زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

 ملاقات با دریا


سفر کردن با بچهها اقتضائات خودش را دارد.

قبل از اینکه فرزندتان بهدنیا بیاید فکر میکنید چهقدر سفر باهم خواهید رفت و چهقدر خوش خواهد گذشت! اما این در صورتیاست که بتوانید بچهتان را کنار وسایل در کوله یا چمدان جا بدهید و هروقت به منظره زیبایی رسیدید درش بیاورید.

سفر کردن با بچهها متناسب با سنشان و با توجه به درجه صبوریشان فرق میکند.

همچنین وسیلهای که برای سفر انتخاب میکنید.

دوری و نزدیکی مقصد.

آب و هوایی که در آن سفر میکنید.

  تعداد بچههای همراه و همسفرها.

اینکه فرزندتان از پوشک استفاده میکند یا خودش میتواند به دستشویی برود.

شیر و شیشه میخورد یا میتواند غذا بخورد. اگر غذا میخورد همان غذایی که شما میخورید یا غذای مخصوص.

و ...

و اگر بخواهید به همه اینها فکر کنید همیشه باید منتظر فرصت مناسبتری باشید که هیچوقت نخواهد رسید.

هفتهای که گذشت خیلی از این موارد را بیخیال شدیم و رفتیم ساری و البته شکتا که روستایی نزدیکی ساری است و تکهای از بهشت است.


فاطمه جناب اصفهانی
۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۸:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر


هر بچه و مامانی لابد یک آلبوم موسیقی دارند که خیلی دوستش دارند و بارها آنرا شنیدهاند.

آلبوم موسیقی دوست داشتنی خانه ما «اتوبوس قرمز» است. کار گروه بمرانی که آن را بهزاد عمرانی میخواند.

شعرهای این آلبوم خیال انگیز و دوست داشتنی است و برای بچهها ملموس و آشناست.

ژانر کار جاز است و شاید بار اول گوشتان به آن عادت نداشته باشد. اما قول میدهم با دوباره شنیدنش کار را دوست داشته باشید.

میتوانید این آلبوم را از اینجا بخرید و یا از کتابفروشی یا فروشگاههای موسیقی تهیه کنید و از داشتن کاور سیدی که شبیه گرامافون است لذت ببرید.

اطلاعات بیشتر در مورد این آلبوم در اینجا. 



فاطمه جناب اصفهانی
۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۲:۲۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - ملاقات با دریا

 

چمدان را بسته بودم و داشتم ساک دستی سفرم را آماده می‌کردم که دیدم چه‌قدر محتویات آن تغییر کرده است!

سفرهای قبل در این کوله سبکم چیزهایی می‌گذاشتم که حالا از داشتنش صرف‌نظر کرده بودم. و چیزهایی به آن اضافه شده بود که باید عقب‌تر می‌ایستادم و بهتر نگاه می‌کردم تا می‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده.

وگرنه در کدام سفر من بیسکوییت باغ وحشی و چوب شور و پستونک و عروسک انگشتی و کشمش و ... توی کیفم گذاشته بودم؟!

 

تغییر آدم‌ها را از کیف دستی‌شان و وسایلی که با خودشان این‌طرف و آن‌طرف می‌برند می‌شود فهمید. و اگر کیف دستی و کوله پشتی آدم‌ها شیشه‌ای بود می‌شد حدس زد حالشان چه‌طور است؟ البته هستند آدم‌هایی که در کیفشان جز موبایل و کمی پول چیز دیگری نیست و از روی این‌ها چی را می‌خواهم حدس بزنم اما خب، آدم‌ها گاهی اسیر چیزهایی هستند که با خودشان حمل می‌کنند.

کتابی که توی کیفشان است فکرشان را درگیر کرده، دفتر یادداشتی که دارند پر است از رازهای کوچک معمولی، عکس‌های توی کیف پولشان خیلی با ارزش‌ترند از کارت‌های اعتباری و پول‌های کنارش، کلیدهایی که با یک دسته کلید سال‌ها کنار هم می‌مانند و احساس تعلق می‌دهند به صاحبشان، احساس تعلق به جایی به کسی، قرص‌ها، خوراکی‌ها، عینک‌های آفتابی و طبی، چترهای کوچک باران ندیده، لوازم آرایش، لوازم بهداشتی و ... . همه این‌ها کنار هم شناسنامه آدم‌ها هستند. گیرم که متغیر، اما می‌شود حتی جامعه را شناخت از محتویات ساده کیف مردمش!

می‌شود دید کرم مرطوب کننده قوی برای پوست‌های خشک، یعنی تو خیلی با آب کار کرده‌ای، پوستت خشک است و این روزهای هوا حالش را خوب نمی‌کند؟

می‌شود از آگهی کلاس ارف و موسیقی و زبان و رباتیک فهمید که تو فرزندت را خیلی دوست داری و می‌خواهی همه آرزوهایت را با او محقق کنی.

از رژ لب به نیمه رسیده پر رنگت این‌را فهمید که دوست داری بیشتر دیده شوی، از رژ لب کم‌رنگ و رنگ لب این‌را که من خودم زیبا هستم.

از نان و پنیر با نون لواش بدون گوجه یک معنا، با نان سنگک و گردو یک معنای دیگر؛ با نان تست و شکلات صبحانه یک چیز دیگر.

از کتاب‌ها هم. از تقدیم‌نامه‌های اولش هم. از بارکد کدام کتابخانه‌اش هم.

از صفحه آگهی‌های روزنامه، صفحه کاریابی، صفحه مسکن، حلقه‌های پررنگ و کم‌رنگ دور خانه‌های فروش، رهن، رهن و اجاره، و ... .

خلاصه این‌که دلم می‌خواست می‌توانستم از یاس بزرگ حیاط که هنوز هم گل دارد یک‌عالمه یاس می‌ریختم توی کیف آدم‌ها. تا وقتی درش را باز کردند بروند تا خاطرات خوش. بروند آن‌جا که حالشان بهتر می‌شود.

چی داشتم می‌گفتم اصلاً؟ آهان! تغییر کرده‌ام! مادر شده‌ام.

 

 

پ.ن. این‌بار نتوانستم با حضور قلب و یک دل سیر دریا را نگاه کنم. از بس که نگران بودم دست یوسف سرنخورد از دست پدرش و دریا قدم‌های کوچکش را گول نزند! هوس نکند مزه گوش ماهی‌ها را بچشد! (که چشید البته)، سگ کنار ساحل نامهربانی نکند! اما این سفر خوب بود. خیلی خوب. و راستی پسرم همسفر خوبی است! به امید سفرهای بزرگ!

پ.ن. باید به کسی که از تماشای جنگل و دریا می‌آید و چند صبح پیش از طلوع خورشید چشم‌هایش را قامت بسته زیارت قبول گفت. و من از زیارت خدا می‌آیم. آنجا که دست هیچ انسانی نرسیده بود و بارگاهی حتی نساخته بود.

پ.ن. ساری! ساری عزیز! انگار یک‌بار در تو زاده شده‌ام من!

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۷ آذر ۹۳ ، ۰۸:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - برای معصومه

بسم الله

 

برگ هزار جنگل انبوه توی دلم می‌ریزد و خش‌خش می‌کند. مادربزرگ دوستم را برده‌اند اتاق عمل روح من ایستاده پشت در. سردم است.

آدم چرا این‌طوری است؟

چرا یادش نمی‌رود؟

چرا دردش کهنه نمی‌شود؟

چرا وقتی درد عزیزی را می‌بیند یا می‌شنود که خودش روزی دچارش بوده بغض راه گلویش را می‌گیرد و می‌آید بالا و بالا و هیچ آبرو سرش نمی‌شود؟

انگار تکهای از لباس مشکی تنش چسبیده به جایی روی دلش و کنده نمی‌شود!

خدا کند گذار هیچ‌کس به بیمارستان نیفتد. پشت درهایی که هیچ نمی‌دانی آن‌سویشان چه خبر است. جایی که زندگی دو تکه می‌شود. یک‌طرفش مرگ و سوی دیگرش زندگی. نه این‌که آن سوی بیمارستان زندگی این‌طور نبوده باشد نه! این صراحت مرگ و زندگی انگار آن‌جا بیشتر است.

و چقدر خدا نزدیک است آن‌جا. انگار اگر قرار به رفتن عزیزت هم باشد خودش می‌آید روی آن صندلی‌های سخت می‌نشیند کنارت و برایت همه از من هستید و به سوی من باز می‌گردید می‌خواند و آرامت می‌کند و رضایتت را می‌گرد.

باقی هم درد دلتنگی است!

آخ! معصومه جان! معصومه جان!

این لحظه‌ها را از تو دورم اما کنارت هستم. و این جوراب‌های رنگی قشنگ، مدام توی ذهنم راه می‌روند.

بازهم خبر خوب بده بانو!

بازهم خبر خوب بده.

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۰ آذر ۹۳ ، ۰۹:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - برگ افرا در باغ رویا

میتوان هیچ قلهای را فتح نکرد اما پیروز از کوه پایین آمد.

میتوان در یک روز ابری از گلابدره بالا رفت اما گرم شد.

هیچ چیز مانع کوه رفتن اینهمه سال من نبود جز خودم!

و همانقدر که گلابدره دست نخورده باقی مانده بود من عوض شده بودم.

و آنقدر نشستن روی آن قالیچه کهنهی زیبا میان برگهای زرد گردو و املت دایی را خوردن و بعدش چای سبز و لیمو نوشیدن کنار آن آتشی که کسی برافروخته بود بهمان مزه داد که ترسیدیم از این بالاتر رفتن راه آمده را خراب کند.

از کوه پایین آمدهام اما یک کسی توی دلم میگوید طلسم را شکستی دختر! کوه رفتنهایت بیش باد!

تا روزی که بتوانیم دست پسر را هم بگیریم و بالا ببریم.

پ.ن. اگر تماشای فیلمهای خوب حالتان را خوبتر میکند پیشنهاد میکنم:

omarساخته هانی ابو اسد                                 اینجابیشتر بخوانید.

Like father,like sonساخته هیروکازو             اینجابیشتر بخوانید.

پ.ن. چای سبز لیمو توئیننگز!

دوستانم!

  1. اگر خواهان گفتگو هستید و یا سوالی دارید لطفا آدرس ایمیل و یا وبلاگ خود را در کامنت بگذارید.

  2. مختارم پیامهایی را بازنشر دهم که با نظر من مغایرتی نداشته باشند که اینجا خانه من است.

  3. سپاس از اینکه مرا لایق نظرات خود میدانید.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۰:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - دو یادداشت کوتاه و بلند از دو روز بلند و کوتاه 

 

 

  

 یک. شمع‌ها!

این شمع‌های تولد که تا نیمه می‌سوزند آخر مهمانی در یک زیردستی قرار می‌گیرند همه‌ی سهم من از یک مهمانی است و تا ماه‌ها و شاید سال‌ها بعد خاطرات آن شب را برایم روشن می‌کند. و این‌بار شمع‌های تولد یک‌سالگی پسرم!

یک کیک رنگین کمانی برایش درست کردم که بهترین و جذاب‌ترین قسمت پیش از مهمانی بود.

فکر کردم بد نیست همه با یک هدیه کوچک به خانه بروند. قوطی‌های شیرخشک یوسف را با پارچه‌های گل‌دار و ربان کاور کردم و در هرکدام یک هدیه کوچک گذاشتم که مهمان‌ها را شاد و سرگرم کرد.

بقیه کارهای تولد اما به‌خاطر همزمانی‌اش با ارائه مقاله‌ام خیلی سخت و خسته کننده بود. جز هدیه خریدن برای پسر و پدر!

برای حسام به بهانه سال‌روز پدر شدنش یکی از مجسمه‌های قشنگ پدر و پسر willow tree گرفتم.

برای یوسف اما یک کشتی نوح گرفتیم!

قبل از به‌دنیا آمدنش دنبالش بودم از بس که این داستان نوح نبی و سرنشینان کشتی‌اش را دوست دارم و خیلی جاهای زندگی در کنار غزل حافظ همراهم بوده. آن‌قدر گشتیم و پیدا نکردیم که داشتیم تصمیم می‌گرفتیم به کدام نجار سفارش دهیم و ... که در یک فروشگاه بزرگ اسباب بازی در پاسدارن پیدایش کردیم. حیوان‌هایش زیاد نیست اما خود یوسف بعدها می‌تواند به جمعیت داخل کشتی افزون کند.

یوسف کلی هدیه دوست داشتنی  و دعای خوب گرفت و من هم!

یکیش این تمبرهایی که حسام اختصاصی برای من سفارش داده و تویش یک من و یک یوسف زیر درخت‌های پارک ملت نشسته‌اند و دارند به آدم پشت دوربین لبخند می‌زنند! و بعد یک فنجان و قوری زیبا که عاشقش هستم!

و چندتا هدیه دیگر.

خلاصه اینکه خیلی مزه می‌دهد تولد فرزندت باشد و تو برای مادری هدیه بگیری! یک روز مادر مفصل می‌شود برای خودش اصلا!

و اگر یوسف دیشب تب نمی‌کرد و امروز خوشحال و خندان می‌رفتیم واکسنش را هم می‌زدیم که همه چیز گل گلاب بود!

 مهمانی دیشب ساده بود اما پر از شادی و انرژی و خنده. و من وقتی داشتم هدیه‌ها را آماده می‌کردم، سیب‌زمینی رنده می‌کردم، کیک را خامه می‌زدم و ... دعا کردم این مهمانی در خانه همه برگزار شود!

ای شمع‌های تولد و شادی و در کنار هم خندیدن! عمرتان بلند باد!

  

 

دو. تا به سالن اجتماعات حسینیه ارشاد برسم و کارت شرکت در همایش را بگیرم اتفاق‌های زیادی برایم افتاد.

فکر کردم اگر با ماشین نروم و با مترو خودم را برسانم عاقلانه‌تر است که چنین نبود. صفحه اول متن سخنرانی‌ام را در پرینتر جا گذاشتم و خدا را شکر روی فلش داشتم و ... . پایم را که توی سالن گذاشتم یک‌هو خاطرات مامان برایم زنده شد که وقتی نوجوان بوده با عمو احمد به این سالن می‌آمده تا بین آن‌همه جمعیت سخنرانی دکتر شریعتی را بشنود.

و همه سخنرانی اولی که رسیده بودم داشتم به این فکر می‌کردم که دکتر شریعتی روی کدام سن می‌ایستاده و مامان و عمو کجای سالن بودند و مردم چه حس و حالی داشتند و ... .

سخنرانی من با یک ساعت تاخیر انجام شد. درست وقتی‌که همه خسته بودند و دلشان می‌خواست مراسم هرچه زودتر تمام شود.

باید یک کاری می‌کردم. می‌توانستم خیلی یک‌نواخت مثل باقی سخنرانی‌هایی که به آن‌ها رسیده بودم انجام شود و از نفرات حاضر در سالن کم کند. می‌توانست خیلی پر انرژی باشد و آن چند نفر دم در را برگرداند. اگرچه حجوانی عزیز چند دقیقه قبل خارج شده بود.

دومی را انتخاب کردم. و باید بگویم موفق بودم و از خودم راضیم! ؛)

 

پ.ن. یادم آمد آخری باری که پرزنت کرده ام جلسه پایان‌نامه‌ام بوده که برای خودش زمان زیادی است!

پ.ن. خداجان! شکرت!

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۳ آبان ۹۳ ، ۱۱:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - باران با طعم شکلات

 

 

  • ·       دوستانم! از تبریکهای صمیمانهتان بسیار سپاسگذارم!

 

اگر یک روز صبح پسرت هوای تاریک یک روز ابری و بارانی را ببیند و فکر کند باید بخوابد و زود هم به خواب برود چهکار میکنی؟

شما را نمیدانم اما من همه مهمانها و کارهای روز جمعه را فراموش کردم، ایمیل همایش روز پنجشنبه را گذاشتم جایی که دست فکرم بهش نرسد و فقط ناهار درست کردم.

در حین اینکه سیب زمینی و شلغم و هویج و ... پوست میگرفتم و خرد میکردم برای یک سوپ مقوی و دوراندیشانه  (جهت پیشگیری از سرماخوردگی) یک فنجان شیر گرم کردم و چند تکه شکلات از زرورق طلایی آیدین بیرون آوردم و انداختم در فنجان شیریام که چند خط طلایی دارد و رفتم تا کنار پنجره بارانی یک کتاب بخوانم که میان اینهمه کتاب جدی که دور و برم هست و باید برای پایانبندی مناسب مقاله از آن استفاده کنم خیلی حالم را خوب میکند.

و باید بگویم آن روز که داشتم در بخش کودک و نوجوان بوکلند این کتاب «پشت فرمان با مامان» نوشته لیز نورگوآ که تابحال اسمش را ندیده بودم بخرم و فکر کنم که هرمس هر کتابی چاپ نمیکند و مهرداد بازیاری هر کتابی ترجمه، فکرش را هم نمیکردم این کتاب جیبی ارزان کاهی را اینهمه دوست داشته باشم.

دارم کتاب را میخوانم که یک موجود جدی ندیدنی میگوید بهتر نیست حالا که چنین وقت نابی داری یک کتاب مفیدتر مطالعه کنی؟

و من یاد چند کتابی میافتم که حتما میخواستم پیش از رسیدن یوسف به یکسالگی تمامش کنم و هنوز فصلهایی از آن مانده. و کلی کتاب دیگر در مورد تاریخ مدرن ایران و جامعه شناسی زنان و ادبیات کودک ... .

واقعا چه کسی مشخص میکند که چه کتابی مفید هست و خواندن چه کتابی وقت تلف کردن است؟

و این قانون تنها در مورد کتاب خواندن نیست که صادق است؛ انجام هر عملی در زندگی را میتواند درگیر خودش کند.

راست میگفت آن دوستم که از کودکی به ما یاد دادهاند زمان کم داریم، کاری کنیم که مفید باشد برای خودمان و دیگران. و یک استرس همیشگی سوار بر یک سوال همیشه همراهمان باشد که من الان مفیدم؟! من البته چنین آموزهای نداشتم و بعدها کسب کردم اما درست است.

کسی به ما یاد نداد که برای زندگی کوتاه مدتمان برنامه داشته باشیم.

من اما میخواهم امروز را زندگی کنم!

 

عصر که شد، باران که رفت تا خورشید باقیمانده پوست درخشان روز را نمایان کند، رفتیم نمایشگاه اسباب بازی.

البته آنطور که فکر میکردیم نبود اما خب اگر خوب میگشتی میتوانستی در غرفههایی که ساکنان آرامی داشتند چیزهای خوبی پیدا کنی. و باز به خبرهای رسمی اعتماد کردیم که نباید میکردیم چون نمایشگاه یکساعت زودتر از اعلام خبر تعطیل شد.

 

پ.ن. به خواست همسر مهربان یک بسته کاغذ اوریگامی نقشدار گرفتم. همیشه از این هنر خوشم میآمد. حالا من خالق طرحهایی هستم که هنوز ساخته نشده!

پ.ن. کاغذهایاریگامی

مجموعه مدلسازی ساختمان در سایتمبسا       

بازی های جالب و سرگرم کننده فکریهوپا           

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۳۰ مهر ۹۳ ، ۰۸:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - گلایل های سفید

 

من هیچ‌وقت گلایل توی گلدان‌هایم نگذاشته بودم. اصلا پیش از این گل‌های گلایل مرا یاد خاطرات شیرین عروسی‌هایی که در کودکی رفتیم می‌انداخت.

هیچ‌وقت در شیرینی‌خوری خورشیدی‌ام حلوا نچیده بودم.

هیچ شمع مشکی نگذاشته بودم توی شمعدان‌های پایه بلندم روشن کنم.

اصلا ربان مشکی نیامده بود توی خانه ما که دلم نخواهد هیچ‌ کجا جایش دهم.

من مرگ را به خانه‌ام دعوت نکرده بودم. او خودش آمد.

رفت نشست آن بالا. هورت هورت چای پررنگ نوشید و حلوا و خرمای گردویی خورد و تا پایان شب هم ماند.

نمی‌دانم شاید در آن شلوغی او هم آمد و گفت دست شما درد نکند؛ زحمت کشیدید. انشاالله یک روز نوبت خودتان. من که نشنیدم.

اما حتما بین آن‌همه کفشی که جفت کردم کفش او هم بود. تا کی دوباره برگردد.

حالا همه چیز به حالت اولش برگشته. اتاق‌ها شکل اولشان شده‌اند. سجاده‌ها مرتب تا شده‌اند. ظرف‌ها رفته‌اند سر جایشان. جز یک استکان که بین این‌همه ظرف جابجا شده و از آویز آب‌چکان آویزان است.

بعد من صبح‌ها که می‌روم کتری را آب کنم و بگذارم روی گاز اولین فکری که خواب‌آلود توی ذهنم می‌آید این است که آقاجون استکانش نباشد توی کدام استکان چای خواهد خورد اول صبحی؟ و بعد یادم می‌آید.

و روز من این‌طوری آغاز می‌شود.

آدم وقتی در نزدیکی کسی زندگی می‌کند با او انس می‌گیرد. به عادت‌های او عادت می‌کند. از لحن کلامش و غذایی که بار می‌گذارد حالش را می‌فهمد. و وقتی نباشد جای خالی‌اش را خیلی احساس می‌کند.

جای خالی آقاجون توی قلبم درد می‌کند. 

توی گوش‌هایم حتی. که عادت داشت هر صدای زیر و بمی را تفسیر کند و اگر لازم شد خودش را برساند.

توی چشم‌هایم هم. وقتی دیگر آن پایین هیچ چراغی روشن نیست. هیچ پرده‌ای کنار نمی‌رود و پشت شیشه هیچ پیرمردی عصازنان از در سبز خانه بیرون نمی‌رود.

در این میان یوسف است که مرگ را نمی‌فهمد. نمی‌فهمد مرگ که بیاید فقط آدمی را نمی‌برد؛ همه واژه‌های او را هم با خود می‌برد. خودش را می‌رساند به عکس بزرگ آقاجون و بلند می‌خندد و بازی در می‌آورد. یعنی با من حرف بزن! با من بازی کن!

حالا همه بیدار نشسته‌ایم که کسی خواب ببیند و خبر بیاورد که حال آقاجون خوب خوب بود.

آهای پیرمرد!

فرقی نمی‌کند که چراغ همه خرمالوها روشن شود؛ دیگر سر به سرت نمی‌گذارم.

 

پ.ن. روی پیغامگیر تلفن صدای ضبط شده‌اش هست. بارها و بارها. سعی کرده نگرانی را پشت صدایش قایم کند و بپرسد رسیده‌ام خانه یا هنوز نرسیده‌ام. باید پیش از آن‌که کسی همه را پاک کند ضبطشان کنم جای دیگری و بگذارم بماند در جعبه جادو.

پ.ن. فرقی نمی‌کند که پیر باشند یا جوان. مرگ که بیاید به اندازه چندتا بیل حفره‌ای را خالی می‌کند توی قلبت. تو می‌گویی زمان که بگذرد جای خالی پر می‌شود؟ آری شود ولیک به خون جگر شود.

پ.ن. دعای مردمان وقتی برای تسلا و تسلیت می‌آیند خیلی جالب است. یکی برای تازه درگذشته‌ات دعا می‌کند. یکی برای بازماندگانت. یکی برای خودت. و اگر این دعاها به بارگاه تو برسد چقدر حال ما خوب است.

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۵ شهریور ۹۳ ، ۱۱:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - روز عزیز! لطفا تمام شو!

 

 

یک روزهایی شروع می‌شوند فقط به این امید که تمام شوند. از بس که کاری از دستم بر نمی‌آید و کلافه‌ام.

به خودم این‌طور می‌گویم که خیلی هم خوب است! چکیده‌ای را که یک ماه بود می‌خواستم بنویسم نوشتم و ارسال کردم و حالا باید یا گوشم به در باشد و مرد پستچی یا چشمم به میل باکسم که مقاله را می‌خواهند بنویسم یا نه.

اما هزار کار نکرده جلوی چشمم لنگ می‌زند.

جانم هم روبراه نیست. انگار بی‌حساب همه توانم را برای بالا رفتن از کوه گذاشته باشم و حالا که چیزی به غروب نمانده جانی ندارم که برگردم.

وعده شب را می‌دهم و افطاری اما ته دلم می‌دانم که این دیدار هم کارگر نخواهد بود؛ بس که همه غم‌زده هستند و نگران این شب و روزهای سخت بیمارستان. سوژه می‌شود یوسف که یاد گرفته چهار دست و پا همه جا برود و همه چیز را با دست و دهانش تجربه کند. او هم خوابش می‌برد و من باز به تمام شدن این شب فکر می‌کنم. دنبال بهانه می‌گردم که یادم می‌آید مهدیه دیشب کیفم را پر از برگه سیب کرده بود. یک شادی شیرینی می‌دود توی رگ‌هام. حالا ورقه‌های نازک سیب و آفتاب در خانه منتظرم هستند!

زنده می‌شوم حتی اگر هنوز سحری نداشته باشم. و اینها شادی‌های کوچک من هستند.

کاش می‌شد همه چیز را با همین برگه‌های ترد و نازک شیرین کرد!

 

پ.ن. آهای مهدیه جان! خانه دل و فکرت همیشه آفتابی بانو! که این سیب‌ها طعم محبت تو دارد و آفتاب و جوشن!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۳۰ تیر ۹۳ ، ۲۱:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

این خانواده خوشحال توی نقاشی که با دو تا مگنت سبز و آبی روی یخچال قرار گرفته ما هستیم.

آنطور که خواهرزاده ما را کشیده دستهایمان را بالا بردهایم و یک لبخند گنده هم داریم و احتمالا داریم خوشحالی میکنیم که با مداد شمعی بهتر از این هم نمیشد شادمانی ما را تصویر کرد.

آن که لبخند قرمز دارد و باد موهایش را به یک طرف برده من هستم و باید بگویم با اینکه در مورد رنگ لباسم حق انتخاب نداشتم اما از ترکیبش خیلی خوشم میآید و از آن بسیار هم راضی هستم.

آنکه عینک دارد و موهایش به آسمان رفته آقای همسر است که خانم نقاش همیشه دوست دارد موهای مرد نقاشی مرا به خاطر یک شوخی قدیمی خیس خیسی (سیخ سیخی) بکشد.

و آنکه از همه کوچکتر است و بر خلاف ما پاهایش روی زمین قرار گرفته و البته موهای خیس خیسی دارد پسر کوچولو ماست که این روزها نه ماهش هم تمام شده.

با وجود حجم بسیار زیاد نقاشی های دختر نقاش خواهرم که تابحال کلاس نقاشی نرفته و هر هفته لااقل دوتا نقاشی خوشرنگ با سوژه های خلاقانه به یخچال ما اضافه میکند، دوست دارم این نقاشی را زیاد ببینم.

همهچیز این نقاشی خیلی شاد و پر رنگ است. ابرهایی که با وجود آسمان آبی هستند و زمین سبزی که احتمالا مچ دست دخترک را خسته کرده بوده و خورشیدی که سعی کرده بین آنهمه آبی زرد بماند.

خنده ماهم؛ رنگ لباس هایمان و همینکه پسر بین من و پدر قرار گرفته یک احساس امنیت خوبی دارد.

حالا میدانم که داشتن احساس امنیت خیلی هم ربطی به دارایی اقتصادی، حساب بانکی، داشتن خانه و ماشین و ... ندارد. و ما خوشحالیم خدای عزیز چون تو را داریم.

خلاصه اینکه دلم میخواهد خانواده کوچکمان همیشه شبیه این نقاشی باشد حالا با چند تا کاراکتر شاد و رنگی دیگر آن وسط.

کاش دختر خواهرم همه مردم زمین را همینقدر شاد میکشید.

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۴ تیر ۹۳ ، ۱۱:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر