دارم بزرگ می شوم!
دارم بزرگ میشوم!
دیگر به سختی میتوانم شکمم را پشت لباسهایم پنهان کنم.
البته اگر هنوز لباسی باشد که بتواند بیآنکه دکمههایش به سختی بسته شود و یا از هر طرف کشیده شود ابعاد بالا تنهام را در خود جای دهد!
همین امروز مجبور شدم درزهای مانتوی جلو بستهای که را که قبلاً برایم گشاد هم بود بشکافم و یک پایه اینوَرتر چرخ کنم. فعلاً اندازه شد؛ اما بعید میدانم ماه دیگر هم بشود آنرا پوشید.
بدنم دارد تغییر میکند. هیچوقت اینقدر چاق نبودهام!
گاهی از تماشای خودم در آینه تعجب میکنم. یعنی این منم؟!
و باید خیلی زود به خودم یادآوری کنم که این چاقی به خاطر این است که آدم دیگری درونم خانه کرده است و وقتی بیرون بیاید بدنم میتواند با کمی زحمت به حالت اولش
برگردد.
معدهام هم این زودتر درد میگیرد و گاهی یک آتشفشان کوچک آن تو فوران میکند.
همه این تغییرها هم بد نیست البته. به خاطر ترشح استروژن اضافی رشد موهایم خیلی خوب شده و باید به فکر گلسرهای بزرگتر باشم. اما خب، میدانم این وضع دوامی نخواهد داشت و بعدها این جنگل انبوه و سیاه دستخوش خشکسالی خواهد شد.
دماغم هنوز بزرگ نشده و از این بابت خوشحالم! از اینکه هنوز قیافه خودم را دارم و
کسی ابعاد صورتم را فوت نکرده است!
اما با وجود اینکه چادرم را طوری میگیرم تا آنچه آن زیر دارد اتفاق میافتد پیدا نباشد، باز هم هستند زنانی که تا نگاهم میکنند میپرسند بارداری؟ بیا بشین جای ما.
خیلی دلم میخواهد از آنها بپرسم از کجا میفهمند؟ آخر من همچنان قوی و محکم میایستم و راه میروم و آه و ناله هم نمیکنم! یکی میگفت از چشمهات! من که چیزی نمیبینم.
خلاصه اینکه فکر میکنم اینروزها حال آدمهای چاق را خوب میفهمم! مشکلات نشستن و بلند شدنشان را؛ راه رفتنشان را؛ خوابیدنشان را؛ خم و راست شدنشان را؛ لباس پوشیدنشان را؛ و در جامعه ظاهر شدنشان را.
دارم بزرگ میشوم و امیدوارم این وزن اضافه سهم آن فسقلی باشد که درون من زندگی میکند.
حتماً روزهایی خواهد رسید که دلم برای همین روزهایم تنگ میشود.