آنچه می دانی و نمی دانی؛ یا پرندگانی که مثل من پریده اند
اینروزها وقتی به کسی میرسم، از زمان زایمان میپرسد و توصیههایی میکند.
اینکه سردی بخورم تا فرزندم زردی نگیرد. عرق کاسنی و میوههای سرد و بستنی و شربت یادم نرود. آب زیاد بخورم. راه بروم. کیفم را آماده کنم.
کم پیش میآید کسی توصیههای دیگری هم بکند. مثل اینکه موهایم را کوتاه کنم تا ریزش بعد از زایمان زیاد ناراحتم نکند. کدام مارک پنبرز بهتر است. چه سورههایی را بخوانم و فوت کنم به فلان میوه و روزی یکی بخورم.
بعد خودم فکر میکنم باید خانه را سامان بدهم. زیردستیها و استکانهای مهمانی را بگذارم در کابینت آشپزخانه. فریزر را پُر کنم. قفسه شویندهها و بهداشتیها را هم. سرویسها را بشورم. نمکدانها و قندانها را پُر کنم. کمد رختخوابها را مرتب کنم و ملحفهها را تمیز نگهدارم. سبد رختهای اتویی را خالی نگه دارم. سبد رخت چرکها را هم. دو دست لباس آماده کنم برای روزی که از بیمارستان آمدم و دیگر همین لباسها هم به کارم نیامد.
اما هیچکس به من نمیگوید که اتاق عمل چطوری است؟ ترسناک است؟ سرد است؟ اصلاً آنقدر استرس دارم که نمیبینمش؟
پرستارها چطور؟ آنها که باید شیفت شب بایستند و اصلاً حوصله ندارند. و آنقدر بچه نوزاد و مادر درد کشیده دیدهاند که دلشان نسوزد و سوزن را آهستهتر توی رگی که پیدا نمیشود فرو کنند.
پزشک کودکان چطور؟ آیا او هم مثل اینهمه موردی که دیده و شنیدهام اشتباه زیاد میکند؟ میتوانم به او اعتماد کنم؟
از شب بیداریها هم کسی نمیگوید. از اینکه چطور یک شب را با خستگی راحتتر سر کنم و با کودکم که شاید دلش نخواهد بخوابد طوری راه بروم و بیدار بمانم که مزاحم دیگران نباشم؟
از زخمهایم که چقدر زمان لازم دارد تا خوب شود. و از اینکه وقتی من آنهمه درگیر خودم و فرزندم هستم چطور میتوانم حواسم به همسرم هم باشد؟
توی این کتابها خیلی فانتزی به برخی از این سوالها پاسخ دادهاند اما راهکار خودم این است که به اینها فکر نکنم. به هرآنچه نمیدانم و میتواند ناخوشایند و حتی ترسناک باشد.
و همه این اتفاق برایم مثل وارد شدن به جزیرهای است که هیچکس اطلاع دقیقی در موردش ندارد.
تنها به این فکر کنم که دارم یک رویداد ناب را تجربه میکنم. به سبک خودم! و تنها باید
خودم و فرزندم را به خدا بسپارم!
و با اینکه بارها در کنار عزیزانم بودهام تا به اتاق عمل بروند و سالمتر برگردند اما دلم نمیخواهد هیچکس شاهد درد کشیدنم باشد.
و اگر قرار است در آن لحظهها درد بکشم واقعاً درد بکشم نه اینکه ناراحت دیگران پشت در باشم که عزیزانم هستند و صدایم را میشنوند و دلم نمیآید یک لحظه بیقرار من باشند.
بعد خودم کیفم را بردارم و بروم و فرمها را پر کنم و بخواهم وقتی فرزندم به دنیا آمد به این شمارهها زنگ بزنند.
این البته اتفاق نخواهد افتاد!
و مگر همه زنها همینطوری مادر نشدهاند؟ از اولینشان. و هرکدام مثل پرندگانی که روزی خودشان از یک ارتفاع با بالهای خودشان پریدهاند، زندگی را تجربه کردهاند و بالا پریدهاند. گیرم که رنگ و شکلشان باهم تفاوت میکند او خود پرواز را به ما خواهد آموخت.