گاهی زندگی می شود اتاق انتظار بیمارستان.
از دست تو کاری ساخته نیست. باید بنشینی روی یک صندلی احتمالاً راحت در اتاقی نسبتاً بزرگ که بیشتر راهروست تا اتاق و هرکسی از یک در آن می آید و از دری دیگر می رود و برای همه عادی است انتظار مانند تو.
روی دیوارهایش با اینکه قاب هایی هست اما توجهت را جلب نمی کند.
اصلاً نگاهت تهی است. می بینی اما نمی بینی.
گوش هایت اما منتظر خبری باشد خوب می شنود.
صحنه های متحرک زیادی از مقابل چشمانت عبور می کند اما مردمک چشمهایت به جایی آن سوی کاسه چشمت با میخی سیاه کوبیده شده و تکان نمی خورد.
نه اینکه جغد شده باشی و مجبور باشی گردنت را بچرخانی نه! اما چرخیدن این عدسی فرقی با نچرخیدنش ندارد.
هیچ پیامی به مغز و قلبت مخابره نمی شود.
تنها یک انتظار طولانی مثل موریانه می افتد به درخت جانت و می پوساندت.
گاهی برای اینکه حس کنی هنوز زنده ای از کیفت پاکتی را که بلیط سفر در آن است بیرون می آوری و برای بار چندم به تاریخش نگاه می کنی. ماری بزرگ نیشش را از پاکت بیرون می آورد و مستقیم می زند به دلت! اشکت که در می آید می فهمی زنده ای هنوز.
تاریخ بلیط گذشته است. قرار است زمان طولانی دیگری پیش رویت دوباره صادر شود.
پاکت را می بندی و دوباره می گذاری در کیفت.
می دانی که بالاخره باید این پاکت را هم بندازی در یک سطل آشغالی و ادامه دهی.
دهان باز مانده چمدانت را اما چه می کنی؟!
انتظار سخت است! انگار که جوجه باشی و در طول این زندگی بارها و بارها پوسته آهکی تخمت را بشکنی و بیرون بیایی. پوسته روی پوسته. از یکی که بیرون می آیی فکر می کنی دیگر تمام شد! وقتی می گذرد می بینی باید پوسته بعدی را بشکنی. نوکت قوی شده اما نه آنقدر که دردت نیاید از این شکستن. دردت می آید. زیاد دردت می آید.
این روزها هم می گذرد. ساعت بیولوژیک زندگی دوباره کارش را از سر می گیرد. بعد دلت برای این زمانی که بی چشم و حرکت گذرانده ای می سوزد؟ می سوزد.
پ.ن. کسی بیمارستان نیست و حال همه ما خوب است.
پ.ن. اتاق انتظار بیمارستان محب را دوست دارم. طراحش نشسته روی صندلی و خودش را جای من منتظر گذاشته و اتود زده. هزار پیچ و خم ساخته برای طی کردن انتظار. تا کمتر آزرده شوی. کمتر زمان سوز شود و بخورد به صورتت. باید یک روزهایی بروم آنجا بنشینم.
پ.ن. باید در اتاق انتظار می نشستم تا مامانی را بیاورند 5 سال پیش. باید به خانه نمی رفتم که دیگر جان نداشتم. شاید او وقتی برای آخرین بار به هوش آمده بود با آخرین توانش حرفی را می گفت تا رمق رفته این روزهای مرا برگرداند. باید به خانه نمی رفتم. و چرا هیچکس هیچ عزیز جای خالی بزرگ او را پر نمی کند؟؟؟؟؟؟
پ.ن. این هوای سرد و تاریک لعنتی!