ترمینال
حال این روزهایم را دوست ندارم.
این روزها که میگذرد فیلم نامه «ترمینال» اسپیلبرگ را توی سرم مرور میکنم.
وقتی دارم یوسف را میخوابانم. وقتی رختها را از روی بند بر میدارم و تا میکنم. وقتی دارم کتاب میخوانم حتا.
امروز وقتی داشتم ماهی آزادها را توی نمک و زردچوبه و آرد میغلتاندم تا در روغن سرخ کنم فکر کردم آخرش چه شد؟
میدانم که تام هنکس بالاخره از فرودگاه بیرون رفت و همین یکجورهایی خوشحالم میکند.
حالم این روزها شبیه حال تام هنکس است.
با اینکه من از کروکوژیا نیامده ام اما فکر میکنم عاشق کروکوژیا هستم. عاشق زندگی.
فکر میکنم اگر از این فرودگاه بیرون بیایم اتفاقهای خوبی میافتد. بیشتر مینویسم؛ میخوانم؛ ورزش میکنم. حتا فکر میکنم کارهای خانه هم کمتر وقتم را خواهد گرفت. حالا تو پیش خودت بگو یعنی کمتر ظرفها کثیف میشوند و ظرف غذای پسر روی زمین خالی میشود؟ من جوابی ندارم برایش.
حال این روزهای من شبیه حال تام هنکس است. اما تام هنکس خیلی قوی تر بود. و این تعلیق، این انتظار لعنتی، همیشه حال مرا بدتر میکند.
باید جعبه بزرگ فیلمها را بیرون بیاورم و ترمینال را پیدا کنم. باید دوباره ترمینال را ببینم.
پ.ن. می دانی پرستو، این روزها هیچ دمنوشی به دهانم مزه نمیکند. ته ته همهشان یک لایه خاک مینشیند ته فنجان. دیشب از آن بیسکوییتهای روکش دار شکلاتی شیرین عسل خریدیم. و من باور کردم که گاهی طعم شیرین یک بیسکوییت شکلاتی میتواند آدم را دلتنگتر کند. و این فرضیه مرا مبنی بر اینکه شکلات همیشه حال آدم را بهتر میکند رد میکند.