من هیچوقت گلایل توی گلدانهایم نگذاشته بودم. اصلا پیش از این گلهای گلایل مرا یاد خاطرات شیرین عروسیهایی که در کودکی رفتیم میانداخت.
هیچوقت در شیرینیخوری خورشیدیام حلوا نچیده بودم.
هیچ شمع مشکی نگذاشته بودم توی شمعدانهای پایه بلندم روشن کنم.
اصلا ربان مشکی نیامده بود توی خانه ما که دلم نخواهد هیچ کجا جایش دهم.
من مرگ را به خانهام دعوت نکرده بودم. او خودش آمد.
رفت نشست آن بالا. هورت هورت چای پررنگ نوشید و حلوا و خرمای گردویی خورد و تا پایان شب هم ماند.
نمیدانم شاید در آن شلوغی او هم آمد و گفت دست شما درد نکند؛ زحمت کشیدید. انشاالله یک روز نوبت خودتان. من که نشنیدم.
اما حتما بین آنهمه کفشی که جفت کردم کفش او هم بود. تا کی دوباره برگردد.
حالا همه چیز به حالت اولش برگشته. اتاقها شکل اولشان شدهاند. سجادهها مرتب تا شدهاند. ظرفها رفتهاند سر جایشان. جز یک استکان که بین اینهمه ظرف جابجا شده و از آویز آبچکان آویزان است.
بعد من صبحها که میروم کتری را آب کنم و بگذارم روی گاز اولین فکری که خوابآلود توی ذهنم میآید این است که آقاجون استکانش نباشد توی کدام استکان چای خواهد خورد اول صبحی؟ و بعد یادم میآید.
و روز من اینطوری آغاز میشود.
آدم وقتی در نزدیکی کسی زندگی میکند با او انس میگیرد. به عادتهای او عادت میکند. از لحن کلامش و غذایی که بار میگذارد حالش را میفهمد. و وقتی نباشد جای خالیاش را خیلی احساس میکند.
جای خالی آقاجون توی قلبم درد میکند.
توی گوشهایم حتی. که عادت داشت هر صدای زیر و بمی را تفسیر کند و اگر لازم شد خودش را برساند.
توی چشمهایم هم. وقتی دیگر آن پایین هیچ چراغی روشن نیست. هیچ پردهای کنار نمیرود و پشت شیشه هیچ پیرمردی عصازنان از در سبز خانه بیرون نمیرود.
در این میان یوسف است که مرگ را نمیفهمد. نمیفهمد مرگ که بیاید فقط آدمی را نمیبرد؛ همه واژههای او را هم با خود میبرد. خودش را میرساند به عکس بزرگ آقاجون و بلند میخندد و بازی در میآورد. یعنی با من حرف بزن! با من بازی کن!
حالا همه بیدار نشستهایم که کسی خواب ببیند و خبر بیاورد که حال آقاجون خوب خوب بود.
آهای پیرمرد!
فرقی نمیکند که چراغ همه خرمالوها روشن شود؛ دیگر سر به سرت نمیگذارم.
پ.ن. روی پیغامگیر تلفن صدای ضبط شدهاش هست. بارها و بارها. سعی کرده نگرانی را پشت صدایش قایم کند و بپرسد رسیدهام خانه یا هنوز نرسیدهام. باید پیش از آنکه کسی همه را پاک کند ضبطشان کنم جای دیگری و بگذارم بماند در جعبه جادو.
پ.ن. فرقی نمیکند که پیر باشند یا جوان. مرگ که بیاید به اندازه چندتا بیل حفرهای را خالی میکند توی قلبت. تو میگویی زمان که بگذرد جای خالی پر میشود؟ آری شود ولیک به خون جگر شود.
پ.ن. دعای مردمان وقتی برای تسلا و تسلیت میآیند خیلی جالب است. یکی برای تازه درگذشتهات دعا میکند. یکی برای بازماندگانت. یکی برای خودت. و اگر این دعاها به بارگاه تو برسد چقدر حال ما خوب است.