خودی که نمی شناختم
برجی که به یک تکان بند باشد و بریزد و شنیدهای؟ من به تکان نخوردنش داشتم میریختم!
تا دیروز که تو برای مدتی تکان نخوردی و هر کاری بلد بودم کردم و هر چیزی باید میخوردم خوردم تا تو فقط یک ضربه کوچک بزنی و اینهمه مرا بههم بریزی این قسمت از خودم رانمیشناختم.
به خودم میگفتم اگر تا نیم ساعت دیگر هم تکان نخوری نامه دکتر را بر میدارم و میروم یکجایی که به من بگوید تو فقط دلت نخواسته تکان بخوری. همین!
طرف دیگر مغزم داشت برای نیم ساعته نیامده عزاداری میکرد.
و توی آینه زنی نشسته بود که هیچوقت ندیده بودمش. لااقل اینهمه مستاصل ندیده بودمش.
زنی که انگار داشت ثانیه به ثانیه همه داشتههایش را از دست میداد.
همه زندگیاش خلاصه شده بود در 9 ماه آخر و حالا داشت به سرعت از دست میرفت و صفر میشد.
و همه اشیاء و خاطرهها داشت به سرعت از رنگ تهی میشد.
راستیها یک زن چطور میتواند در حد یک ماما اطلاعات نداشته باشد و با خیال راحت
باردار شود؟
من با خودم فکر میکردم از آن بیخیالها و راحتگیرهایش باید باشم اما دیروز فهمیدم میتوانی برای عزیزی که بیمار است و میشناسیاش و مدتهاست درد میکشد کمتر از آدمی که هنوز به دنیا نیامده و ندیدیاش غصه بخوری.
و تازه فهمیدم حرف مادری را که برایم تعریف میکرد وقتی باردار بوده به وضعیت روشن مادرهایی که فرزندشان به دنیا آمده بودند و جلو چشمشان بودند غبطه میخورده یعنی چی!
و این تازه اول راه باید باشد.
و این راه برای همه موجودات یکی است.
این پازلهای چوبی را یک ایرانی با سلیقه میسازد در خراسان شمالی. بسیار باکیفیت است و زیبا سرگرم کننده است. روی آدرسش کلیک کنید. بلوط جنگلی