گاهی دلش می خواست بی دلیل گریه کند. پر انرژی تر شده بود. اسباب بازی هایش را به هیچ کس غیر ما دو تا نمی داد. دلش نمی خواست حمام کند. مسواک که اصلا نمی زد. می خواست لباسش را خودش انتخاب کند. غذایش را با آنکه گرسنه بود نمی خورد. «نه» هایش قوی تر شده بود. برای هر چیزی اظهار نظر می کرد. بیرون از خانه لحظه ای از من جدا نمی شد. گاهی غیرقابل پیش بینی بود. حرف می زد، حرف می زد، حرف می زد. مقتدر شده بود! مستقل شده بود! پر هیاهو شده بود!

چند روز گذشت، همینطوری. و من هنوز به دنبال پاسخی بودم که شاید دکتر شادی می دانست.

بعد یک هو یاد طرح تی شرت محبوبش افتادم، من دو ساله هستم!

من دو ساله هستم!

انگار داشت به همه کسانی که او را می بینند هشدار می داد که دو ساله است!

و باید کتاب کلیدهای رفتار با کودک دو ساله نوشته مگ زوبیک، نشر صابرین را خوانده باشی تا بدانی چه می گویم!

من زود این کتاب را خواندم. و حین مطالعه خوشحال بودم که فرزند من جزو کودکانی نیست که گاهی قشقرق به پا می کنند و ... . و بسیار خوشحال تر که تست های ساده کتاب یوسف را فرزندی آرام و مطیع نشان می داد!

اما حالا می فهمم که هر کتاب را باید به وقتش خواند!

باید دوباره این کتاب را از کتابخانه امانت بگیرم.

او یک جا قشنگ می نویسد:

بچه های دو ساله کاشفینی هستند که به دنبال دنیاهای ناشناخته می گردند. دانشمندانی هستند که شگفتی های طبیعت را بررسی می کنند؛ شاعرانی هستند که برای اولین بار زبان را انتخاب می کنند و روان شناسانی هستند که به راز تفاوت های رفتاری انسان های اطراف خود می اندیشند.

و پسرم دارد دو سالش می شود!

دارد کاشف می شود! دانشمند می شود! شاعر می شود! آدم شناس می شود!

و دارد عبور می کند از بخش کودکی! نه بچه است که بشود همه چیز را سرسری بخشید، نه بزرگ شده که بشود برایش توضیح منطقی داد. در نقطه عطفی به نام دو سالگی.

و من هرچقدر هم بخوانم که بدانم جز خلاقیت و صبر و محبت ابزار ارزشمندی برای مادری او نخواهم داشت.

پیش خودم بمان؛ ما دنیا را فتح می کنیم!

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر


تا چند ماه پیش وقتی برنامه معرفی کتابم از تلویزیون و برنامه زنده باد زندگی پخش می شد و مرا می دید، به شدت گریه می کرد.

فکر می کردم شاید دلش نمی خواهد اسباب بازی و کتاب هایش آن جا باشد، می رفتم همه را می آوردم و نشانش می دادم، اما باز هم گریه می کرد.

چندباری هم رفت مقابل در می ایستاد و می گفت مامان! که من می گفتم من همینجام! کنار تو!

سعی می کردم اوقاتی که کنارش نیستم و برای ضبط می روم اوقات خوشی باشد که با پدرش حتما به او خیلی خوش می گذشت. که او ده ها قصه کلیله و دمنه و شاهنامه و ... بلد است و از همه اعضای باغ وحش پلاستیکی و عروسک حیوانی های پولیشی برای ایفای نقش استفاده می کند؛ تا آن جا که مدت ها بعد یوسف دارد همان بازی ها را با خودش می کند و همان دیالوگ ها از زبان عروسک هایش بیرون می آید.

اینبار اما اتفاق دیگری افتاد.

پیش از آن که برنامه شروع شود، یک خانه پارچه ای برایش ساختم و عروسک های دوست داشتنی اش را آوردم و خوراکی آماده کردم که وقتی بی قراری کرد بازی کنیم.

وقتی تصویرم را در تلویزیون دید بالا و پایین پرید که مامان! مامان! بعد رفت جلو و دست کشید به صورتم که مدام به خاطر نوع تصویربرداری جا عوض می کرد.

بعد دست گذاشت روی عروسک هایش و اسم هرکدامشان را گفت.

بعد آمد طرف من و دست گذاشت روی صورتم که گذاشتمش روی پایم و باهم تماشا کردیم که بازهم با خنده می گفت مامان!

انتهای برنامه وقتی آقای خسروی گفت یوسف جان را ببوسید، صورتش را کج گرفت سمتم که ببوسمش!


همه اینها چند دقیقه بیشتر طول نکشید چون برنامه زودتر شروع شده بود و من دیر رسیده بودم اما همین واکنش او خیلی برایم جالب بود.

بعد از تماشا ما رفتیم سراغ خانه بازی خودمان، اما او هر چند دقیقه می پرید جلو تلویزیون و می گفت مامان؟!

و وقتی می دید نیستم می آمد بازی.

بی شک او دوست داشتنی ترین و مهمترین مخاطب من است!

مخاطب بیست ماهه عزیزم!



 

پ.ن. و این همه ماجرا نیست. او همیشه شاهد من است. همیشه مخاطب من است. بی رسانه ای که شناخته شده باشد. رسانه من همه جا هست. در قاب بازی، قاب رانندگی، برخورد با مردم، مکالمه تلفنی، قاب آشپزخانه حتا. من برای او یک ستاره هست. حداقل تا همین سال های ابتدای زندگی اش. و کار من خیلی سخت است! خدایا بی یاری تو نمی شود. تنهایم مگذار!

 


فاطمه جناب اصفهانی
۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر


ماه رمضان و روزه داری برای هر کسی با هر شغلی سختی های خودش را دارد.


برای مادری هم.


این را پارسال که یوسف 7 ماهه بود زیاد متوجه نمی شدم. برنامه خوابش منظم بود. نمی توانست راه برود. و غذای اصلی اش شیر بود.


حالا که یوسف بزرگ شده ماه رمضان تازه ای را تجربه می کنم. سحرها که بیدارم و سعی می کنم تعدادی از کارهایی که با یوسف نمی شود انجام داد را به یک سرانجامی برسانم.


بعد از نماز صبح روز تازه آغاز می شود. و تا بیدار شدن پسر فرصت دارم چند ساعتی بخوابم.


وقتی بیدار می شود پر انرژی است. دوست دارد صبحانه اش را همراه با بازی بخورد. به اتاقش می رود تا دوباره قاره اش را که از دیشب گم شده بود کشف کند.  بعد آن اسباب بازی هایی که به نظرش تازه تر هستند یا به قابلیتشان تازه پی برده بیرون می آورد تا به من نشان بدهد. گاهی هم دستم را می گیرد تا با هم بازی کنیم.


ظهر نشده که بدش نمی آید بخوابد. من هم. و زود به خواب می رود. اما من هنوز کلی کار دارم که باید انجام بدهم و تازه خوابم هم نمی آید. اما دور انجام دادن کارهایم خیلی کند است. انگار گیگیلی شده ام!


اذان ظهر که تمام شود بیدار است.


ناهارش را می خورد و می رود پی بازی و این بار بیشتر دلش می خواهد کنارش باشم و با او بازی کنم. من اما انرژی ام تمام شده.


هم کار خانه و هم بی خوابی خسته ام کرده و حوصله ام کم شده.


ذهنم شروع می کند مامان گفتن هایش را کنتور می اندازد. همه نرون های مغزم با هم صدا می زنند مامان! مامان! مامان!


یکی باتی (باطری) می خواهد، یکی نونو (شیشه)، یکی به (پستونک) و ...


من اما سعی می کنم دنبال بازی کنم و با او بخندم. یک جایی قایم شوم تا پیدایم کند و بعد نوبت او. باغ وحش بازی کنیم. کتاب بخوانیم. گاهی برویم سراغ رنگ انگشتی ها. و تلویزیون تماشا کنیم.


او هنوز انرژی اش تمام نشده که من کم می آورم. نمی شود یک بچه پرانرژی کنجکاو را که هنوز دو سالش نشده در خانه تنها گذاشت و رفت پی کار خود. باید مدام بروی و بیایی و مثلا ببینی با خلاقیت درپوش پریزهای برق را در نیاورده تا وسیله ای را مثل دم دایناسورش در آن امتحان کند. یا از کتابخانه اش بالا نرفته تا یک چیزی را از آن بالا بردارد. یا کشوها را بیرون نکشیده و خیال بالا رفتن از آن ها را ندارد که دراور را روی خودش بیندازد و ... .


پس همچنان باید صبور باشم.


وقتی می خواهم نماز بخوانم خبرش می کنم که اگر دوست دارد بیاید کنارم که یک وقت دنبالم نگردد و فکر نکند تنها مانده است. برایش جانماز هم می گذارم و چیزی که خیلی دوست دارد مُهر!


تا آن وقت دارد بازی می کند اما همه هشت رکعت دارد تلاش می کند روی دوشم سوار شود یا مُهرم را بردارد یا دستم را بکشد که به اتاقش بروم یا شکلک در آورد که بخندم و یا بهانه می گیرد و ... .


وقتی انرژی اش تمام می شود و به خاطر هر چیز کوچکی الکی گریه می کند می فهمم که خوابش گرفته. خوشحال می شوم و به بالش و رختخواب خنک خودم فکر می کنم و خانه آرام.


اما به این راحتی نمی خواهد بخوابد. بهانه می آورد که هنوز باید بازی کند و آقا فیل و شیر و ... منتظرش هستند و همچنان جان بلند شدن و رفتن ندارد و من لالایی و قصه می گویم. در ذهنم اما دارم به افطار و سحر فکر می کنم، به ایمیل هایی که می خواستم ارسال کنم اما با حضور پسر نتوانسته ام. به کتاب هایی که امانت گرفته ام و یک بار هم تمدید کرده ام و هنوز تمام نشده و به داوری کتاب هایی که روی میز است و ... . فکر می کنم دیگر خوابش برده و می آیم بلند شوم که با شیطنت می گوید مامان!


 و آن لحظه خیلی مهم است!


آنقدر که یک ظرف می تواند بیفتد و بشکند و کلی صدا کند به خودش و دیگران آسیب بزند و یا همان ظرف کمی جابجا شود و نیفتد و اتفاقی هم نیفتد.


پرهیزگاری روزه دار برای من آن لحظه است که محل امتحان است!


می توانم یا نمی توانم؟


برایش توضیح می دهم که او خسته است و من هم. که وقتی بابا بیاید با هم افطار می کنیم و با او بازی می کند و شاید برویم مهمانی و ... .


همانقدر قانع می شود که 1+ 5 !


به مامان فکر می کنم که چطور با وجود ما سه تا این ماه را می گذراند و تازه این همه افطاری می داد؟!


به همه مامان ها فکر می کنم که چه تغییراتی را در این ماه تجربه می کنند؟


و باز این فرضم بیشتر به یقین نزدیک می شود که به ظاهر ساده است مادری زنی که خانه دار است. تصورش راحت است که می تواند در تابستان گرم از خانه بیرون نیاید و با هزار جور آدم درگیر نشود و زیر کولر راحت استراحت کند.


مادری کردن در خانه اصلاً کار راحتی نیست مخصوصا اگر پذیرفته باشی خودت را از همه اتفاق هایی که پشت در خانه ات می افتد - از سیاست گرفته تا فرصت های شغلی و آموزش- محروم کنی.


شب که می شود وقتی داری برای سحری پیاز داغ سرخ می کنی و قابلمه های غذا را می شوری و ظرف های تمیز و کثیف ماشین را جابجا می کنی و گاز را دستمال می کشی می بینی هیچ کاری نکرده ای!


نه یک خط نوشته ای! نه یک خط خوانده ای! و نه تنها یادت نمی آید امروز چندمین روز ماه است که حتا می توانی ندانی که امروز یکشنبه است یا دوشنبه. و امروزت همان طور گذشته است که دیروز و روزهای دیگرت.


من اما انتخاب کرده ام که اینطور زندگی کنم و هر روز در پی آنم که بهتر زندگی کنم/کنیم.و این قصه زنی است که همسرش همه وظایف پدری اش را انجام می دهد، حتا بیشتر از آنچه عرف صلاح می داند.




نمی دانم قصه این رمضان ما چه می شود اما امید دارم به رحمت خداوند و دعا می کنم مرا با امتحان سخت آزمایش نکند.


باشد که سرفراز بیرون آیم.


 پ.ن. و من برای این ماه هم یا مقلب القلوب می خوانم. باشد که تو عیدی مرا تغییر حالم قرار دهی.




فاطمه جناب اصفهانی
۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

عکس های تازه ای پیدا کرده ام از کودکی و نوجوانی خودم به لطف این اسباب کشی.

در یکی از عکس ها دو ساله ام. دستم را گرفته ام به نرده های خانه آقاجون و می خواهم خودم پایین بیایم و دارم به دوربین لبخند می زنم.

در یکی از عکس ها دانش آموز سوم دبیرستانم. نشسته ام روی تاب آبی بزرگ آخر حیاط و کاج ها را کنارم ردیف کردم ام و هشت کتاب سهراب توی دستم است.

عکس دیگر روایت آن روزی است که با نرگس رفتیم گلاب دره. چای خشک یادمان رفته بود. از پیرمرد کوهنوردی پرسیدیم دارد؟ و او به ما پیشنهاد کرد تا غار بالا برویم و آن جا با او دوستانش صبحانه بخوریم. قبول کردیم. بی تجهیزات از صخره هایی بالا رفتیم که هیچ باورمان نمی شد یکروز اینطوری ازشان بالا و پایین برویم.

تو را کنار هیچ کدام از فاطمه ها نمی توانم بگذارم. تصور تو کنار این شخصیت ها باور کردنی نیست. نه به خاطر اینکه حضور تو باور کردنی نباشد، که تو خودت هستی و هستی. زیاد! در همه روزها و شب های من.

به این خاطر که فاطمه توی عکس ها تغییر کرده. زیاد!

نگاه کن! نگاه ناغافلش دنبال توست. که هم تجربه کنی، هم شاد باشی و هم آسیب نبینی. و برایش آن وجه دومش یعنی شاد بودنت از همه مهمتر است.

که غیر این چیزی نمی ماند از کودکی برای تو.

راستی  من کِی این همه بزرگ شدم و تغییر کردم؟

گمانم این است که زمان برای ما نیز همچون وقت کودکی به ناگاه تغییر می کند. و همانطور که برای کودک تا 3 سالگی بزرگ شدن و رشدش محسوس است برای ما نیز مادری یکهو بزرگ شدن است. مثل انار وقتی که آنقدر می رسد که می ترکد. گیرم صدای درد ترکیدن و وارد شدن به دنیای جدید برای او نیز همچون انار آرام و بی صدا باشد.

خلاصه اگر بگویم تو با آمدنت هندسه هر روز زندگی مرا تغییر داده ای.

دارم با تو دوباره بزرگ می شوم.

 

 

 

 


فاطمه جناب اصفهانی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر