زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

 

تق! تق! تق!

یک‌نفر توی دلم به شادی یا به اعتراض یا به عادت خودش را به دیوار می‌زند که بگوید هستم!

هست! حسشم می‌کنم!

انگار که یک نبض در آب موج بیندازد و بخورد به دیوارهای دلم!

نمی‌دانم این ضربه دستش بود یا پایش یا سرش. و برای چندمین بار دلم می‌خواهد یک دستگاه سونوگرافی داشتم در خانه که هروقت دلم برایش تنگ می‌شد و کنجکاو می‌شدم که آن تو چه خبر است، تماشایش می‌کردم.

قبل‌تر هم لابد حسش کرده بودم اما گمان می‌کردم این باید انقباض ماهیچه‌ها یا نمی‌دانم چی باشد آن تو. اما حالا به نظرم خودش است. خودش است که دارد به مادرش اعلام می‌کند هست و احتمالاً حالش هم خوب است.

هنوز به ضربه‌هایش عادت نکرده‌ام و گاهی زود دستم را می‌گیرم روی دلم.

منتظر وقت دکترم هستم تا از او بپرسم خودش است؟ این فسقلی شیطان که وقتی ضربه می‌زند به یکی دوتا قناعت نمی‌کند خودش است؟ یا خیال من است که می‌خواهد آن نیم کیلویی درون من سالم و شاد باشد؟

 

 

آن‌ها که قبلاً مادر شده‌اند از ضربه‌هایی می‌گویند که ماه‌های بعد انتظارم را می‌کشد. قوی‌تر و  محکم‌تر!

اما جالب است که همه‌شان با رضایت از آن یاد می‌کنند.

یک حس مادرانه مشترک! با این‌که گاهی تمرکزت را از کاری که داری انجام می‌دهی، یا می‌خواهی بخوابی دور می‌کند و تکرار پشت سر همش همه حواست را می‌گیرد اما شیرین است! خیلی شیرین!

پسرم!

آرام و بی‌حرکت که باشی دلم شور می‌افتد!

به شیطنت‌هایت ادامه بده!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۶ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

 

این هفته با مادر رفتیم لباس‌هایی که برای آمدنت لازم است و هنوز نداشتیم خریدیم. آن‌ها خیلی کوچک هستند اما هم مادر و هم آقای فروشنده معتقدند که همین‌ها اندازه توست.

وقتی برای بار چندم بیرونشان می‌آورم و تماشا می‌کنم دلم می‌گیرد. به خاطر همه کوچکی و معصومیتت!

به خاطر این‌که به هیچ‌چیز آلوده نشده‌ای.

وقتی به بعضی از بچه‌هایی نگاه می‌کنم که با وجود خردسالیشان خیلی بدجنس و ریاکار هستند آن‌قدر که باورت نمی‌شود یک کودک این‌همه رفتار نادرست یاد گرفته باشد دلم برای فردای نه‌چندان دور تو شور می‌زند.

وقتی کارتون‌ها و خاله‌ها و عموهای توی تلویزیون را می‌بینم که آن‌ها هم رفتارهای ریاکارانه و نادرست را ترویج می‌کنند دلم می‌خواهد وقتی تو می‌آیی همه تلویزیون‌ها خراب شوند.

وقتی در کوچه و خیابان گروهی از پسران کوچک و بزرگ را می‌بینم قدم‌هایم را به آن‌ها می‌رسانم و گوش تیز می‌کنم به علایقشان.

می‌دانم که همه چیز این دنیا بد نیست، اما گاهی با وجود میلی که به دیدار و در آغوش کشیدنت دارم دلم می‌خواهد توی دلم بمانی و بیرون نیایی. که به هیچ چیز آلوده نشوی. که پروردگارت همچنان حافظت باشد و از تو جز معصومیت و پاکی عملی بر نیاید.

پسرم! آن‌جا جایت امن‌تر است!

 

 

 

این فکر را اصلاً لیلی بود که انداخت توی سرم؟ هفته پیش در یک مهمانی مادری دختر 3 ساله‌اش را آورد و به او گفت: نگاه کن! خاله توی دلش یک نی‌نی دارد! بعد برای من توضیح داد که چند وقت است لیلی می‌خواهد هرطور شده برگردد توی دل مامانش. لیلی چقدر زود فهمیده بود.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۴ خرداد ۹۲ ، ۰۶:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

 

دارم بزرگ می‌شوم!

دیگر به سختی می‌توانم شکمم را پشت لباس‌هایم پنهان کنم.

البته اگر هنوز لباسی باشد که بتواند بی‌آن‌که دکمه‌هایش به سختی بسته شود و یا از هر طرف کشیده شود ابعاد بالا تنه‌ام را در خود جای دهد!

همین امروز مجبور شدم درزهای مانتوی جلو بسته‌ای که را که قبلاً برایم گشاد هم بود بشکافم و یک پایه این‌وَرتر چرخ کنم. فعلاً اندازه شد؛ اما بعید می‌دانم ماه دیگر هم بشود آن‌را پوشید.

بدنم دارد تغییر می‌کند. هیچ‌وقت اینقدر چاق نبوده‌ام!

گاهی از تماشای خودم در آینه تعجب می‌کنم. یعنی این منم؟!

و باید خیلی زود به خودم یادآوری کنم که این چاقی به خاطر این است که آدم دیگری درونم خانه کرده است و وقتی بیرون بیاید بدنم می‌تواند با کمی زحمت به حالت اولش
برگردد.

معده‌ام هم این زودتر درد می‌گیرد و گاهی یک آتشفشان کوچک آن تو فوران می‌کند.

همه این تغییرها هم بد نیست البته. به خاطر ترشح استروژن اضافی رشد موهایم خیلی خوب شده و باید به فکر گل‌سرهای بزرگتر باشم. اما خب، می‌دانم این وضع دوامی نخواهد داشت و بعدها این جنگل انبوه و سیاه دست‌خوش خشک‌سالی خواهد شد.

دماغم هنوز بزرگ نشده و از این بابت خوشحالم! از این‌که هنوز قیافه خودم را دارم و
کسی ابعاد صورتم را فوت نکرده است!

اما با وجود این‌که چادرم را طوری می‌گیرم تا آن‌چه آن زیر دارد اتفاق می‌افتد پیدا نباشد، باز هم هستند زنانی که تا نگاهم می‌کنند می‌پرسند بارداری؟ بیا بشین جای ما.

خیلی دلم می‌خواهد از آن‌ها بپرسم از کجا می‌فهمند؟ آخر من هم‌چنان قوی و محکم می‌ایستم و راه می‌روم و آه و ناله هم نمی‌کنم! یکی می‌گفت از چشمهات! من که چیزی نمی‌بینم.

خلاصه این‌که فکر می‌کنم این‌روزها حال آدم‌های چاق را خوب می‌فهمم! مشکلات نشستن و بلند شدنشان را؛ راه رفتنشان را؛ خوابیدنشان را؛ خم و راست شدنشان را؛ لباس پوشیدنشان را؛ و در جامعه ظاهر شدنشان را.

دارم بزرگ می‌شوم و امیدوارم این وزن اضافه سهم آن فسقلی باشد که درون من زندگی می‌کند.

حتماً روزهایی خواهد رسید که دلم برای همین روزهایم تنگ می‌شود.

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۱ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

 

تا وقتی باردار نشده‌ای و انتظار آمدن انسانی را نکشیده‌ای معنای خیلی چیزها را نمی‌دانی.

یکیش همین که وقتی از تو می‌پرسند دوست داری فرزندت دخترباشد یا پسر؟ از ته دل بگویی فرقی نمی‌کند؛ فقط سالم باشد!

کلیشه شده و تکراری است اما هست. به قوت هست! تا آخرین لحظه‌ها آرزو می‌کنی فرزندی که به دنیا می‌آوری سالم باشد.

اما خب اگر برای تو هم مهم نباشد که جنسیت فرزندت چیست،سوال اطرافیانت علاقمندت می‌کند که بدانی فرزند دختر داری یا پسر؟

و این‌که کدام باشد خیلی چیزها را تغییر می‌دهد.

لباس‌ها و وسایلی که نیاز هست برایش بخرید؛ نوع تربیتش؛ تقسیم مسئولیت‌ها؛ نوع ارتباطتان با دوستانی که فرزند کوچک دارند؛ مکان‌هایی که با هم در آن حضور پیدا می‌کنید؛ نوع دوست داشتنش حتی!

دلم می‌خواهد بگویم نوع اسباب‌بازی‌هایش فرق نمی‌کند. که اگر دختر باشد باید با دنیای مردانه هم آشنا باشد؛ و اگر پسر باشد باید نقش‌های زنانه را بشناسد تا فردا بتواند درک کند و به آن‌ها احترام بگذارد. یعنی از همه اسباب‌بازی‌ها باید داشته باشد و با آن‌ها بازی کند. بی‌خیال برچسب‌های دیگران.

بعد از عبور از پنج ماهگی حالا می‌دانیم که فرزند پسر داریم.

این برای من یعنی آشنا شدن با یک دنیای دیگر! برای پدر درک این دنیا احتمالاً ساده‌تر است.

باید اعتراف کنم که پیش از این تصور فرزند خودم را هم نمی‌کردم چه برسد به اینکه او انسانی باشد نه از جنس من!

حالا من یک پسر دارم!

و حالا وقتی می‌خواهم صدایش کنم می‌توانم بگویم: پسرم!

 

 

از همین حالا فکر خیلی از روزهایش را می‌کنم؛ روزهایی که با پدرش به قسمت مردانه مسجد می‌رود؛ در صف مردانه گیت فرودگاه می‌ایستد؛ روزی که به مدرسه پسرانه
‌می‌رود؛ روزهایی که در دایره دوستانش قرار می‌گیرد و مرا بدان راهی نیست؛ روزهایی که به بلوغ می‌رسد و می‌خواهد از ما دور باشد؛ روزهای دانشگاه؛ روزی که به سربازی برود؛ سفرهایی با دوستانش به مکان‌هایی که قلب مرا هدف می‌گیرد؛ روز ازدواجش و .... .

همه این‌ها یعنی خداوند به ما یک فرزند پسر «هب» کرده است.

باشد که درست تربیتش کنم. و تماشای روزهایی که با افتخار بگوییم او پسر ماست!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۶ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر

 

 

هربار که یک سونوگرافی یا آزمایش مهم باید انجام دهم به مادرموسی فکر می کنم وقتی که خدا دلش را قوی کرد و فرزندش را با دستان خودش به آب سپرد.

من آن‌قدر ایمان ندارم! و تا جواب آزمایش را نگیرم فکرم هزارجا می‌رود.

اگر خیلی پریشان باشم به قرآن پناه می‌برم و او هم در آیه‌ای به من می‌گوید: خودم حافظ شما هستم! از آن روز که خلقتان کرده‌ام!

تا کمی آرام می‌شوم اما باز آن هراس با من است. و این انتظار هولناک اصلاً شبیه انتظار نتایج کنکور و انتخابات و نیست که. پای یک آدم در میان است! یک آدم کوچولو که هیچ قدرت دفاعی از خودش ندارد و تا به این دنیای آدم‌ها چشم نگشاید نمیتوانی کاملاً مطمئن شوی که سالم است و آرام نفس می‌کشد و ... .

و این نگرانی برای او که 500 گرم بیشتر ندارد اما قلب و مغز و استخوان و مفصل‌هایش شکل گرفته، آن‌قدر زیاد است که کمتر برای خودم و همسرم نگران می‌شوم.

این هفته سونوی آنومالی  که ناهنجاریهای جنین و سلامتش را نشان می‌دهد انجام دادم. آقای پدر اولین بار بود که فرزندش را در صفحه مانیتور می‌دید و می‌توانم تصور کنم که چه حسی داشت.

 وقتی به خانه رسیدیم 11 شب بود. اما خب او سالم بود. و این یک آرامش بزرگ دوباره را همراه آورد. تا آزمایش و سونوی بعد.

من اما هنوز هم هیچ شباهتی به مادر  موسی ندارم! جز اینکه خدایمان یکی است و زن هستم.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۴ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

  

معادله ساده‌‌‌ای است، تو فقط یک‌نفر هستی.

یعنی وقتی نام یک شخص خاص را که تو بوده‌ای صدا کرده اند، خودت تنهایی ایستاده‌ای و اعلام کردی که هستی.

یا وقتی کاری انجام داده‌ای خودت مسئول کار خودت بوده‌ای. یا وقتی در خلوت با خودت حرف زده‌ای کسی جز خودت و خدا صدایت را نشنیده است.

تو خودت بوده‌ای و هستی اما نه تا وقتی که با یک برگه چند گرمی از آزمایشگاه بیرون می‌آیی و سفیدی کاغذ رقمی را نشانت می‌دهد که تیتر بتای خونت است.

تو دیگر یکی نیستی. تو دو تا هستی!

یک‌نفر هرجا که بروی همراه توست و کسی که شبیه هیچ‌کس نیست او را به شما «هب» کرده است. کسی که یک‌روز خود تو را به مادر و پدرت هدیه داده بود و پایت را به دنیای آدم‌ها باز کرد.

تویی که چهارکیلو و دویست گرم بیشتر نداشتی و قدت فقط 53 سانت بود، حالا مادر شده‌ای.

 

 

حالا 5 ماه است کسی جایی نزدیکی‌های قلبم زندگی می‌کند. کسی که با من نفس می‌کشد و با من غذا می‌خورد. و به یادم می‌آورد که پاکیزه زندگی کنم.

مستطاب، مادری کنم!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۹ خرداد ۹۲ ، ۱۳:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - استپان آرکادیچ و یلدا که نزدیک است 

 

جناب استپان آرکادیچ عصری مهمان دارد من از سر صبح دل‌شوره دارم!

این حال دیروزم بود. امروز از کلاس که بر می‌گشتم هنوز ظهر نشده بود. به سرم زد پیاده بروم عینک آقاجون را بگیرم که چهارشنبه‌ای پشت در مطب چشم پزشکی، یک شیشه‌اش بی‌خودی افتاد و شکست.

راه را بلد نبودم. اما قبض توی کیفم بود. و هوا زیادی خوب . زبان فارسی هم که بلد بودم.

رفتم. خیلی از این کوچه‌ها را. پیاده. باید دو ایستگاه سوار اتوبوس می‌شدم. شدم. بقیه راه را دویدم و از هرکه چپ نگاه می‌کرد پرسیدم بیمارستان از همین طرف است؟ و آن‌ها چه فکر می‌کردند؟ یک نفر زیر باران با چتر بسته دارد به سمت بیمارستان می‌دود و با این لبخند اصلاً هم غمگین به نظر نمی‌آید!

عینک را که گرفتم و بیرون آمدم اذان می‌گفتند. باران بند آمده بود. راه آمده را برگشتم. یک انار خریدم به ارزش 900 تومان. همه راه دویده را به قدم آمدم و آب لمبویش کردم. از سرچشمه دو بسته نان تست روگن نان‌آوران خریدم. و چند بسته چوب شور کنجدی و دو تا بروتشن شکلات. یکم بالاتر از آن پیرمردی که نان‌قندی می‌فروخت و دکان کوچکی داشت و دندان‌هایش را انگار نگذاشته بود تا از بین لب‌هایش که به داخل خم شده بود بفهمم چه می‌گوید دو تومان نان‌قندی خریدم.

بعد دو ایستگاه سوار اتوبوس شدم و انارم را خوردم. همه راه آن خانمی که صندلی اش آن کنج بود و دور، داشت نگاهم می‌کرد و متوجه نبودم. خدا مرا ببخشد اگر دلش انار خواسته باشد! اما نه، انگار نگاهش یک‌طور دیگری بود. که این جوان‌ها چه‌شان شده و این‌ها.

پیاده که شدم چندتا همزن برقی کاسه‌دار پرسیدم. و از داروخانه‌ای که یهویی وسط پیاده رو چندتا پله بالا می‌رفت و پایین می‌آمد شامپو و دارو خریدم.

آمدم و آمدم تا رسیدم به میدان تره بار. انار خریدم و سیب‌زمینی و شلغم. فقط انار را برای خودمان گرفتم. حالا 100 قدم خانه شده بود 500 قدم! خنده‌دار شده بودم. اما خوب!

مامان می‌گوید کلوخ که نیستیم با یک بارون وا بریم! من خوشم می‌آید از این جمله‌اش.

حالا هم دارم کلوخ بودن را کنار می‌گذارم تا دوباره بروم زیر باران، چهارراه ولیعصر. وقتی سر ساعت مشخصی باید جایی باشم آدم مهمی می‌شوم! مخصوصاً آن‌که کسی که قرار است بیاید تو باشی!

 

اینجا را تصور کنید یک عکس پر از انار از چند شهر آمده نشسته روی سینی مسی

دو تاش سیاه است!

 

باران آداب آدم‌ها را عوض می‌کند. کفش‌ها دیگر خیلی سبک نیست تا بتوانی راحت بدوی. تازه بخواهی بدوی هم یا چاله‌های پرآب انتظارت را می‌کشند یا از سرما ماهیچه‌هایت برای قدم برداشتن هم تکان نمی‌خورد چه برسد به دویدن.

باران حتی وسعت پیاده‌رو را هم تغییر می‌دهد. همیشه از همین راه رفته‌ای ها اما حالا با یک چتر بزرگِ باز سخت می‌توانی از کنار عابران پیاده عبور کنی. چترت را بالاتر می‌گیری. خیلی بالاتر. و این می‌شود که پیاده رو نه فقط در عرض که در ارتفاع هم گسترش می‌یابد.

و ماشین‌ها؛ رفتار رانندگان بسیاری از آن‌ها هم جالب می‌شود. تا به عابری می‌رسند که چاله‌ای در کنارش است سرعتشان را آنقدر کم می‌کنند که مجبور می‌شوند کلاچ را هم فشار دهند تا خاموش نکنند. و این عین انسانیت است!

 

پ.ن. چهارراه ولیعصر باید در حافظه خیلی از ما آدم‌ها معناهای مشابهی داشته باشد.

پ.ن. دیشب به همت دوستان خوب رفتیم اپرای عاشورای غریب‌پور. بعد من نمایش عروسکی که می‌بینم مدام فکر می‌کنم نکند ما هم با نخ‌هایی به جایی آن بالا وصل شده باشیم؟! بعد هِی یواشکی بالای سرم را نگاه می‌کنم یا دستم را یکهویی از بالای سرم رد می‌کنم. نه خیر به آن بالا که وصل نشده‌ام انگار. اما کلی نخ نامرئی دیگر هست که از هرطرف به من وصل است و مرا حرکت می‌دهد! بعد تو که همه نوری، این‌ها را هم می‌بینی. فکر می‌کنم بخواهم دستت را بزنی و همه را پاره کنی! بعد می‌بینم ظرفیتش را دارم یعنی؟! خب ظرفیتش را بده، بعد پاره کن.

پ.ن. شماره ویژه یلدای داستان هم با انار آمد. نوش جانتان!

پ.ن. بالأخره شب یلدا هم دارد می‌رسد. قصه بلند و غصه کوتاه انشاالله!

پ.ن. آناکارنینا.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۷ آذر ۹۱ ، ۰۷:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - انتظار در هوای منفی لعنتی! 

گاهی زندگی می شود اتاق انتظار بیمارستان.

از دست تو کاری ساخته نیست. باید بنشینی روی یک صندلی احتمالاً راحت در اتاقی نسبتاً بزرگ که بیشتر راهروست تا اتاق و هرکسی از یک در آن می آید و از دری دیگر می رود و برای همه عادی است انتظار مانند تو.

روی دیوارهایش با اینکه قاب هایی هست اما توجهت را جلب نمی کند.

اصلاً نگاهت تهی است. می بینی اما نمی بینی.

گوش هایت اما منتظر خبری باشد خوب می شنود.

صحنه های متحرک زیادی از مقابل چشمانت عبور می کند اما مردمک چشمهایت به جایی آن سوی کاسه چشمت با میخی سیاه کوبیده شده و تکان نمی خورد.

نه اینکه جغد شده باشی و مجبور باشی گردنت را بچرخانی نه! اما چرخیدن این عدسی فرقی با نچرخیدنش ندارد.

هیچ پیامی به مغز و قلبت مخابره نمی شود.

تنها یک انتظار طولانی مثل موریانه می افتد به درخت جانت و می پوساندت.

گاهی برای اینکه حس کنی هنوز زنده ای از کیفت پاکتی را که بلیط سفر در آن است بیرون می آوری و برای بار چندم به تاریخش نگاه می کنی. ماری بزرگ نیشش را از پاکت بیرون می آورد و مستقیم می زند به دلت! اشکت که در می آید می فهمی زنده ای هنوز.

تاریخ بلیط گذشته است. قرار است زمان طولانی دیگری پیش رویت دوباره صادر شود.

پاکت را می بندی و دوباره می گذاری در کیفت.

می دانی که بالاخره باید این پاکت را هم بندازی در یک سطل آشغالی و ادامه دهی.

دهان باز مانده چمدانت را اما چه می کنی؟!

 

انتظار سخت است! انگار که جوجه باشی و در طول این زندگی بارها و بارها پوسته آهکی تخمت را بشکنی و بیرون بیایی. پوسته روی پوسته. از یکی که بیرون می آیی فکر می کنی دیگر تمام شد! وقتی می گذرد می بینی باید پوسته بعدی را بشکنی. نوکت قوی شده اما نه آنقدر که دردت نیاید از این شکستن. دردت می آید. زیاد    دردت می آید.

این روزها هم می گذرد. ساعت بیولوژیک زندگی دوباره کارش را از سر می گیرد. بعد دلت برای این زمانی که بی چشم و حرکت گذرانده ای می سوزد؟ می سوزد.

 

پ.ن. کسی بیمارستان نیست و حال همه ما خوب است.

پ.ن. اتاق انتظار بیمارستان محب را دوست دارم. طراحش نشسته روی صندلی و خودش را جای من منتظر گذاشته و اتود زده. هزار پیچ و خم ساخته برای طی کردن انتظار. تا کمتر آزرده شوی. کمتر زمان سوز شود و بخورد به صورتت. باید یک روزهایی بروم آنجا بنشینم.

پ.ن. باید در اتاق انتظار می نشستم تا مامانی را بیاورند 5 سال پیش. باید به خانه نمی رفتم که دیگر جان نداشتم. شاید او وقتی برای آخرین بار به هوش آمده بود با آخرین توانش حرفی را می گفت تا رمق رفته این روزهای مرا برگرداند. باید به خانه نمی رفتم. و چرا هیچکس هیچ عزیز جای خالی بزرگ او را پر نمی کند؟؟؟؟؟؟

پ.ن. این هوای سرد و تاریک لعنتی!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۷ اسفند ۹۰ ، ۱۵:۳۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر