زمان ایستاده روی فرفره
به روزشمار معکوس این پایین که نگاه میکنم حس میکنم خیلی مانده!
بعد وقتی هر هفته لباسهای بیشتری را از کمد لباسهای دم دستی به کمد دورتر میبرم و هیچ تصوری ندارم که کِی دوباره بپوشمشان فکر میکنم زمان دارد مثل فرفره میگذرد!
میچرخد و میچرخد و لابد بعد از مدتی سرعتش کم میشود و به یک جهتی میایستد.
کمکم باید به جای یک ماه یکبار هر دو هفته بروم پیش دکترم و هر دفعه تا بیایم صدای قلبش را بشنوم قلب خودم از حرکت بایستد.
این روزها، روزهای آرامی هستند. هنوز صدای خودمان دو تاست که در خانه است و یک پرنده.
روزهای پیشرو اما صدای پسرم از صدای همه ما بلندتر خواهد بود!
صدایش را همین حالا هم میشنوم و باهم حرف میزنیم. دیگر مثل گذشته نمیتوانم سریع کارهایم را انجام دهم و برای مهمانها چند مدل غذا درست کنم و سفرهام را بیارایم و خانه تکانی کنم و به خرید بروم. یکنفر درونِ من وقتی زیاد کار کنم میخواهد که آرام باشم.
یکنفر درونِ من حوصلهاش زود از یک مدل نشستن یا ایستادن سر میرود و میخواهد حرکت کنم.
یکنفر درونِ من گرسنهاش هم میشود حتی.
و فکر میکنم این یکنفر درونم جایش خیلی تنگ است که اینهمه بیقراری میکند.
باید یکی از این فرفرهها را قورت بدهم که آن تو حوصلهاش سر نرود!