جزیره نارنجی
آدم بعضی وقتها دوست دارد حالش خوش نباشد. نخواهد هم فکر کند که چرا حالش خوش نیست. فقط یک نَم بارانی بیاید تا پنجره را کمی باز بگذارد و یک نارنج برش بزند و بگذارد کنار چای کوهی که هنوز جا دارد تا دَم بکشد و بعد نفس بکشد!
یک کتابی را که خیلی دوست داشته بخواند بردارد و از یک جایی شروع کند به خواندن. اگر موسیقی بود که از شنیدنش خسته نمیشد بگذارد روی تکرار و بشود ساکن زمان و مکان دیگری.
نه باران میآید، نه موسیقی هست که بخواهم بشنوم و نه کتاب خوب دارم که بخوانم.
یعنی کتاب خوب نخوانده زیاد هست، رفتم نگاهشان کردم دلم نخواست برشان دارم. یکی را هم که بر داشتم و باز کردم نوشته بود حلزونروی سرش یک سوراخ دارد شبیه سوراخ روی سر نهنگها. ادامه ندادم.
که حلزونها و نهنگهای توی سرم خوابیده بودند و نمیخواستم به این بهانه بیدارشان کرده باشم.
آدم یک وقتهایی دلش میخواهد حالش خوش نباشد.
دلش میخواهد الکی خلقش تنگ شود از چیزهای ساده. از میزی که دوباره پر شده از ظرف. از گازی که دیگر برق نمیزند. از اتاقهایی که تا عصر تمیز بودند و حالا نیستند. و حتی از همین توپ بنفش کوچولو که پیدایش نکردم و حالا میبینم زیر میز تلویزیون قایم شده بود.
آدم یک وقتهایی میشود جزیره ناشناخته خودش. پر از گنج اما بی نشان. بی واژه. تنها. سردش میشود اما خوب است. نشسته روی شنهای ساحل. زانوهایش را خم کرده توی دلش و نگاه میکند به چیزی که فقط صدایش را میشنود. و منتظر هیچ چیز نیست.
آدم یک وقتهایی از دنیا فقط به اندازه یک نارنج میخواهد.
پ.ن. تو حالا رسیده ای لابد. به کشوری دیگر. و خواب امشبت باید ترجمه دیگری داشته باشد. هنوز دلم برایتان تنگ نشده اما می دانم چند شب دیگر که بگذرد، می گوییم برویم یک جای خوب! اولین گزینهها خانه شماست. و شما اما نیستید.
پ.ن. این کیسهها را که داشتم برایت میدوختم برای چای کوهی و بهارنارنج و گل و سرخ و دم نوشهای دیگر فکر کردم کِی بود که هم را دیدیم؟ من از خانه بالا یادم آمد. وقتی علی خیلی کوچک بود. بعدترش تولد حسام بود که همه دور هم جمع شدیم. شما سومین خانواده ای هستید توی عکسها که حالا زیر آسمان دیگری خورشید و مهتاب را تماشا میکنید. جانتان سالم! دلتان خوش!
پ.ن. چرا پیدا نمیکنم یک کتاب خوب. یک کتابی که نویسندهاش نشسته باشد توی آفتاب و نوشته باشدش. نویسنده ای که خاطرات کودکیاش پر باشد از شادی و خنده. و توی سبد خریدش شکلات هم داشته باشد.