هرچه بزرگتر میشود داستان غذا خوردنش هم بزرگتر و مفصلتر میشود.
آن اوایل کار غذا دادن بسیار راحتتر و سریعتر پیش میرفت.
کمی بعد خودش دلش خواست غذا بخورد و در مقابل قاشق من مقاومت کرد که اصرار نکردم. ظرف غذایش را گذاشتم روی میز و آن وسط ها چند قاشقی هم دادم. و البته بعدش به یک حمام و آشپزخانه شوران نیاز داشتیم. هر وعده غذایی یک دست لباس. که داشت تازه قاشق و چنگال گرفتن را یاد میگرفت.
کمی که گذشت یاد گرفت از قاشق و چنگال و حتا چاقو استفاده کند اما راه افتاد!
همه اسباببازیهایش مثل رفیقهای ناباب وقت غذا صدایش کردند که دوید و رفت.
خواهش کردیم هر وعده چند حیوان از باغ وحش افتخار بدهند و با ما هویج آبپز و ماست و بخورند که البته قبول کردند.
حالا حیوانها را میگذارد سر میز و خودش میرود پی بقیه بازی!
چاره چه بود؟ کتاب!
پاشنه آشیل بیشتر بچهها کتاب است!
و ما چند ماهی است که با کتاب ناهار میخوریم. گاهی هفت جلد!
و این یعنی باید بتوانی ناهار پسر را دهانش بگذاری، ناهار خودت را بخوری و کتاب بخوانی.
کمی مکث کنی فرصت را از دست دادهای، رفت تا وعده غذایی دیگر.
و من شاغلم به بزرگترین و باشکوهترین آشپزخانه دنیا!
آشپزخانهای به وسعت ناهار برای دو نفر! و شام برای سه نفر!
آشپزخانهای با چند قابلمه و یک زودپز و ادویه و تره بار و عطر و طعم و عشق!
آشپزخانهای که تمام هدفش سلامت و رضایت مهمترین مشتریاش است!
جلب رضایت پسرم.
و جلب رضایت خودم برای چند قاشق بیشتر.