زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

۳۲ مطلب با موضوع «مامامستطاب» ثبت شده است

باید مادری‌ام را از قالبم در آورم، بشورم و پهن کنم زیر آفتاب.

درزهایی که پاره شده بدوزم و چندجایش را گلدوزی کنم تا هروقت که گل‌ها را می بینم یادم بیفتد آن زمان احتمالا سخت پایدار نخواهد بود.

و جیب‌های بسیار بدوزم برایش. جیب‌های بسیار!

پیشنهادهایی که در کتاب‌ها خواندم بگذارم در یک جیب (هرچند بعید می‌دانم خیلی به کار بیاید و من مدیریت مادری با آمدن فرزند دوم را به شیوه خودم انجام خواهم داد).

بازی‌هایی که انتخاب یا طراحی کرده‌ام را بگذارم در یک جیب.

فیلم‌هایی که انتخاب کردم تنها ببیند یا با هم ببینیم را بگذارم در یک جیب.

فیلم‌هایی که برای تماشای خودم کنار گذاشته‌ام تا شب‌های طولانی بیداری کوتاه‌تر شود.

یک جیب برای خوراکی‌هایی که به آن‌ها نیاز پیدا خواهم کرد.

لیست جاهایی که دوست داریم و می‌توانیم با هم برویم.

تسبیحم و ذکرهایی که دوستشان دارم در یک جیب.

می‌دانم لحظه‌های بسیاری برای این‌که وقت کافی برای یوسف نخواهم داشت خودم را سرزنش خواهم کرد. باید به کمک دیگران اتکا کنم. و یا بگذارم او هم هزینه برادر داشتن را بدهد و او هم بالاخره این روزهای سخت را پشت سر خواهد گذاشت.

می‌دانم که حتما زمان‌هایی هر سه گرسنه خواهیم ماند و فرصت زیادی برای آشپزی نخواهم داشت. باید راه‌حل‌هایم را برای ‌آن زمان هم بنویسم و لیستی از تهیه غذاهای اطراف در آورم.

می‌دانم که فرصت با همسرم بودن کوتاه خواهد شد و نگرانی‌های مالی اگرچه روی دوش او خواهد بود، ابرهای اطراف مرا هم تیره خواهد کرد.

و از همه ترسناک‌تر فرصت خواندن و نوشتنم! فرصت تنها ماندم! حتی یک ساعت در روز!

برای تمام ترس‌ها و نگرانی‌هایی که حدس می‌زنم و ممکن است اصلا اتفاق نیفتد و یا بیشتر از این‌ها باشد که نوشتم می‌خواهم با خدا معامله کنم.

برکت و رحمت بخواهم و بخواهم دوباره مسلمانم کند. دوباره ایمان بیاورم!

و چوب شعبده بازی را درست زمان‌هایی که دکمه خشمم بارها و بارها می‌خورد و صبر و تحملم را کم می‌کند در دستانم بگذارد و ذهنم را با یک بابی‌دی، بی‌بی‌دی، بو! راه بیندازد.

که کم نخواهود بود لحظه‌هایی که فقط با شعبده‌بازی بشود چالشی را مدیریت کرد.

روزهای بعد از آمدن فرزند دوم، همان‌قدر که ترسناک و ناشناخته است، هیجان‌انگیز و جالب هم هست.

من چطور آدمی خواهم بود در مواجهه با مشکلات و چالش‌هایی که اصلا نمی‌شناسم. یا می‌شناسم اما مغزم هنگ کرده است و نمی‌تواند تحلیل کند که این بچه الان فقط گرسنه است. یا خودم فقط نیاز به یک لیوان آب خنک دارم.

کاش فرصت نوشتن داشته باشم.

نوشتن همیشه حالم را بهتر می‌کند.

 


فاطمه جناب اصفهانی
۱۴ تیر ۹۸ ، ۲۰:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

این خانواده خوشحال توی نقاشی که با دو تا مگنت سبز و آبی روی یخچال قرار گرفته ما هستیم.

آنطور که خواهرزاده ما را کشیده دستهایمان را بالا بردهایم و یک لبخند گنده هم داریم و احتمالا داریم خوشحالی میکنیم که با مداد شمعی بهتر از این هم نمیشد شادمانی ما را تصویر کرد.

آن که لبخند قرمز دارد و باد موهایش را به یک طرف برده من هستم و باید بگویم با اینکه در مورد رنگ لباسم حق انتخاب نداشتم اما از ترکیبش خیلی خوشم میآید و از آن بسیار هم راضی هستم.

آنکه عینک دارد و موهایش به آسمان رفته آقای همسر است که خانم نقاش همیشه دوست دارد موهای مرد نقاشی مرا به خاطر یک شوخی قدیمی خیس خیسی (سیخ سیخی) بکشد.

و آنکه از همه کوچکتر است و بر خلاف ما پاهایش روی زمین قرار گرفته و البته موهای خیس خیسی دارد پسر کوچولو ماست که این روزها نه ماهش هم تمام شده.

با وجود حجم بسیار زیاد نقاشی های دختر نقاش خواهرم که تابحال کلاس نقاشی نرفته و هر هفته لااقل دوتا نقاشی خوشرنگ با سوژه های خلاقانه به یخچال ما اضافه میکند، دوست دارم این نقاشی را زیاد ببینم.

همهچیز این نقاشی خیلی شاد و پر رنگ است. ابرهایی که با وجود آسمان آبی هستند و زمین سبزی که احتمالا مچ دست دخترک را خسته کرده بوده و خورشیدی که سعی کرده بین آنهمه آبی زرد بماند.

خنده ماهم؛ رنگ لباس هایمان و همینکه پسر بین من و پدر قرار گرفته یک احساس امنیت خوبی دارد.

حالا میدانم که داشتن احساس امنیت خیلی هم ربطی به دارایی اقتصادی، حساب بانکی، داشتن خانه و ماشین و ... ندارد. و ما خوشحالیم خدای عزیز چون تو را داریم.

خلاصه اینکه دلم میخواهد خانواده کوچکمان همیشه شبیه این نقاشی باشد حالا با چند تا کاراکتر شاد و رنگی دیگر آن وسط.

کاش دختر خواهرم همه مردم زمین را همینقدر شاد میکشید.

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۱:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

 

شد سه ماه!

سه بار ساعت از یک بعد از ظهر بیست و سوم هر ماه گذشت و پسر وارد چهارماهگی شد.

سه ماه پر از شیرین و تلخ.

و اگر تقویم نبود باورم نمی‌شد که فقط سه ماه گذشته باشد. سه ماه و این‌همه اتفاق!

همه این روزها گذشت و گذشت تا پسر ما هم اطرافیانش را بشناسد و به آن‌ها لبخند بزند.

حضور افراد جدید و بودن در مکان‌های جدید را درک کند و دلش نخواهد در چنین فرصت‌هایی بخوابد.

گردنش را محکم نگه دارد و برای تماشای اطراف بچرخاند.

نیم تنه‌اش را از کریر بلند کند و بخواهد خودش وضعیتش را تغییر دهد.

موهایش هم کم‌کم دارد در می‌آید. و آن‌قدر بزرگ شده که دیروز برایش نمایش عروسکی بازی کردم.

و پسر هر روز و هر روز شیرین‌تر می‌شود و بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط برقرار می‌کند.

عاشق لوستر و تصویرهای متحرک تلویزیون است و رنگ زرد و آبی را بیشتر از باقی رنگ‌ها تشخیص می‌دهد.

و خلاصه دارد روزهای ما را رنگ می‌کند و  به هم می‌بافد.

و این زمستان حسابی گرم است برای ما.

با همه این‌ها آدم با مادر شدن تنهاتر می‌شود.

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۶ دی ۹۲ ، ۱۷:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

 

 

 

 

یک واژه بیشتر نیست. یک واژه‌ای که حتی نمی‌دانم درست می‌نویسمش یا نه.

واژه‌ای که نگارشش را تا پیش از این در داستان‌های کوتاه زیاد دیده بودم و فکر می‌کردم قرار است در هر تکرار یک حس کلیشه‌ای را در آدم زنده کند.

تا این‌که لابلای اصوات بی‌معنی و غیرتکراری و گریه‌های متفاوت یوسف شنیدمش.

قند توی دلم آب شد کم است؛ همه قندهای قندان‌های خانه یک‌دفعه توی دلم آب شد و هربار می‌شود.

انگار یک‌روز صبح بیدار شده بود و تصمیم گرفته بود وقتی سرحال است آغون بگوید.

هرچه روزهای بیشتری می‌گذرند تعداد تکرار این واژه بیشتر می‌شود و مدل‌های بیانش.

معمولاً زمان‌هایی آغون می‌گوید که سرحال است. حالش خوب است. هم گرسنه نیست و هم از وضعیت پوشکش راضی است. خوابش نمی‌آید و می‌خواهد ارتباط برقرار کند.

فرقی هم نمی‌کند که چه ساعتی از روز و شب را برای آغون گفتن انتخاب کرده است.

ممکن است ساعت 9 صبح دلش بخواهد با او حرف بزنم یا سه نیمه شب یک‌هو چشم‌هایش را باز کند و با یک لبخند باریک بگوید آغون!

البته بیشتر برای ما دو تا آغون می‌گوید و طول می‌کشد که افراد دیگر را برای هم‌صحبتی انتخاب کند.

حالا که می‌توانیم با هم ارتباط برقرار کنیم حس خوبی دارم.

او دارد از دنیای خودش که برای من ناشناخته است بیرون می‌آید و سعی می‌کند با ما حرف بزند. تنها کاری که ما باید بکنیم توی چشم‌هایش نگاه کردن و حرف زدن است. حرف‌های خوب و مثبت.

از وقتی واکسن‌های دوماهگی را زده آقایی شده پسرمان و صاحب‌نظر است و گاهی به‌واسطه همین آغون نظرش را هم می‌پرسیم!

دارم می‌بینم روزهایی را که از واژه‌های بیشتری برای بیان احساسات و حالاتش استفاده می‌کند.

آن‌وقت دلم آن‌همه قند از کجا بیاورد که آب کند؟!

 

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۴ دی ۹۲ ، ۱۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

 

بعضی از واژه‌ها از مرجع بیرونی‌شان ترسناک‌ترند.

یا به‌خاطر شکلشان است و یا به‌خاطر زمان وقوعشان که تا اتفاق نیفتد نمی‌توان عمقش را شناخت و تصور کرد.

«افسردگی پس از زایمان» از آن دست واژگان است.

ماه‌های آخر مدام با خودت می‌گویی من قوی هستم و این واژه شامل حال من نمی‌شود.

یک‌طوری از آن می‌گریزی و فرار می‌کنی؛ اما خودت هم می‌دانی از این موقعیت ناشناخته هنوز پیش نیامده می‌ترسی.

بعد از زایمان هر روز منتظری که علایمش در تو ظهور کند. نمی‌کند. می‌گذرد و می‌گذرد و ممکن است اصلاً هم اتفاق نیفتد و فراموش شود.

برای من این‌طوری بود.

اما در همه روزهایی که منتظر ظهورش بودم با خودم فکر می‌کردم چرا؟ و پاسخ‌های فراوانی برایش یافتم.

بعد از زایمان تویی که تنها یک زن بودی و فعالیت‌های زیادی هم داشتی یک شبه تبدیل می‌شوی به مادر!

و همین واژه همه چیز را تغییر می‌دهد!

مسئولیت یک انسان کوچولو ناشناخته و معصوم در درجه اول با توست. پس اگر اتفاقی هم برایش بیفتد اول از همه تو مقصر شناخته خواهی شد. و اگر این اولین فرزند توست با ناشناخته‌های زیادی سرو کار داری که وقت و انرژی زیادی می‌گیرد.

از زمانی که قبلاً برای خودت داشتی جز اندکی باقی نمانده که همان را هم ترجیح می‌دهی بخوابی تا توان کافی برای ادامه روز و مراقبت از آن موجود چند کیلویی داشته باشی. و تازه این در صورتی است که همسری همراه داشته باشی.
ممکن است کتاب‌های زیادی را بگذاری کنار دستت و یا فایل‌های زیادی را برای نوشتن باز کنی اما خیلی ایده‌آل است که توفیق خواندن و مخصوصاً نوشتن داشته باشی.

بدنت از قیافه افتاده است. قبل از زایمان برای این وضعیت یک توجیه منطقی داشتی: یک آدم درون من زندگی می‌کند. حالا اما آن آدم بیرون آمده و تو همان شکلی با کمی تخفیف مانده‌ای. تصویر توی آینه را دوست نداری و لباس‌هایت بازهم اندازه‌ات نمی‌شود.

ممکن است جزو آن دسته از مادرهایی باشی که شیر کافی برای فرزندشان ندارند و هنوز دارند به هزار راه متوسل می‌شوند تا فرضیه شیر هرچه بگذرد بیشتر می‌شود را ثابت کنند. پس باید از شیرخشک هم برای سیر کردن فرزندت استفاده کنی؛ و این یعنی مشکلاتی از قبیل رفلکس معده، نساختن شیرخشک با بدن بچه، گیر نیامدنش، همیشه آب گرم دم دست داشتن، شیشه‌های تمیز و ... را پذیرفته‌ای و خودت را برای این واقعه مقصر می‌دانی.

به‌خاطر حساسیت‌پذیر بودن نوزاد و وابسته بودنش به تو نمی‌توانی جز در مواقع ضروری از خانه بیرون بروی. و ممکن است یک هفته بگذرد و پایت را از در خانه بیرون نگذاشته
باشی.

بر اثر مرور زمان خانه کثیف و نامرتب می‌شود و بر تعداد رخت‌های اتویی اضافه می‌شود و آشپزخانه و اتاق‌ها نیاز به نظافت دارند و تو جز برای یک مرتب کردن سریع السیر وقت نداری.

مهمان داری. حتی برای نیم ساعت. اما این یعنی خانه تمیزتر، خواب کمتر، و اگر فرزندت تصمیم بگیرد همان روز بی‌قرار باشد و از آغوشت پایین نیاید و اصلاً نفهمی چه مشکلی دارد انرژی چند برابر صرف خواهی کرد.

ممکن است دکتر به تو اجازه ورزش بدهد اما به دلیل همان اصل وابسته بودن نوزاد به مادر نمی‌توانی ورزش مورد علاقه‌ات را دنبال کنی.

به خاطر تغذیه نوزاد از مادر نمی‌توانی به روش‌های پایین آوردن وزن از طریق تغذیه فکر کنی.

مخصوصاً اگر ماشین نداشته باشی ترجیح می‌دهی همه به خانه‌ات بیایند تا از دلتنگی در بیایی و تو کمتر به خانه کسی می‌روی. و همین می‌شود که تا جای ضربه‌های موجود بر دیوارهای خانه و ترک‌های سقف را حفظ می‌شوی.

هرکه تماس می‌گیرد فراموش می‌کند حال تو را هم بپرسد و مثلاً بخواهد بداند در طول روز چند ساعت می‌خوابی؟ چه‌طوری غذا درست می‌کنی؟ دکتر برای خودت چه توصیه‌ای داشت؟ اصلاً دردهایت بهتر شده است؟ و ... . البته ممکن است هیچ‌کدام از این سوال‌ها مهم نباشد اما پرسیدنش برای مادر موجب دل‌گرمی است که معمولاً اتفاق نمی‌افتد.

تا بیشتر از چهل روز انجام فرایض دینی بسیار با آداب خواهد بود و گاهی کلافه‌ات می‌کند.

و تغییر هورمون‌ها و فعل و انفعالات بدن برای برگشتن به حالت قبل به نظر من یکی از کوچک‌ترین دلایل افسردگی می‌تواند باشد و منشاء اصلی آن خارجی است.

و با وجود همه این‌ها تو سعی می‌کنی روحیه‌ات را حفظ کنی و مرتکب عملی نشوی که کسی به خودش اجازه بدهد که بگوید تو دچار افسردگی پس از زایمان شده‌ای!

که اگر این واژه را بشنوی از درون چیزی در تو فرو می‌ریزد و صدایش را جز تو کسی
نخواهد شنید.

خلاصه این‌که کسی برای این چندین و چند دلیل راه‌کاری ندارد. آدم‌ها برایشان ساده‌تر است که قضاوت کنند تا فکر کنند. و اگر خودشان را جای تو بگذارند ممکن است پیشنهادهای خوبی داشته باشند!

مثلاًً یک وعده غذا درست کنند و برایت بیاورند. یا دعوتت کنند به خانه‌شان و مطمئنت کنند که همه چیز برای چند ساعت با هم بودن و آن فسقلی آماده است.
یا حتی از قرار سفری در ماه‌های دور با تو صحبت کنند. یا دل‌گرمت کنند که این روزهای شیرین اما سخت خیلی زود تمام خواهد شد و تو فرصت بیشتری برای خودت خواهی داشت. و ... .

اما بیشتر آدم‌ها راه‌های ساده و برداشت‌ها و قضاوت‌های سخت را ترجیح می‌دهند. و این می‌شود که تو هرچقدر هم تلاش کنی که تسلیم این مشکلات نشوی و تا پایان شب در حالی‌که همه چیز مهیا بوده زنده بمانی، این اَنگ از نگاه بیرونی و دیگران بر پیشانی‌ات خواهد نشست. تو افسردگی پس از زایمان گرفته‌ای!

لااقل دیگر مجبور نیستی از این واژه فرار کنی!

 


* همسرم حواسش هست و خیلی همراهی می‌کند؛ خانواده‌ام تنهایم نمی‌گذارند؛ دوستی دارم که هر وقت به خانه‌مان می‌آید یک عالمه خوراکی برایم می‌آورد که یا خودش بسته بندی‌شان کرده یا مادرش برایم درست کرده؛ دوستانی دارم که زود به زود حالم را می‌پرسند؛ و اگر لطف خدا، همسرم، خانواده‌ام و دوستانم نبود با همه‌ی اعتماد به‌نفسم، خیلی زود کم آورده بودم!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۰ آذر ۹۲ ، ۱۰:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

 

 

ماشین داشتن یا نداشتن؟!

قبل‌ترها در یادداشتی فرضیه داشتن و نداشتن ماشین را مطرح کرده بودم.

این روزها که به بهانه‌های مختلف لازم است از خانه بیرون برویم فکر می‌کنم همیشه نمی‌شود به آژانس تلفن کرد و به مقصد رسید. گاهی از همان مقصد برگشتن کار ساده‌ای نیست.

گاهی آژانس ماشین ندارد. یا دارد اما ماشین طرح‌دارش هنوز برنگشته. یا مسیر به
سمت پایین شلوغ است و ترجیح می‌دهد برای ما ماشین نفرستد.

یا اصلاً جایی که داریم از آن‌جا بر می‌گردیم آژانس و تاکسی ندارد.

بعد این‌طوری است که یا مجبوریم بیشتر در مکانی که هستیم بمانیم یا راه‌های دیگری را امتحان کنیم.

ماشین داشتن با همه مشکلاتش یک خوبی بزرگ دیگر هم دارد؛ این‌که مجبور نیستیم تا پایان یک مهمانی کسل کننده منتظر بمانیم در حالی‌که حوصله پسر هم از شلوغی سر رفته و ناآرام است. و مجبور نیستیم خواهش دیگران را برای این‌که ما را برسانند قبول کنیم و وقتشان را بگیریم.

یا وقت خرید یکی‌مان می‌تواند در ماشین پیش او بماند و نوبتی خرید کنیم. یا اصلاً
روزهایی که هوا خوب است کالسکه را هم برداریم و با خودمان به یکجای قشنگی ببریم.

یا یک آخر هفته که باران می‌آید و طرح هم نیست و همه جا معمولاً خلوت است، برویم توی خیابان و درخت‌ها را تماشا کنیم.

یا دعوت دوستی را قبول کنیم و شبی را در خانه نباشیم و در عین حال مطمئن باشیم هروقت که لازم شد بر می‌گردیم.

وقتی یک ماشین معمولی از خودت داری یعنی در این شهر بزرگ یک سرپناه داری. می‌توانی ماشینت را یک‌جایی پارک کنی و بفهمی کودکت چرا گریه می‌کند. می‌توانی بدون هیچ نگرانی در همان ماشین پوشکش را عوض کنی و شیرش بدهی. درواقع یک نقطه امن داری!

و کلی مزیت دیگر که تابحال به فکرم هم نرسیده بود.

بچه‌دار شدن گاه چیزهای کوچکی را که تا پیش از این اصلاً مسایل بزرگی نبودند مساله می‌کند. و این وسیله پر هزینه فقط یکی از آن‌ها است.

 

× این ماشین و مدل های مختلف آن را یک پدر و دختر می سازند و قیمتش هم بسیار مناسب است. محل فروشش؟ جمعه بازار تهران در پارکینگ پروانه خیابان جمهوری.

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۸ آبان ۹۲ ، ۰۷:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

 

مادر که می‌شوی ناخواسته وارد اجتماع جدیدی از آدم‌ها می‌شوی. آدم‌هایی که تا  یش از این با یک سلام و علیک مختصر در مهمانی از کنارشان می‌گذشتی و در پایان هم خداحافظی کرده و نکرده آن‌جا را ترک می‌کردی.

حالا نگاه می‌کنی و می‌بینی نیم ساعت است داری با نوه خاله پدرت که دو تا بچه دارد
و تو پیش از این سالی یک‌بار دیدار را به همان سلام مختصر طی می‌کردی حرف می‌زنی.

شما پیش از این جز سکونت روی درخت فامیل نقطه مشترکی نداشتید که بخواهید با هم ارتباط برقرار کنید؛ اما حالا عزیزترین قسمت وجودتان می‌شود مهم‌ترین موضوع صحبت و رابطه‌تان.

و انگار همه بچه‌ها شبیه هم هستند. تا مدت‌ها دلشان می‌خواهد روزها بخوابند و شب‌ها بیدار باشند. مشکلات و مسایل خودشان را دارند و شیرینی‌های کوچک و بزرگشان برای مادر و پدرشان خاص و متفاوت است.

بعد در مورد هرکدام این‌ها که صحبت می‌کنید باورت می‌شود که تنها نیستی. بیشتر زنان اطرافت نیمه شب‌های زیادی را بارها و بارها بیدار شده‌اند و در بخشی از زندگی‌شان بی‌وقفه بیشتر از سه ساعت نخوابیده‌اند.

آن‌ها هم با استرس‌های کوچکی مثل رشد نوزادشان، شیر خوردنش، بیماری‌هایی که تهدیدش می‌کرده و می‌کند، شیطنت‌هایش، این‌که زبان آدم را نمی‌فهمند، این‌که گاهی ما هم زبان آن‌ها را نمی‌فهمیم و ... دست و پنجه نرم می‌کنند.

و این قصه در مورد پدرها هم صادق است.

حالا دیگر مهمترین مسایل گفتگوهایشان سیاست و اقتصاد و ناملایمات فرهنگی و ... نیست و بچه‌ها وارد شده‌اند. شاید جنس نگرانی پدرها و موضوع گفتگوهای پدرانه‌شان با مادرها متفاوت باشد اما خب سوژه عوض شده‌است.

و مگر غیر از این است که هر مرحله از زندگی آدم با مرحله قبلش تفاوت می‌کند.

و همه چیز چقدر تند و سریع دارد می‌گذرد.

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۸ آبان ۹۲ ، ۰۷:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ نظر

 

دارد می‌شود یک ماه.

همه می‌گویند چشم که بر هم زنی می‌شود یک سال. دو سال. شش سال.دوازده سال. و ... .

و من از همین حالا به روزهایی فکر می‌کنم که این کوچولو بزرگ می‌شود.

روزهایی که می‌تواند از انگشت‌هایش استفاده کند و دستانش را بی‌اراده حرکت ندهد.

روزهایی که می‌تواند از واژه‌های برای رساندن منظورش استفاده کند.

روزهایی که می‌تواند روی پاهای خودش بایستد و مجبور نباشد همه این‌ها را با گریه به ما حالی کند.

به روزهای دورتر هم فکر می‌کنم. روزهایی که دوست دارد تنهایی کتابش را ورق بزند؛ بازی کند؛ برود توی اتاقش و در را ببندد؛ میوه‌ها را بردارد و همین‌طور که له می‌کند بخورد؛ برای از دست دادن اسباب بازی‌هایی که مال خودش هستند مقاومت کند و ... .

همین حالا هم کلی کار بلد است.

مدت خوابیدنش کمتر شده. خودش می‌تواند رفلکس معده‌اش را کنترل کند. گردنش را
ایستاده نگه دارد و به هر سو که دلش می‌خواهد حرکت دهد. نور را هرچقدر هم ضعیف پیدا کند. پاهایش را با قدرت فشار دهد و اعتراض کند و ... .

و من باورم نمی‌شود که چهار هفته پیش همین ساعت‌ها داشتم درد می‌کشیدم.

هیچ چیز آن‌طور که پیش‌بینی می‌کردم نبود.

آخرش من نبودم که نوع زایمان را انتخاب کردم. و از هر دو کمی چشیدم. از دومی بیشتر.

تجربه اتاق عمل، تولد فرزندم، بی‌حسی، ریکاوری حتی، عالی بود.

رفتار کادر بیمارستان و پرستارها و دکترها و ... خوب و باور نکردنی بود.

از همه دردناک‌تر اما شب اول بود و ساعت مقابلم که عقربه‌هایش جانم را می‌گرفت تا یک خانه حرکت کند.

 حالا همه چیز تمام شده و از آن‌همه درد جز اندکی که گاهی سراغم می‌آید نمانده است.

حالا این عضو جدید نظم زندگی را تعریف دیگری کرده و به گمانم هر سه راضی هستیم.

دلم می‌خواست تا پاییز تمام نشده می‌بردمش یک جای پر درخت و انگشتانش را روی پوست درختان می‌کشیدم و می‌گفتمش که نگاه کن این درخت است. این یکی برگ است. این خاک است. و ... .

می‌دانم که وقت زیاد است برای فهمیدن این‌ها اما فکر می‌کنم یک چیزهایی را باید همین حالا که نوزاد است و به طفل تبدیل نشده تجربه کند.

 

  • از همه دوستانی که تولد فرزندم را تبریک گفتند و مشتاق خبر سلامتش بودند بی‌نهایت سپاسگذارم!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۱ آبان ۹۲ ، ۰۷:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۷ نظر

 

و خدا یوسف را آفرید.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۷ مهر ۹۲ ، ۲۳:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

 

بالاخره این پسر ما تصمیم نگرفت خودش به دنیا بیاید و هیچعجله‌ای هم برای وارد شدن به این دنیای آدم‌ها ندارد.

حالا که فرصتش کاملاً تمام شده این‌قدر بزرگ شده که برای دنیا آمدنش به روش طبیعی و با توجه به ساختمان بدن مادرش و وزن تقریبی خودش همه چیز می‌تواند خطرناک و پر ریسک باشد. و البته ما باز هم تا فردا صبر می‌کنیم تا ببینیم خدا چه می‌خواهد.

نمی‌دانم مادرها آخرین شب بارداری چه‌کار می‌کنند. من اما همین حالا رضایت
دادم که بنشینم و چند خطی بنویسم و بعد هم چیزهایی که دوست داشتم برای امشب بخوانم، بخوانم.

تا الان داشتم با یک خانه و آشپزخانه به ظاهر تمیز و مرتب کلنجار می‌رفتم، لوبیا خرد و بسته‌بندی می‌کردم، گلدان‌ها را سر و سامان می‌دادم و ... .

حالا که این‌جا نشستم و صدای کتری می‌آید و چای هم دم کرده‌ام، همه چیز آن‌قدر آرام است که انگار قرار نیست فردا مهم‌ترین اتفاق زندگی‌ام بیفتد.

انگار این من نبوده‌ام که حدود نه ماه کسی را انتظار می‌کشیدم و یک امشبی را تصور می‌کردم.

فکر می‌کردم امشب باید خیلی هیجان‌زده و ناآرام باشم. اما با این‌که نمی‌دانم فردا چه اتفاقی خواهد افتاد و چه چیزهایی خواهم دید آرامم.

فقط برایم مهم است که او را ببینم. و فقط بشنوم که سالم است. سالم سالم! اصلاً هم مهم نیست که فرزندم قشنگ هست؟ نیست؟ واقعاً شبیه عکس آخرین سونوگرافی است؟ و ... .

اصلاً مهم نیست فردا چه اتفاقی برای خودم خواهد افتاد. حتی به بستری شدن در بخش‌های ویژه هم فکر کردم و دلم نلرزید. و با این‌که هیچ‌وقت هیچ اتاق عملی را تجربه نکرده‌ام از تصور اتاق سرد فردا نمی‌ترسم. تصور پرستارهای بی‌حوصله و بداخلاق بیمارستان و اتاق عمل را هم کرده‌ام.

البته همه این‌ها ممکن است تا آخر امشب بیشتر دوام نیاورد. و فردا زنی که وارد اتاق عمل می‌شود از ترس زبانش بند آمده باشد و انگشتانش بی‌حس شده باشد. نمی‌دانم!

امشب حس مسافری را دارم که فردا قرار است به سفر مقدسی
برود.

می‌دانم که لباس فردایم سفید نخواهد بود. مقصد عرفات نیست. من
حاجی نیستم. اما فردا را خیلی دوست دارم. عرفه برایم همیشه مثل شب قدر بوده است.

تنها افسوسی که می‌خورم این است که نمی‌توانم دعای عرفه را بخوانم. اما این هم بد نیست. شاید تقارن
به دنیا آمدن فرزندم با دعای عرفه همه دوستانم را به یاد من بیندازد و برایمان دعا
کنند.

 شاید خدای ابراهیم
یک‌بار دیگر به این
هاجر معجزه کند. و مرا لبیک گویان دوباره در خیل بندگانش بپذیرد.

فردا و روزهای دیگر ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید.

و

حلال کنید.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۲ مهر ۹۲ ، ۲۰:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر