زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

من گمشده در نذورات

جمعه, ۲۱ آذر ۱۳۹۳، ۰۹:۳۴ ق.ظ
بلاگ مستطاب زندگی - من گمشده در نذورات

 

مامان و بابا از عتبات آمده‌اند. نیمه شب رسیده‌اند و زودتر از ناهار نمی‌روم که بتوانند استراحت کنند. ظهر هم گذشته است که با یوسف راه می‌افتیم سمت خانه مامان. هدیه را علی‌رضا می‌آورد اما دلم نمی‌آید دست خالی بروم. باغ گل ظفر ماشین را پارک می‌کنم و با یوسف می‌رویم گلدان بخریم. آن‌قدر عجله کرده‌ام که کفش‌هایش را پایش نکرده‌ام. بغلش می‌کنم و وقتی آن‌همه گل و گلدان را می‌بیند ذوق می‌کند.

یک گلدان سیکلامنمی‌خواهم و یکبنت قنسول. یکی برای مامان و یکی برای خاله. آن‌قدر هوا خوب است و حال ما خوب است که دلم نمی‌خواهد زود برویم اما برای ناهار منتظرمان هستند و یوسف هم با کاپشن و کلاه و ... انگار کلی به وزنش اضافه شده.

دلم برایشان پر می‌کشد اما جای پارک نیست و مجبورم یوسف را بسپارم به امین و متین و خودم بروم یک‌جایی ماشین را پارک کنم. قیافه‌ام با سوغاتی‌های شمال و گلدان‌ها باید بامزه شده باشد.

وقتی می‌رسم هنوز همه دارند برای یوسف ذوق می‌کنند و خب بالاخره نوبت من هم می‌شود.

بعد ناهار مامان می‌رود سراغ سوغاتی‌ها مبادا دیر شود. نصف سوغاتی‌ها را که می‌دهد می‌گوید دخترها بیایید تو اتاق!

من و مریم و بهار و متین می‌رویم. چادرهایمان را می‌دهد و روسری‌ و کیف و ... که کلی می‌خندیم و سربه سرش می‌گذاریم.

بعد یک کیف کوچک در می‌آورد و محتویاتش را می‌ریزد کف دستش. می‌گوید وقتی منتظر بودیم همه برگردند رفتیم این‌ها را از نذورات خریدیم. هرکس یک تکه‌اش را بردارد.

قصه نذورات را می‌دانم. مردم می‌آیند زیارت و نذر می‌کنند و یک تکه از زیورآلاتشان را می‌اندازند در حرم. حالا یا برای برآورده شدن نیتشان یا قبولی نذرشان.

یاد حرم حضرت رقیه می‌افتم و عروسک‌هایی که با کلی دعا و آرزو پرت می‌شدند بالای ضریح.

دو دلم که بردارم. معمولا جز حلقه حوصله چیز دیگری را ندارم. فکر می‌کنم این‌ها مال مردم است.

می‌گویند هزینه فروش این‌ها خرج حرم و زائرین می‌شود و همه می‌توانند با مراجعه به نذورات از این‌ها تهیه کنند.

بین انگشترهای بدلی یکی هست که جنسش از برنج است انگار. دو تا گل پنج پر قرمز دارد. برش می‌دارم. دستم می‌کنم. انداه است. قشنگ است. خیلی قشنگ است. یک‌طور معمولی‌یی قشنگ است.

یکی از نگین‌های الکی‌اش افتاده و یکیش هم شکسته. نمی‌دانم آن یکی نگین قبل از اینکه به حرم بیفتد افتاده بوده یا همان‌جا توی حرم است. مهم نیست.

برش می‌دارم. هزار قصه برایش می‌سازم. یعنی این انگشتر مال کی بوده؟ کدام زن؟ از کدام کشور؟ برای کدام نیت آن را به ضریح انداخته؟ حاجتش را گرفته؟ دلش برای انگشترش تنگ می‌شود؟  ...

انگار این انگشتر مرا با همه زنانی که نمی‌شناسم پیوند می‌دهد.

انگار نجوای دعای زنانی توی گوشم می‌پیچد که آرام چیزی می‌گویند که نمی‌فهمم. فقط می‌فهمم که مقدس است.

این گل‌ها یک‌طور عجیبی معطر است به عطر همه زنانی که نمی‌شناسم.

فکر می‌کنم یعنی می‌شود یکی این یادداشت را بخواند و بنویسد فاطمه جان! این انگشتر مال من بود، و قصه‌اش را بگوید؟

 چه‌قدر قصه دارم برای این انگشتر!

 

 

پ.ن. مادرانه‌هایم را اسباب‌کشی کردم به این‌جا، به یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود. به آدرس gonbadekabood در blog.ir که بلاگفا اجازه معرفی لینکش را نمی دهد.

 

 

 

۹۳/۰۹/۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰
فاطمه جناب اصفهانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی