اجتماع مادرها
مادر که میشوی ناخواسته وارد اجتماع جدیدی از آدمها میشوی. آدمهایی که تا یش از این با یک سلام و علیک مختصر در مهمانی از کنارشان میگذشتی و در پایان هم خداحافظی کرده و نکرده آنجا را ترک میکردی.
حالا نگاه میکنی و میبینی نیم ساعت است داری با نوه خاله پدرت که دو تا بچه دارد
و تو پیش از این سالی یکبار دیدار را به همان سلام مختصر طی میکردی حرف میزنی.
شما پیش از این جز سکونت روی درخت فامیل نقطه مشترکی نداشتید که بخواهید با هم ارتباط برقرار کنید؛ اما حالا عزیزترین قسمت وجودتان میشود مهمترین موضوع صحبت و رابطهتان.
و انگار همه بچهها شبیه هم هستند. تا مدتها دلشان میخواهد روزها بخوابند و شبها بیدار باشند. مشکلات و مسایل خودشان را دارند و شیرینیهای کوچک و بزرگشان برای مادر و پدرشان خاص و متفاوت است.
بعد در مورد هرکدام اینها که صحبت میکنید باورت میشود که تنها نیستی. بیشتر زنان اطرافت نیمه شبهای زیادی را بارها و بارها بیدار شدهاند و در بخشی از زندگیشان بیوقفه بیشتر از سه ساعت نخوابیدهاند.
آنها هم با استرسهای کوچکی مثل رشد نوزادشان، شیر خوردنش، بیماریهایی که تهدیدش میکرده و میکند، شیطنتهایش، اینکه زبان آدم را نمیفهمند، اینکه گاهی ما هم زبان آنها را نمیفهمیم و ... دست و پنجه نرم میکنند.
و این قصه در مورد پدرها هم صادق است.
حالا دیگر مهمترین مسایل گفتگوهایشان سیاست و اقتصاد و ناملایمات فرهنگی و ... نیست و بچهها وارد شدهاند. شاید جنس نگرانی پدرها و موضوع گفتگوهای پدرانهشان با مادرها متفاوت باشد اما خب سوژه عوض شدهاست.
و مگر غیر از این است که هر مرحله از زندگی آدم با مرحله قبلش تفاوت میکند.
و همه چیز چقدر تند و سریع دارد میگذرد.