خانه آرام است.
شام دارد آماده میشود.
همه اتاقها تمیز است. هیچ ظرف نشستهای توی سینک نیست. تلویزیون خاموش است و پیش از زمان شام هرکس دارد کار خودش را میکند. یا میخواند، یا مینویسد.
دارم فایل یک کتاب را پیش از چاپ توی نتبوکم میخوانم که چشمم میافتد به چمدان نیمه باز و کلاه عروسکیاش که دارد به من لبخند میزند و انگار میگوید این خانه زیادی آرام نیست؟
فعلاً خبری از کوچولویمان نیست جز ضربههای آرام و پشت سر همی که حدس میزنم سکسکه باشد.
و فعلاً این خانه نظم دارد و تا دلت بخواهد زمان داری برای کارهای شخصی خودت.
اما بعید میدانم 90 روز دیگر همه چیز همین شکلی بماند.
ما دو تا هم همین شکلی نخواهیم ماند.
خواستههایمان هم تغییر خواهد کرد.
زمان باهم بودنمان هم تغییر میکند.
سادهاش این است که میشویم سه تا و آن یکی اضافه شده کلی سر و صدا و سوژههای تازه دارد که به این خانه بیاورد.
آقای پدر امشب یک دفتر هدیه گرفته از بهشت تا او هم 90 روز مانده به آمدن فرزندش بنویسد. مدتهاست میخواهد بنویسد. نمیشود.
و نمیدانم چه سری است که پدرها کمتر مینویسند. اما مطمئنم حرفها و چیزهایی که مینویسند خواندنی است!
و تو یک روز آنقدر بزرگ میشوی که آنچه امروز برایت نوشتهایم بخوانی.
من یادداشتهایم را یکبار هم از طرف تو میخوانم و تصور میکنم آن روز چه حسی خواهی داشت؟!
کاش تو هم وقتی باسواد شدی برایمان بنویسی.
که اگر این روزها را ننویسیم زمان همهاش را پاک خواهد کرد.