فرشته اش به دو دست دعا نگه دارد!
دارد تمام میشود. این انتظار که کم کم 9 ماه طول کشیده است.
9 ماه! یعنی نزدیک یک سال! یک سال از زندگی من. یک سال از زندگی ما!
روزهایی که برخی از آن به اندازه یک ماه طولانی و نفسگیر بود. اصلاً از همان روز آزمایشگاه همایون که با هر نفسم بغضم را فرو خوردم. که هیچچیز معلوم نبود و باید بازهم صبر میکردیم. تا خیلی بعدترش. نه فقط تا تماشای تپیدن یک قلب کوچولو در یک مانیتور سفید و سیاه که میخواست زنده بماند. تا همین امروز.
حس این روزهای من پر از تناقض است. کمی اشتیاق، کمی هراس.
مخصوصاً وقتیکه دیگران میگویند به زمانی که دکتر مشخص کرده دل نبند. شاید خیلی زودتر دلش بخواهد وارد دنیای ما آدمها بشود. و بعد تجربه خودشان را میگویند. ده روز زودتر؛ پانزده روز؛ و حتی سی روز!
و همین شده که مدتهاست کیفم را آماده کردهام. کوچکترین لباسها را برداشتهام. مدارک پزشکیام را هم. حتی نامه معرفی بیمارستان را. و هنوز باورم نمیشود که این کیف را برای خودم آماده کردهام!
هرچه به زمان رسیدن زندگی نو نزدیکتر میشوم اتفاق پیشرو واقعیتر میشود.
حال کسی را دارم که سوار ترن هوایی شده، ترن دارد سربالایی را میرود و میرود و میدانم که خیلی زود پایین خواهد آمد.
این دردهای ذره ذره که گاهی نفسم را بند میآورد و به شمردن تکراریاش وا میداردم خیلی جدی است.
انگار یک آدم کوچولوی معترض دیگر حوصلهاش سر رفته باشد.
نمیدانم حس اینروزهایم بهتر است یا فردا که او خواهد آمد. اما خوب میدانم که باید هر دو از اول اول بچه شویم و همه این راه آمده را برگردیم. بچگی کنیم و دوباره با او بزرگ شویم.
تصویر خودم از این فردا را نمیشناسم. هیچوقت فولتایم مادر نبودهام. هیچوقت تا این حد در سرنوشت و سلامت کودکی موثر نبودهام. هیچوقت مادر نبودهام!
و اگر میشد برای دقایقی ببینمش و مطمئن شوم که حالش خوب خوب است و
دارد در دنیای خودش خوابهای خوب میبیند و کلی فرشته هوایش را دارند بدم نمیآمد که فعلاً همانجا بماند. با همه سختیهای اندکش. توی دل خودم انگار
جایش امنتر است.
و چرا فکر میکردم این 9 ماه زمانی بوده که قرار است آماده حضورش شویم؟
من چند ماه پیش برای آمدنش شجاعتر نبودم؟
میدانم که هر چیز را زمانی است. و زمان آن نزد آفریدگار جهانیان محفوظ است!