اولین پاییز با تو!
دارد میشود یک ماه.
همه میگویند چشم که بر هم زنی میشود یک سال. دو سال. شش سال.دوازده سال. و ... .
و من از همین حالا به روزهایی فکر میکنم که این کوچولو بزرگ میشود.
روزهایی که میتواند از انگشتهایش استفاده کند و دستانش را بیاراده حرکت ندهد.
روزهایی که میتواند از واژههای برای رساندن منظورش استفاده کند.
روزهایی که میتواند روی پاهای خودش بایستد و مجبور نباشد همه اینها را با گریه به ما حالی کند.
به روزهای دورتر هم فکر میکنم. روزهایی که دوست دارد تنهایی کتابش را ورق بزند؛ بازی کند؛ برود توی اتاقش و در را ببندد؛ میوهها را بردارد و همینطور که له میکند بخورد؛ برای از دست دادن اسباب بازیهایی که مال خودش هستند مقاومت کند و ... .
همین حالا هم کلی کار بلد است.
مدت خوابیدنش کمتر شده. خودش میتواند رفلکس معدهاش را کنترل کند. گردنش را
ایستاده نگه دارد و به هر سو که دلش میخواهد حرکت دهد. نور را هرچقدر هم ضعیف پیدا کند. پاهایش را با قدرت فشار دهد و اعتراض کند و ... .
و من باورم نمیشود که چهار هفته پیش همین ساعتها داشتم درد میکشیدم.
هیچ چیز آنطور که پیشبینی میکردم نبود.
آخرش من نبودم که نوع زایمان را انتخاب کردم. و از هر دو کمی چشیدم. از دومی بیشتر.
تجربه اتاق عمل، تولد فرزندم، بیحسی، ریکاوری حتی، عالی بود.
رفتار کادر بیمارستان و پرستارها و دکترها و ... خوب و باور نکردنی بود.
از همه دردناکتر اما شب اول بود و ساعت مقابلم که عقربههایش جانم را میگرفت تا یک خانه حرکت کند.
حالا همه چیز تمام شده و از آنهمه درد جز اندکی که گاهی سراغم میآید نمانده است.
حالا این عضو جدید نظم زندگی را تعریف دیگری کرده و به گمانم هر سه راضی هستیم.
دلم میخواست تا پاییز تمام نشده میبردمش یک جای پر درخت و انگشتانش را روی پوست درختان میکشیدم و میگفتمش که نگاه کن این درخت است. این یکی برگ است. این خاک است. و ... .
میدانم که وقت زیاد است برای فهمیدن اینها اما فکر میکنم یک چیزهایی را باید همین حالا که نوزاد است و به طفل تبدیل نشده تجربه کند.
- از همه دوستانی که تولد فرزندم را تبریک گفتند و مشتاق خبر سلامتش بودند بینهایت سپاسگذارم!