فکر میکردم هیچ کاری برای تو مهمتر از نوشتن این دفتر نیست.
فکر میکردم کلمهها وقتی نوشته شوند مهمتر از هر اتفاق دیگری میشوند.
اما حالا یک سال و نیم است که چیزی در آن ننوشتم.
نه اینکه کودکیات را از دست داده باشم. نه!
عکس دارم و یادداشت و تقویم و ... . اما این مدت اینجا چیزی ننوشتهام.
امروز یک فنجان شیر قهوه درست کردم و خودم را نشاندم روی صندلی آشپزخانه و رواننویس را دادم دستم و نوشتم.
از قبل عید نوشتم و سفر و تعطیلات.
اما ننوشتم که مادری سخت بود.
خیلی سخت بود.
ننوشتم که وقتی تو خوب نبودی حال من بود که خوب نبود.
ننوشتم که هی دارم چشمهایم را میگذارم روی پیشانی تو و خودم را تماشا میکنم.
چقدر جدیام گاهی!
برای اینکه تو هم عادت کنی به خلق ما مردم کهن زیسته.
عادتهایی که با این ستارهها به دست میآوری و آخرش آنقدر زیاد میشوند که خدا نخواهد خورشید خلاقیتت را میپوشاند.
اما چه کنم؟!
چه کنم جز خندهدار کردن عادت کردن این کارهای آدمیزادانه!
چه کنیم که تو هم باید خو بگیری به چنین زیستنی.
کاش اما عادت نکنی. فقط بلد باشی. کاش همیشه شاد باشی.
حتی اگر من نتوانم در این دفتر جلد پارچهای برایت جملهای بنویسم.
عاقبتت بهخیر بچه!