چشمهایش را که باز میکند میپرسد «میآیی حیوون بازی؟»
بهانه میآورم که اول صبحانه بعد بازی. و دعا میکنم که
یادش برود و بازی دیگری پیشنهاد کند. که من ماهها است از همه حیواناتی که همه جای
خانه ما زندگی میکنند و در هر لحظه میتوانند درباره اینکه چطور خودشان را به
اینجا رساندهاند شگفتزده ام کنند، بیزارم.
دارم از ایگوانای بزرگی صحبت میکنم که در جعبه کیکی که
گذاشته بودم برای کاردستی، خوابیده. و یا از سوسکی که کنار میز آرایشم نشسته و
تکان نمیخورد. یا ماری که زیر بالشم پنهان شده. و دایناسور تیغتیغی و دراز گردن
و رفیق شفیقشان تیرکس که زیر پتو خوابیدهاند. یا سنجاب کوچولویی که وقت پرزنت
طرحم از لای دفتر و لبتابم زمین میافتد. یا تخم دایناسوری که روی کابینت توی آب
گرم خوابیده و هر لحظه ممکن است به دنیا بیاید. یا پوسته تخم مرغ شانسی فرمند که
در یخچال دارد خنک میشود، تا جوجه داخلش گرمش نشود لابد. و پنگوئنی که در فریزر
است. و آفتابپرستی که وسط آشپزخانه راحت است، یا خرس گندهای که باید همراه فیلی
و زرافه و جغد و بقیه بروبچهها وقت قصه ظهر روی تختم بخوابند و ...
اما به او نمیگویم که از این حیوانات پلاستیکی چینی چه
اندازه خستهام! و دلم میخواهد چند روزی برویم به شهری که نه باغ پرندگان داشته
باشد و نه باغ وحش و نه کالسکه و گاری و گربه و سگ، و همه حیوانات خودمان را هم
خانه جا بگذاریم.
و میدانم تا عوارضی تهران را رد کنیم خودم اولین نفری هستم
که داد میزنم آن دلیچه را دیدید؟ چند دقیقه توقف کنیم شترها را ببینیم! یک گله
بزرگ گوسفند با دو تا سگ نگهبان!!!
میگویم برای صبحانه چی میخوری؟ میگوید که فرقی نمیکند
اما میخواهد امروز که بابا زود رفته و او هم کلاس ندارد جلوی پویا صبحانه بخورد،
و تا بیایم مخالفت کنم قول میدهد همه صبحانهاش را بخورد. وَر قانونمندم میگوید
«اصلا! عادت میکنه! صبحانه آداب داره!» وَر منعطفم میگوید «چه اشکالی دارد! بگذار
از زمانش لذت ببرد.»
دو تایشان را قاطی میکنم و میگویم پس هرچه آوردم باید
کامل بخوری! قبول می کند.
تخم مرغ شیرین میآورم و یک ظرف کوچک آجیل و یک لیوان شیر
با نِیشیر شکلاتی و یک لیوان آب.
تا من پیامهای صوتیام را ضبط میکنم و یادداشتم را ویرایش
میکنم و به چند پیام پاسخ میدهم همه را خورده است.
بالاخره میآید و یادم میاندازد که باید حیوان بازی کنیم!
ایدهای ندارد و باید ایده هم بدهم. اما امروز از آن روزهایی است که ویتامین ح
جانم کم شده و حس هیچچچ کاری ندارم.
صبح داشتم وسوسه میشدم به مامان بگویم ناهار منتظرمان باشد
و بعد پارچهها و ایدههایم را بزنم زیر بغلم و پسر هم سبدش را پر کند از حیوانات
باغ وحش و راه بیفتیم. اما وقتی به پوشیدن مانتو و روسری و چادر و جوراب فکر کردم
و ماندن در ترافیک و آفتاب و عصر هم تکرار مسیر، کلا پشیمان شدم. از بس که ویتامین
ح نداشتم!
بالاخره بازی کردم. قصه زرافه بزرگ را که از باغ وحش رفته
بود و کسی نمیدانست کجا. لاکپشتهای لینجار(نینجا) کاراگاه شده بودند تا ردی از
او پیدا کنند. حیوانات باغ وحش او را ندیده بودند. فقط اسب آبی شنیده بود که زرافه
میخواسته در جشن تولد بچه زرافه شرکت کند. پس کاراگاهان هم تا عصر که تولد بود
صبر کردند و خود زرافه با هدیهای که برای بچه زرافه گرفته بود برگشت و همه را از
نگرانی رهانید. بعد خواستم برم ناهار بپزم. سرگنجشکی! به اندازه نک گنجشک هم حس
نداشتم اما. نگفتم. پسر گفت که کاش از بیرون غذا میگرفتیم. پرسیدم چی؟ مثل همیشه
جوجه چینی!
این موجود هجده کیلویی میتواند همه روزهای ماه، هر روز سه
وعده جوجه چینی بخورد و بازهم دلش جوجه چینی بخواهد. من نه. گفت پس پیتزا سفارش
بدیم! بدم نمیآمد. گفتم بذاریم وقتی بابا آمد. اما دلش میخواست. اما هنوز زود
بود. خواستم بازی کند تا وقت سفارش برسد و خودم با کتابم رفتم روی صندلیام.
کمی بعد آمد و صندلی چرخدار را گذاشت روبرویم و نشست رویش
و گفت «اصلا بیا حرف بزنیم! خیلی خوش میگذره!»
کتابم را بستم و سریع وَر مربیام در آمد که الان وقتش است!
هرم تغذیه را بگو!
درباره هرم تغذیه صحبت کردیم و قرار شد کاردستیاش را
بسازیم. بعد روی تخته وایت برد من گفتم لبنیات مثل شیر و ماست و پنیر و ... و او
نقاشی کرد. تا حوصلهاش سر رفت و خواست لگو بازی کنیم.
قبلش یک غول همبرگر سفارش دادیم با سیب زمینی و سوسیس هات
داگ و سیب زمینی کنارش.
داشتم هرم تغذیه را وارونه میکردم. اینهمه کربوهیدرات و
چربی بدون یک پَر سبزیجات! داشتم خودم را سرزنش میکردم. پسفردا که بزرگ شود
استخوانبندیاش چه میشود؟ خوب شد از سوسیس نخورد. اما کالباس را که خورد! معده
کوچکش چطور اینها را هضم کند؟ اصلا نمیشد یک غذای سالم بپزم و این پول را به
حساب صبح رویش بریزم؟ و داشتم در ذهنم ادامه میدادم که گفت «چقدر امروز خوش گذشتها!
کاشکی ما هم میرفتیم خندوانه شماره هشت را برنده میشدیم و میتوانستیم هفتاد روز
از بیرون غذا بگیریم!»
اگر تا اینجای روز به او خوش گذشته بود، چرا باید خودم را
سرزنش میکردم؟
من یک مادر کربوهیدراتیه پرکالری و پرقند شده بودم که امروز
ویتامین ح بدنش بدجوری پایین آمده بود و چارهای نداشت جز خوشحال بودن.
و ما فردا بهانه دیگری برای شادی پیدا میکنیم. بهانهای به مراتب سالمتر!