ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد
حالا بادکنکها همه جا هستند. توی اتاقها، پذیرایی و آشپزخانه حتی! کاغذ رنگیها را هم باز نکردم. از جمعه که جشن گرفتیم برای میلاد پیامبر و کلی خوشحال بازی کردیم. جشنی کوچک به اندازه وسعت خانهمان. وگرنه دلمان میخواست همهی دوستانمان کنار هم باشیم.
همهی این هفته روی لبم بود این بیت ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد! دل رمیده ما را انیس و مونس شد!
روی کاغذ رنگیهای سبز و زرد ستاره بریدم و با نخ وصل کردیم بالای تاقچه ای که رویش قرآن بود و برگ سبز و و شمع و هدیههای بچهها. میرفتم و میآمدم و نگاهش میکردم و ذوق میکردم که خانهمان قرار است مهمانی باشد. جشنی برای یکی از بزرگترین و بهترین بندههای خدا، محمد (ص)!
مهمانهای اصلی بچهها بودند. پس باید کاری میکردیم که به آنها خوش بگذرد. اسباب بازی و مدادرنگی خریدیم و عروسک انگشتی درست کردیم و کیک سفارش دادیم تا بچهها شمعهایش را فوت کنند و ببرند و خوشحال باشند. شاید وقتی داشتند میرفتند مثل مجتبا از مادرشان میپرسیدند: مامان تولد کی بود؟ و این آغاز سؤالهای خوب بود.
حسام یک حرف قشنگی زد که به دلم نشست. گفت پیش از آن که مهدکودک و مدرسه برای فرزندانمان دوست انتخاب کنند، خودمان به آنها کمک کنیم تا دوستانشان را انتخاب کنند.
شاید این جلسههای شلوغ پر از بچه و بازی و کنارش قرآن ادامه پیدا کرد و بچهها باهم بزرگ شدند. آن قدر بزرگ که دلشان خواست فقط قرآن اول جلسه را نخوانند بیایند بنشینند کنار ما و بخواهند بدانند در مورد چه چیزی حرف میزنیم. شاید دلشان خواست در صف نماز جماعت کوچکمان کنار هم بایستیم. شاید آنها آدمهای بهتری شوند. شاید دنیا با فرزندان ما جای بهتری باشد برای زندگی.
پ.ن. یوسف هر صبح که بیدار میشود کاغذرنگی ها را نشان میدهد و میدود توی اتاقها دنبال بچهها. بعد میرود کنار در و با گلایه میگوید: دَبت! (رفتند). میبرمش کنار ستارهها و باهم فوت میکنیم تا دور خودشان بچرخند. و این کار هردوی ما را خوشحال میکند. ای محمد(ص) که درود خدا بر تو باد! همه ما پیام تو را شنیدیم. و معجزهات را ایمان آوردیم. با این حال گاهی آن چنان مسلمانی نمیکنیم که تو را و خدا را خوش آید. دعایمان کن آن چنان باشیم که او دوست دارد. دعا کن که از دوستان شما باشیم. ما را و نسل ما را.