مسافر کوچولوی من!
خیال میکردم سفر رفتن از کارهایی است که در این نه ماه و بیش از آن باید برایش جشن خداحافظی بگیرم.
حالا میبینم به خواست خدا اینهمه سفر رفتهایم سهتایی!
همه این سفر دلمان میخواست تو کنارمان بودی و با چشمهای خودت این همه زیبایی را میدیدی.
لابد با انگشت اشاره میکردی که پیشی! جوجو! ببعی! اَبس!
و یکطوری اینها را میگفتی که انگار هیچکس پیش از تو آنها را ندیده بود.
خوب میدانستیم که این سفر میتواند جزو آخرین سفرهای دوتاییمان باشد. لااقل تا مدتها.
این پیادهرویهای طولانی بیآنکه بخواهی به مقصدی برسی و کسی پاهای کوچکش از راه رفتن درد بگیرد.
و سفر کردن در هر زمان و با هر وسیلهای، بیآنکه فرق زیادی داشته باشد.
حالا به هرکجا که میروم چشمم دنبال اتاق مادر و کودک میگردد. و فکر میکنیم تو چطوری در سفر راحتتری یعنی.
انشاالله وقتی تو بیایی همه مکانهای دوست داشتنی را باهم میرویم.
و ما هم با چشمان کوچک تو یکطور دیگری همه چیز را میبینیم.
شاید آنوقت دنیا قشنگتر از اینی شد که هست.
مسافر کوچولوی من!
همه شهرها و کشورها منتظر رسیدن ما هستند!
زود بیا! و سلامت! و شاد!
همین یک چمدان برای هر سه ما کافی است.