زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

اولین پاییز با تو!

سه شنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۲، ۰۷:۳۱ ق.ظ

 

دارد می‌شود یک ماه.

همه می‌گویند چشم که بر هم زنی می‌شود یک سال. دو سال. شش سال.دوازده سال. و ... .

و من از همین حالا به روزهایی فکر می‌کنم که این کوچولو بزرگ می‌شود.

روزهایی که می‌تواند از انگشت‌هایش استفاده کند و دستانش را بی‌اراده حرکت ندهد.

روزهایی که می‌تواند از واژه‌های برای رساندن منظورش استفاده کند.

روزهایی که می‌تواند روی پاهای خودش بایستد و مجبور نباشد همه این‌ها را با گریه به ما حالی کند.

به روزهای دورتر هم فکر می‌کنم. روزهایی که دوست دارد تنهایی کتابش را ورق بزند؛ بازی کند؛ برود توی اتاقش و در را ببندد؛ میوه‌ها را بردارد و همین‌طور که له می‌کند بخورد؛ برای از دست دادن اسباب بازی‌هایی که مال خودش هستند مقاومت کند و ... .

همین حالا هم کلی کار بلد است.

مدت خوابیدنش کمتر شده. خودش می‌تواند رفلکس معده‌اش را کنترل کند. گردنش را
ایستاده نگه دارد و به هر سو که دلش می‌خواهد حرکت دهد. نور را هرچقدر هم ضعیف پیدا کند. پاهایش را با قدرت فشار دهد و اعتراض کند و ... .

و من باورم نمی‌شود که چهار هفته پیش همین ساعت‌ها داشتم درد می‌کشیدم.

هیچ چیز آن‌طور که پیش‌بینی می‌کردم نبود.

آخرش من نبودم که نوع زایمان را انتخاب کردم. و از هر دو کمی چشیدم. از دومی بیشتر.

تجربه اتاق عمل، تولد فرزندم، بی‌حسی، ریکاوری حتی، عالی بود.

رفتار کادر بیمارستان و پرستارها و دکترها و ... خوب و باور نکردنی بود.

از همه دردناک‌تر اما شب اول بود و ساعت مقابلم که عقربه‌هایش جانم را می‌گرفت تا یک خانه حرکت کند.

 حالا همه چیز تمام شده و از آن‌همه درد جز اندکی که گاهی سراغم می‌آید نمانده است.

حالا این عضو جدید نظم زندگی را تعریف دیگری کرده و به گمانم هر سه راضی هستیم.

دلم می‌خواست تا پاییز تمام نشده می‌بردمش یک جای پر درخت و انگشتانش را روی پوست درختان می‌کشیدم و می‌گفتمش که نگاه کن این درخت است. این یکی برگ است. این خاک است. و ... .

می‌دانم که وقت زیاد است برای فهمیدن این‌ها اما فکر می‌کنم یک چیزهایی را باید همین حالا که نوزاد است و به طفل تبدیل نشده تجربه کند.

 

  • از همه دوستانی که تولد فرزندم را تبریک گفتند و مشتاق خبر سلامتش بودند بی‌نهایت سپاسگذارم!

 

 

۹۲/۰۸/۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نظرات  (۷)

سلام مدت ها، وبلاگ مستطاب زندگی را می خواندم و لذت می بردم، بو و عطر زندگی جاری بود این این وبلاگ مخصوصا از زمانی که خودم ازدواج کردم. خوبست که بلدی چطور زندگی کنی و چطور شاد باشی. تا حالا برای مطالبت نظری نگذاشته بودم، امشب اینجا را یافتم، همه اش را خواندم و باز هم لذت بردم. برای خودت و زندگیت و پسرت آرزوی خوشبختی می کنم. شاد باشی مستطاب مادر
یک کلام از خاله مرجان
سلام مدتهاست دارم به داشتن یا نداشتن یه وبلاگ فکر میکنم. بالاخره میخوام بسازمش ولی هرچی سعی کردم نفهمیدم چطور میتونم به جای قالبهای موجود قالب خودم رو داشته باشم. میبینم شما عکسای دلخواهتون رو قالب گذاشتید، میشه به من هم یاد بدید؟ دوست ندارم از اطرافیانم بپرسم چون نمیخوام فعلا بدونن، فرشته کوچولوی 5 ماهه ای هم دارم که اجازه چند ساعت پای لبتاب نشستن و جستجو و آزمون و خطا کردن رو بهم نمیده ممنون میشم
خب خدا رو سکر که هر سه راضی هستید منم میگم عجله نکن برای شناساندن پیرامونش.
۲۳ آبان ۹۲ ، ۲۳:۰۶ پخموله بانو
سلام. با اختلاف سه روز مامان شدیم. منم این روزها دارم به این فکر میکنم که این روزها هیچ وقت دیگه تکرار نمیشن. سعی میکنم خوب همه چیز رو به خاطر بسپارم.
سلام، خوشحالم که ی چیز تازه نوشتی میشه لطفا عکس اون سبد حمل نوزاد رو بذارین؟ میخوام ببینم چطوری درستش کردین و آیا منم میتونم؟! البته ی بار دیگه گفتم ولی شاید نظرم پاک شده... ممنونم
خدا حفظش کند...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی