سیندرلا!!! سیندرلا!!! اومدم!!! اومدم!!!
دعوتنامه برای همه آمده.
ریز و درشت، بالا و پایین. همه دعوتند به مهمانی. من هم!
قصه من اما قصه سیندرلا است با این تفاوت که فرشته مهربانش یا هنوز نیامده، یا اگر آمده چوب جادویش را گم کرده.
از صبح که بیدار میشوم همه کارهایم را مرور میکنم و میگویم انشاالله امروز.
بعد روز شروع میشود، با شیشه شیر و سوپ و تخم مرغ و آبمیوه و ویتامین و جوجهها و قناریها و بازی و کتابهای دهبار خوانده پسر و جمع و جور اسباب بازیها و خانه و آشپزخانه و اساماسِ امروز منتظر گزارشتان باشم؟ کارفرمای محترم و آقاجون و شستشو و مرتب کردن رختها و همان افطار نان و پنیر و هنوز چیزی نگذشته که دنگ! دنگ! دنگ! ساعت از دوازده گذشته!
پسر خوابیده اما من هنوز سحری درست نکردهام!
صدای سیندرلا!!! سیندرلا!!! هنوز توی گوشم است و یک آشپزخانه شلوغ منتظر من و چراغ چشمکزن جانهایم روشن شده.
قرآنم! ابوحمزه! افتتاح! کتابهای روی هم چیده شده! پارچهی گل ریزی که خریدهام و الگویش و قیچی و سوزن ته گردِ کنارش! گزارش نیمه تمامم! چکیده مقاله سمیناری که واقعاً دوست دارم در آن شرکت کنم! دفترهای یادداشتم!
آه! فرشته مهربان من!
یک بیبیلی بابولی بو کن و برایم وقت بیار؛ و همت؛ و معرفت. تا با آن لباسی بدوزم در شأن این مهمانی بزرگ. تا شرمنده لباس پارههایم نباشم.
آه فرشته مهربان!
دو ساعت مانده به صبح خوابم میبرد. بیدار که میشوم یک فرشته مهربان سفره سحری را چیده. شیشههای پسر را شسته. آبجوش گذاشته. اسباببازیها را جمع کرده و ... این یعنی فرشته مهربان هست. همیشه بوده. شاید من کمی تنبلم.
پ.ن. اگر میشد آرزو میکردم بین دو عدد ساعت روی دیوار یک ابرو باز میشد و یک دو ساعتی برای خودم داشتم. خارج از زمان، بیآنکه کسی به من نیاز داشته باشد، تنها برای خود خودم!
پ.ن. کاش حسنه مادری را دست هیچ سیئهای نمیرسید!
پیشنهاد تابستانی: همشهری داستان تیر. داستان «ماه نو» داوود غفارزادگان چه خوب بود!