اداره پست
16 آذر شده بود و حواسم بود که باید کتاب میخریدم و پست میکردم برای عزیزانم که دانشجو هستند. تا عصر نمیتوانستم صبر کنم که پست تا 3 بیشتر باز نبود.
ناهار یوسف را دادم و لباس پوشیدیم و با کالسکه راه افتادیم سمت کتابفروشی. این اولین تجربه کتاب خریدن ما نبود اما همیشه سه نفری به کتابفروشی رفته بودیم و نمیدانستم اینبار یوسف چهقدر صبوری خواهد کرد تا کتابهایم را انتخاب کنم.
از آنجا که منزل ما در طرح ترافیک قرار دارد، شهرکتاب شکوفه از همه کتابفروشیها نزدیکتر بود. دو فروشنده خانم آنجا را اداره میکردند که واقعاً مهربان بودند و تمام مدت یوسف را سرگرم کردند و از دادن اسباببازی دریغ نکردند و من با خیال راحت کتابهایم را متناسب سلیقه عزیزانم انتخاب کردم.
برادران کارامازوف(داستایوفسکی)، اسکار و خانم صورتی و یک روز قشنگ بارانی (اشمیت)، زندگی در پیشرو(رومن گاری)، اولین تماس تلفنی از بهشت(میچ آلبوم)، یوسف آباد خیابان سی و پنجم(سینا دادخواه)، سنگفرش هر خیابان از طلاست(وو چونگ کیم)، و 48 لالایی برای چهار فصل(مریم اسلامی).
بعد به سمت اداره پست که همان نزدیک بود رفتیم و پاکت و کارتن گرفتیم تا کتابها و هدیهها را پست کنیم. اداره پست خلوت بود و یک آقای میانسال و یک خانم جوان کارها را انجام میدادند. سلام کردم و پاکتها را برای نوشتن گرفتم. کارمند خانم به ظاهر جدی و خسته میآمد اما وقتی یوسف کمکم آبروداری را کنار گذاشت و صداهای اعتراض آمیز از خودش در آورد بلند شد و از پشت میز بلندش او را دید و وقتی کار مشتریها راه میانداخت کنار کالسکه او میآمد و با او صحبت میکرد. و انگار آدم این سمت میز بلند با آدم آن سمت میز بلند فرق میکرد! یکی جدی و رسمی و دیگری مهربان و بامزه.
با اینکه کارت تبریکها را در خانه نوشته بودم اما روند نوشتن پاکتها طول کشید و یوسف تصمیم گرفت در اداره بزرگ پست قدم بزند و تاپ و تاپ زمین بیفتد و خیلی خوشحال بلند شود و دوباره وارسی را شروع کند. حالا دیگر آقای میانسال هم مدام سَرَک میکشید که دستش لای در شیشهای نرود و از پلههای انتهای سالن نیفتد و ... .و بالاخره برچسب پست سفارشی روی پاکتها خورد و خداحافظی کردیم.
وقتی دیدم پسر سر حال است سر راه شیرینی فروشی رفتم و برای همسر-بابا شیرینی هم خریدیم و آقای قناد هم خیلی به ما لطف کرد و به یوسف شکلات داد و در آهنی را هم برای ما نگه داشت تا برویم.
سر کوچه که رسیدیم یک پیشی زیر آفتاب کمجان آخر پاییز لَم داده بود و فکر میکرد. دیدم حیف است برویم خانه و کمی با او بازی نکنیم. بیسکوییتهای باغ وحشی را که در این سفر هیچ کمکی به من نکرده بودند در آوردم و دانه دانه دادیم به آقای پیشی که روی ما را زمین نینداخت و خورد.
خلاصه اینکه انجام دادن کارهای اداری با بچه خیلی هم نباید سخت باشد به شرط آنکه خودمان و دیگران به او سخت نگیریم.
پ.ن. لابد یک گونه گربه هم پیدا میشود که صدایش شبیه صدای گربهای است که پسر ما در میآورد!
سلام
چه خوب که اینجا مینویسید و چه بد که بلاگفا شما را لینک نمیکند و حتی نمیتوانید با آدرستان کامنت بگذارید.
من هم تازه بعد از اثاث کشی از خانه طبقه سوم بدون آسانسور به یک خانه طبقه اول دارم گشت و گذار با دخترک در کالسکه را تجربه میکنم که خیلی لذت بخش است.