همه بالشهای مهربان من
وقتی تصمیم میگیری مادر شوی باید برای خیلی چیزها جشن خداحافظی بگیری.
لااقل تا مدتی.
یکی از مهمترینهایش خواب است! خواب!
ماههای اول وقت و بیوقت بیدار میشوی و حتی اگر چیزی هم نخورده باشی مجبوری به دستشویی بروی.
بعد کم کم انگار که چند روز در قحطی مانده باشی گرسنهات میشود و مجبوری از جایت بلند شوی و با خوردن بیسکوییتی چیزی هیپوتالاموست را فریب بدهی که یک مرغ بریان درسته خورده ای و دوباره بخوابی.
اما هرچه میگذرد به خواب رفتن آرام و بیدردسر رویا میشود!
اول فکر میکنی ساعت از فلان گذشته و چقدر خستهام و این داستانها. همینکه صدای نفسهای همسر آرام میشود و به خواب میرود و مردم همسایه آپارتمان چهار
طبقه روبرو هم چراغهایش خاموش میشود، و ماشین زباله از محله میرود، و صدای ماشین و موتورهای خیابان به شماره میافتد، میفهمی که هنوز خوابت نبرده است.
هِی پلکهایت را روی هم فشار میدهی و خودش مثل این عروسکهایی که با افقی و عمودی شدن چشمشان باز میشود میپرد بالا.
منتظری تا افراد آن سوی خواب با دود یا نور یا هرچی بهت علامت بدهند که از این طرف! از این طرف!
هیچکدامشان علامت نمیدهند.
فکر میکنی شاید جایت راحت نیست؛ پس مثل یک کرم خاکی که از باغچه بیرون افتاده باشد و باران هم گرفته باشد آنقدر وول میخوری که توانت تمام میشود.
بعد فکر میکنی اصلاً جایم را عوض کنم! یک پتو یا زیرانداز وسط هال و هنوز هیچی.
حجم رواندازهای مختلف را برای تنظیم دمای بدنت که خیال ثابت بودن ندارد تغییر میدهی. هیچی.
چشمت که به ساعت میافتد از خوابیدن ناامید میشوی و برای یک چرت کوتاه به کاناپه پناه میبری.
بازهم هیچی.
سعی میکنی به هیچ چیز فکر نکنی. و البته بعد از اینهمه تقلا آنقدر خستهای که تفکر اصولاً اتفاق نمیافتد!
حتی حس خواندن یک صفحه یا جابجا کردن یک شیء را هم نداری.
و بعد نمیدانی کِی و چطور یک جایی بین زمین و آسمان، آن اتاق و این اتاق خوابت میبرد.
البته اینطوری هم نیست که این شبمرگی به قول نرگس و دوستش هر شب اتفاق بیفتد، اما خواب راحت گاهی آنقدر کمیاب میشود که صبح روزی که خوب خوابیدهای اولین چیزی که بابتش خوشحالی خواب آرام دیشب است.
در این تعقیب و گریز شبانه بین خواب و بیداری، آنچه به من وفادارتر است بالشهایم است.
آنها با من به هرطرف می آیند و سعی میکنند اکسیژن بیشتری به مغزم برسانند. و خلاصه یکطور متواضعی مرا تحمل میکنند تا خوابم ببرد. و همینطور هم دارند زیاد میشوند!
و آنها که حالا فرزندشان را در آغوش گرفتهاند میگویند: این تازه اولش است!