فکرها و چلچله ها
اینکه آدم یک هفته مانده به تولد اولین فرزندش دیوانه نمیشود و هنوز عقلش سر جایش است یعنی خداوند او را بسیار قوی آفریده است.
وگرنه تخیل اینکه تا هفته دیگر همه نظم به مرور ساخته شده زندگیات برهم خواهد خورد میتواند عقل آدمی را برباید. اینکه تصور کنی شکم به مرور بزرگ شدهات یکهو از تنها ساکنش خالی خواهد شد و دیگر تو هستی که باید خیلی جدیتر مواظبش باشی.
اینکه با خودتان میگویید احتمالاً این آخرین جمعهای است که دوتایی با هم تجربهاش میکنیم و جمعه آینده معلوم نیست چهجوری صبحانه خواهیم بخوریم. این آخرین شنبهای است که ... این آخرین یکشنبهای است که ... این آخرین دوشنبهایاست که ... که دوتایی با هم تجربهاش میکنیم.
روزها و ساعتهای دوتایی بودنتان مقدس میشوند.
این آخرین فیلمی است که برای تماشایش به سینما میآییم و لازم نیست نگران صبر و
حوصله یک آدم کوچولو باشیم.
این آخرین باریاست که دوتایی در یک کتابفروشی وقت میگذرانیم بدون اینکه بخواهیم مواظب یک کتابخوان کوچک باشیم.
این آخرین باریاست که دوتایی باهم قدم میزنیم و لازم نیست نگران بادهای وقت و بیوقت پاییز باشیم.
این آخرین باریاست که جاروبرقی میکشم بدون اینکه نگران برهم خوردن خواب یا آرامش یک انسان کوچک باشم.
و ... .
و این بیقراری یک وجه دیگر هم دارد.
نمیدانی که این گذر یکدفعه زمان که تو را در کمتر از یک ساعت و شاید کمی بیشتر از یک تونل نه ماهه به بُعد دیگری از زندگی انتقال میدهد خوب است یا بد!
یعنی مطمئنی خوب استها اما نگرانی که نتوانی مدیریتش کنی. خب بلد نیستی.
در این زندگی مشترک هیچوقت یک موجود 50 سانتی کمتر از 4 کیلویی برایت مهمتر از خودت و همسرت نبوده که بدانی باید چهطور با او کنار بیایی.
موجود بیپناهی که اگر خداوند و تو مهربانیتان را نثارش نکنید زنده نخواهد ماند.
و همه اینها بهکنار یک فکرهایی هم هست که به تنهایی میتواند دیوانهات کند.
اینکه تو خودت خالق شدهای!
آفریدگار جهان بُعد خداگونهای از خود را در تو دمیده است.
و این نباید از تو بنده شکرگذارتری بسازد؟
و من اینروزهای آخر حس دوگانهای از مرگ و زندگی را تجربه میکنم.
هردو به من خیلی نزدیک!
مرگ و انتقال از یک بُعد زندگی به بُعد دیگری از زندگی.
و همچو درختی که آشیان موجودات بسیاری است پُرم از آواز فکرها و چلچلهها که صبح و شب در من درگذرند.