کاش توی دلم بمانی!
این هفته با مادر رفتیم لباسهایی که برای آمدنت لازم است و هنوز نداشتیم خریدیم. آنها خیلی کوچک هستند اما هم مادر و هم آقای فروشنده معتقدند که همینها اندازه توست.
وقتی برای بار چندم بیرونشان میآورم و تماشا میکنم دلم میگیرد. به خاطر همه کوچکی و معصومیتت!
به خاطر اینکه به هیچچیز آلوده نشدهای.
وقتی به بعضی از بچههایی نگاه میکنم که با وجود خردسالیشان خیلی بدجنس و ریاکار هستند آنقدر که باورت نمیشود یک کودک اینهمه رفتار نادرست یاد گرفته باشد دلم برای فردای نهچندان دور تو شور میزند.
وقتی کارتونها و خالهها و عموهای توی تلویزیون را میبینم که آنها هم رفتارهای ریاکارانه و نادرست را ترویج میکنند دلم میخواهد وقتی تو میآیی همه تلویزیونها خراب شوند.
وقتی در کوچه و خیابان گروهی از پسران کوچک و بزرگ را میبینم قدمهایم را به آنها میرسانم و گوش تیز میکنم به علایقشان.
میدانم که همه چیز این دنیا بد نیست، اما گاهی با وجود میلی که به دیدار و در آغوش کشیدنت دارم دلم میخواهد توی دلم بمانی و بیرون نیایی. که به هیچ چیز آلوده نشوی. که پروردگارت همچنان حافظت باشد و از تو جز معصومیت و پاکی عملی بر نیاید.
پسرم! آنجا جایت امنتر است!
این فکر را اصلاً لیلی بود که انداخت توی سرم؟ هفته پیش در یک مهمانی مادری دختر 3 سالهاش را آورد و به او گفت: نگاه کن! خاله توی دلش یک نینی دارد! بعد برای من توضیح داد که چند وقت است لیلی میخواهد هرطور شده برگردد توی دل مامانش. لیلی چقدر زود فهمیده بود.

زینب سادات