زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

بلاگ مستطاب زندگی - برگ افرا در باغ رویا

میتوان هیچ قلهای را فتح نکرد اما پیروز از کوه پایین آمد.

میتوان در یک روز ابری از گلابدره بالا رفت اما گرم شد.

هیچ چیز مانع کوه رفتن اینهمه سال من نبود جز خودم!

و همانقدر که گلابدره دست نخورده باقی مانده بود من عوض شده بودم.

و آنقدر نشستن روی آن قالیچه کهنهی زیبا میان برگهای زرد گردو و املت دایی را خوردن و بعدش چای سبز و لیمو نوشیدن کنار آن آتشی که کسی برافروخته بود بهمان مزه داد که ترسیدیم از این بالاتر رفتن راه آمده را خراب کند.

از کوه پایین آمدهام اما یک کسی توی دلم میگوید طلسم را شکستی دختر! کوه رفتنهایت بیش باد!

تا روزی که بتوانیم دست پسر را هم بگیریم و بالا ببریم.

پ.ن. اگر تماشای فیلمهای خوب حالتان را خوبتر میکند پیشنهاد میکنم:

omarساخته هانی ابو اسد                                 اینجابیشتر بخوانید.

Like father,like sonساخته هیروکازو             اینجابیشتر بخوانید.

پ.ن. چای سبز لیمو توئیننگز!

دوستانم!

  1. اگر خواهان گفتگو هستید و یا سوالی دارید لطفا آدرس ایمیل و یا وبلاگ خود را در کامنت بگذارید.

  2. مختارم پیامهایی را بازنشر دهم که با نظر من مغایرتی نداشته باشند که اینجا خانه من است.

  3. سپاس از اینکه مرا لایق نظرات خود میدانید.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۰:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - دو یادداشت کوتاه و بلند از دو روز بلند و کوتاه 

 

 

  

 یک. شمع‌ها!

این شمع‌های تولد که تا نیمه می‌سوزند آخر مهمانی در یک زیردستی قرار می‌گیرند همه‌ی سهم من از یک مهمانی است و تا ماه‌ها و شاید سال‌ها بعد خاطرات آن شب را برایم روشن می‌کند. و این‌بار شمع‌های تولد یک‌سالگی پسرم!

یک کیک رنگین کمانی برایش درست کردم که بهترین و جذاب‌ترین قسمت پیش از مهمانی بود.

فکر کردم بد نیست همه با یک هدیه کوچک به خانه بروند. قوطی‌های شیرخشک یوسف را با پارچه‌های گل‌دار و ربان کاور کردم و در هرکدام یک هدیه کوچک گذاشتم که مهمان‌ها را شاد و سرگرم کرد.

بقیه کارهای تولد اما به‌خاطر همزمانی‌اش با ارائه مقاله‌ام خیلی سخت و خسته کننده بود. جز هدیه خریدن برای پسر و پدر!

برای حسام به بهانه سال‌روز پدر شدنش یکی از مجسمه‌های قشنگ پدر و پسر willow tree گرفتم.

برای یوسف اما یک کشتی نوح گرفتیم!

قبل از به‌دنیا آمدنش دنبالش بودم از بس که این داستان نوح نبی و سرنشینان کشتی‌اش را دوست دارم و خیلی جاهای زندگی در کنار غزل حافظ همراهم بوده. آن‌قدر گشتیم و پیدا نکردیم که داشتیم تصمیم می‌گرفتیم به کدام نجار سفارش دهیم و ... که در یک فروشگاه بزرگ اسباب بازی در پاسدارن پیدایش کردیم. حیوان‌هایش زیاد نیست اما خود یوسف بعدها می‌تواند به جمعیت داخل کشتی افزون کند.

یوسف کلی هدیه دوست داشتنی  و دعای خوب گرفت و من هم!

یکیش این تمبرهایی که حسام اختصاصی برای من سفارش داده و تویش یک من و یک یوسف زیر درخت‌های پارک ملت نشسته‌اند و دارند به آدم پشت دوربین لبخند می‌زنند! و بعد یک فنجان و قوری زیبا که عاشقش هستم!

و چندتا هدیه دیگر.

خلاصه اینکه خیلی مزه می‌دهد تولد فرزندت باشد و تو برای مادری هدیه بگیری! یک روز مادر مفصل می‌شود برای خودش اصلا!

و اگر یوسف دیشب تب نمی‌کرد و امروز خوشحال و خندان می‌رفتیم واکسنش را هم می‌زدیم که همه چیز گل گلاب بود!

 مهمانی دیشب ساده بود اما پر از شادی و انرژی و خنده. و من وقتی داشتم هدیه‌ها را آماده می‌کردم، سیب‌زمینی رنده می‌کردم، کیک را خامه می‌زدم و ... دعا کردم این مهمانی در خانه همه برگزار شود!

ای شمع‌های تولد و شادی و در کنار هم خندیدن! عمرتان بلند باد!

  

 

دو. تا به سالن اجتماعات حسینیه ارشاد برسم و کارت شرکت در همایش را بگیرم اتفاق‌های زیادی برایم افتاد.

فکر کردم اگر با ماشین نروم و با مترو خودم را برسانم عاقلانه‌تر است که چنین نبود. صفحه اول متن سخنرانی‌ام را در پرینتر جا گذاشتم و خدا را شکر روی فلش داشتم و ... . پایم را که توی سالن گذاشتم یک‌هو خاطرات مامان برایم زنده شد که وقتی نوجوان بوده با عمو احمد به این سالن می‌آمده تا بین آن‌همه جمعیت سخنرانی دکتر شریعتی را بشنود.

و همه سخنرانی اولی که رسیده بودم داشتم به این فکر می‌کردم که دکتر شریعتی روی کدام سن می‌ایستاده و مامان و عمو کجای سالن بودند و مردم چه حس و حالی داشتند و ... .

سخنرانی من با یک ساعت تاخیر انجام شد. درست وقتی‌که همه خسته بودند و دلشان می‌خواست مراسم هرچه زودتر تمام شود.

باید یک کاری می‌کردم. می‌توانستم خیلی یک‌نواخت مثل باقی سخنرانی‌هایی که به آن‌ها رسیده بودم انجام شود و از نفرات حاضر در سالن کم کند. می‌توانست خیلی پر انرژی باشد و آن چند نفر دم در را برگرداند. اگرچه حجوانی عزیز چند دقیقه قبل خارج شده بود.

دومی را انتخاب کردم. و باید بگویم موفق بودم و از خودم راضیم! ؛)

 

پ.ن. یادم آمد آخری باری که پرزنت کرده ام جلسه پایان‌نامه‌ام بوده که برای خودش زمان زیادی است!

پ.ن. خداجان! شکرت!

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۳ آبان ۹۳ ، ۱۱:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر