شد سه ماه!
سه بار ساعت از یک بعد از ظهر بیست و سوم هر ماه گذشت و پسر وارد چهارماهگی شد.
سه ماه پر از شیرین و تلخ.
و اگر تقویم نبود باورم نمیشد که فقط سه ماه گذشته باشد. سه ماه و اینهمه اتفاق!
همه این روزها گذشت و گذشت تا پسر ما هم اطرافیانش را بشناسد و به آنها لبخند بزند.
حضور افراد جدید و بودن در مکانهای جدید را درک کند و دلش نخواهد در چنین فرصتهایی بخوابد.
گردنش را محکم نگه دارد و برای تماشای اطراف بچرخاند.
نیم تنهاش را از کریر بلند کند و بخواهد خودش وضعیتش را تغییر دهد.
موهایش هم کمکم دارد در میآید. و آنقدر بزرگ شده که دیروز برایش نمایش عروسکی بازی کردم.
و پسر هر روز و هر روز شیرینتر میشود و بیشتر با دنیای اطرافش ارتباط برقرار میکند.
عاشق لوستر و تصویرهای متحرک تلویزیون است و رنگ زرد و آبی را بیشتر از باقی رنگها تشخیص میدهد.
و خلاصه دارد روزهای ما را رنگ میکند و به هم میبافد.
و این زمستان حسابی گرم است برای ما.
با همه اینها آدم با مادر شدن تنهاتر میشود.