آغون یعنی با من سخن بگو!
یک واژه بیشتر نیست. یک واژهای که حتی نمیدانم درست مینویسمش یا نه.
واژهای که نگارشش را تا پیش از این در داستانهای کوتاه زیاد دیده بودم و فکر میکردم قرار است در هر تکرار یک حس کلیشهای را در آدم زنده کند.
تا اینکه لابلای اصوات بیمعنی و غیرتکراری و گریههای متفاوت یوسف شنیدمش.
قند توی دلم آب شد کم است؛ همه قندهای قندانهای خانه یکدفعه توی دلم آب شد و هربار میشود.
انگار یکروز صبح بیدار شده بود و تصمیم گرفته بود وقتی سرحال است آغون بگوید.
هرچه روزهای بیشتری میگذرند تعداد تکرار این واژه بیشتر میشود و مدلهای بیانش.
معمولاً زمانهایی آغون میگوید که سرحال است. حالش خوب است. هم گرسنه نیست و هم از وضعیت پوشکش راضی است. خوابش نمیآید و میخواهد ارتباط برقرار کند.
فرقی هم نمیکند که چه ساعتی از روز و شب را برای آغون گفتن انتخاب کرده است.
ممکن است ساعت 9 صبح دلش بخواهد با او حرف بزنم یا سه نیمه شب یکهو چشمهایش را باز کند و با یک لبخند باریک بگوید آغون!
البته بیشتر برای ما دو تا آغون میگوید و طول میکشد که افراد دیگر را برای همصحبتی انتخاب کند.
حالا که میتوانیم با هم ارتباط برقرار کنیم حس خوبی دارم.
او دارد از دنیای خودش که برای من ناشناخته است بیرون میآید و سعی میکند با ما حرف بزند. تنها کاری که ما باید بکنیم توی چشمهایش نگاه کردن و حرف زدن است. حرفهای خوب و مثبت.
از وقتی واکسنهای دوماهگی را زده آقایی شده پسرمان و صاحبنظر است و گاهی بهواسطه همین آغون نظرش را هم میپرسیم!
دارم میبینم روزهایی را که از واژههای بیشتری برای بیان احساسات و حالاتش استفاده میکند.
آنوقت دلم آنهمه قند از کجا بیاورد که آب کند؟!