برای معصومه
بسم الله
برگ هزار جنگل انبوه توی دلم میریزد و خشخش میکند. مادربزرگ دوستم را بردهاند اتاق عمل روح من ایستاده پشت در. سردم است.
آدم چرا اینطوری است؟
چرا یادش نمیرود؟
چرا دردش کهنه نمیشود؟
چرا وقتی درد عزیزی را میبیند یا میشنود که خودش روزی دچارش بوده بغض راه گلویش را میگیرد و میآید بالا و بالا و هیچ آبرو سرش نمیشود؟
انگار تکهای از لباس مشکی تنش چسبیده به جایی روی دلش و کنده نمیشود!
خدا کند گذار هیچکس به بیمارستان نیفتد. پشت درهایی که هیچ نمیدانی آنسویشان چه خبر است. جایی که زندگی دو تکه میشود. یکطرفش مرگ و سوی دیگرش زندگی. نه اینکه آن سوی بیمارستان زندگی اینطور نبوده باشد نه! این صراحت مرگ و زندگی انگار آنجا بیشتر است.
و چقدر خدا نزدیک است آنجا. انگار اگر قرار به رفتن عزیزت هم باشد خودش میآید روی آن صندلیهای سخت مینشیند کنارت و برایت همه از من هستید و به سوی من باز میگردید میخواند و آرامت میکند و رضایتت را میگرد.
باقی هم درد دلتنگی است!
آخ! معصومه جان! معصومه جان!
این لحظهها را از تو دورم اما کنارت هستم. و این جورابهای رنگی قشنگ، مدام توی ذهنم راه میروند.
بازهم خبر خوب بده بانو!
بازهم خبر خوب بده.