یک روزهایی شروع میشوند فقط به این امید که تمام شوند. از بس که کاری از دستم بر نمیآید و کلافهام.
به خودم اینطور میگویم که خیلی هم خوب است! چکیدهای را که یک ماه بود میخواستم بنویسم نوشتم و ارسال کردم و حالا باید یا گوشم به در باشد و مرد پستچی یا چشمم به میل باکسم که مقاله را میخواهند بنویسم یا نه.
اما هزار کار نکرده جلوی چشمم لنگ میزند.
جانم هم روبراه نیست. انگار بیحساب همه توانم را برای بالا رفتن از کوه گذاشته باشم و حالا که چیزی به غروب نمانده جانی ندارم که برگردم.
وعده شب را میدهم و افطاری اما ته دلم میدانم که این دیدار هم کارگر نخواهد بود؛ بس که همه غمزده هستند و نگران این شب و روزهای سخت بیمارستان. سوژه میشود یوسف که یاد گرفته چهار دست و پا همه جا برود و همه چیز را با دست و دهانش تجربه کند. او هم خوابش میبرد و من باز به تمام شدن این شب فکر میکنم. دنبال بهانه میگردم که یادم میآید مهدیه دیشب کیفم را پر از برگه سیب کرده بود. یک شادی شیرینی میدود توی رگهام. حالا ورقههای نازک سیب و آفتاب در خانه منتظرم هستند!
زنده میشوم حتی اگر هنوز سحری نداشته باشم. و اینها شادیهای کوچک من هستند.
کاش میشد همه چیز را با همین برگههای ترد و نازک شیرین کرد!
پ.ن. آهای مهدیه جان! خانه دل و فکرت همیشه آفتابی بانو! که این سیبها طعم محبت تو دارد و آفتاب و جوشن!