پیامبری ام را
هفتهای دوبار صندلی مقدسم را به زنان دوست داشتنی میدهم که مربی فرزندم هستم.
پیامبریام را
قسمت میکنم.
کمتر شنیدهام که از واژههای بکن و نکن استفاده کرده باشند.
این کودکان گریزپا میدوند و آنها نیز به دنبالشان.
سوال را با سوال پاسخ میدهند و تا آنجا که خطری تهدید نکند به تجربه دست میزنند و خودشان میفهمند.
کلاس چند سایت دارد که با ابزار ساده ساخته شده. هرکس هر زمان در هر سایتی که میخواهد بازی میکند.
و اگر قرار است همه در فعالیتی هماهنگ حضور داشته باشند، آن فعالیت آنقدر جذاب هست که خودشان بخواهند در آن شرکت کنند.
و نه فقط آنها که ما مادرها هم از پشت اتاق شیشهای دلمان پر میکشد برای بازی و بچگی!
یوسف در چاله پر آب بپر بپر کرد و وقتی خسته شد خاله جای او را گرفت و بپر بپر کرد.
نگفت نپر! هوا سرد است! مریض میشوی!
روی تخته بلند ایستادند، راه رفتند، و پریدند و در خانه از قهرمانیشان تعریف کردند.
امروز دوباره رنگ بازی داشتند.
نگاه حیرت زدهشان ازقاطی کردن رنگها را باید دید!
و شعرهای بامزهای که آخر کلاس وقتی سرشار از خوشی و شادمانی هستند سر میدهند. نامنظم، نادرست اما قشنگ!
وقتی صبح زود چشمهای را باز میکند و با خوشحالی میگوید امروز باید برویم هم نوا! میفهمم آنجا جای خوبی است.
وقتی به یادش میآورم که چند روز دیگر تا هم نوا مانده جیغ شادی میکشد دلم میخواهد این دوره حالا حالاها طول بکشد.
من کودکی بسیار شادی داشتم.
در خانهای بزرگ. بین درختان و گیاهان و گاهی حیوانات.
همراه همه خانوادهام که معمولا کنار هم بودیم.
غبطه نمیخورم.
آرزو میکنم همه کودکان سرزمینم از نعمت داشتن چنین مربیهای دوست داشتنی بهره مند شوند.