ملاقات با دریا
چمدان را بسته بودم و داشتم ساک دستی سفرم را آماده میکردم که دیدم چهقدر محتویات آن تغییر کرده است!
سفرهای قبل در این کوله سبکم چیزهایی میگذاشتم که حالا از داشتنش صرفنظر کرده بودم. و چیزهایی به آن اضافه شده بود که باید عقبتر میایستادم و بهتر نگاه میکردم تا میفهمیدم چه اتفاقی افتاده.
وگرنه در کدام سفر من بیسکوییت باغ وحشی و چوب شور و پستونک و عروسک انگشتی و کشمش و ... توی کیفم گذاشته بودم؟!
تغییر آدمها را از کیف دستیشان و وسایلی که با خودشان اینطرف و آنطرف میبرند میشود فهمید. و اگر کیف دستی و کوله پشتی آدمها شیشهای بود میشد حدس زد حالشان چهطور است؟ البته هستند آدمهایی که در کیفشان جز موبایل و کمی پول چیز دیگری نیست و از روی اینها چی را میخواهم حدس بزنم اما خب، آدمها گاهی اسیر چیزهایی هستند که با خودشان حمل میکنند.
کتابی که توی کیفشان است فکرشان را درگیر کرده، دفتر یادداشتی که دارند پر است از رازهای کوچک معمولی، عکسهای توی کیف پولشان خیلی با ارزشترند از کارتهای اعتباری و پولهای کنارش، کلیدهایی که با یک دسته کلید سالها کنار هم میمانند و احساس تعلق میدهند به صاحبشان، احساس تعلق به جایی به کسی، قرصها، خوراکیها، عینکهای آفتابی و طبی، چترهای کوچک باران ندیده، لوازم آرایش، لوازم بهداشتی و ... . همه اینها کنار هم شناسنامه آدمها هستند. گیرم که متغیر، اما میشود حتی جامعه را شناخت از محتویات ساده کیف مردمش!
میشود دید کرم مرطوب کننده قوی برای پوستهای خشک، یعنی تو خیلی با آب کار کردهای، پوستت خشک است و این روزهای هوا حالش را خوب نمیکند؟
میشود از آگهی کلاس ارف و موسیقی و زبان و رباتیک فهمید که تو فرزندت را خیلی دوست داری و میخواهی همه آرزوهایت را با او محقق کنی.
از رژ لب به نیمه رسیده پر رنگت اینرا فهمید که دوست داری بیشتر دیده شوی، از رژ لب کمرنگ و رنگ لب اینرا که من خودم زیبا هستم.
از نان و پنیر با نون لواش بدون گوجه یک معنا، با نان سنگک و گردو یک معنای دیگر؛ با نان تست و شکلات صبحانه یک چیز دیگر.
از کتابها هم. از تقدیمنامههای اولش هم. از بارکد کدام کتابخانهاش هم.
از صفحه آگهیهای روزنامه، صفحه کاریابی، صفحه مسکن، حلقههای پررنگ و کمرنگ دور خانههای فروش، رهن، رهن و اجاره، و ... .
خلاصه اینکه دلم میخواست میتوانستم از یاس بزرگ حیاط که هنوز هم گل دارد یکعالمه یاس میریختم توی کیف آدمها. تا وقتی درش را باز کردند بروند تا خاطرات خوش. بروند آنجا که حالشان بهتر میشود.
چی داشتم میگفتم اصلاً؟ آهان! تغییر کردهام! مادر شدهام.
پ.ن. اینبار نتوانستم با حضور قلب و یک دل سیر دریا را نگاه کنم. از بس که نگران بودم دست یوسف سرنخورد از دست پدرش و دریا قدمهای کوچکش را گول نزند! هوس نکند مزه گوش ماهیها را بچشد! (که چشید البته)، سگ کنار ساحل نامهربانی نکند! اما این سفر خوب بود. خیلی خوب. و راستی پسرم همسفر خوبی است! به امید سفرهای بزرگ!
پ.ن. باید به کسی که از تماشای جنگل و دریا میآید و چند صبح پیش از طلوع خورشید چشمهایش را قامت بسته زیارت قبول گفت. و من از زیارت خدا میآیم. آنجا که دست هیچ انسانی نرسیده بود و بارگاهی حتی نساخته بود.
پ.ن. ساری! ساری عزیز! انگار یکبار در تو زاده شدهام من!