زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

 

جعبه­ها همیشه مرا درگیر می­کنند. از آن لحظه که بازشان می­کنم و وسیله­ای که در آن هست را بیرون می­آورم، دارم فکر می­کنم از این جعبه چه استفاده­هایی می­توان کرد.

چه جنسی دارد؟ چقدر با سلیقه درست شده و چسب خورده؟ استحکامش چطور است؟ ارتفاعش و ...

سخت می­توانم جعبه­های خوب را دور بیندازم. نگهشان می­دارم تا با پسر کاردستی درست کنیم.

گاهی هم جعبه را کادو می­کنم و می­شود جای وسایل ریز، مخصوصا اگر خانه خانه باشد. وسایل کادو مثل ربان و پانچ و ...، وسایل خیاطی، گل­های خشک.

خلاصه جعبه ها یک شکوه کاغذی عجیبی دارند برای من که نمی­توانم از آن چشم بپوشم و نسبت به آن­ها بی­تفاوت باشم.

 

وقتی این جعبه را به خانه آوردم و کتری و قوری پیرکسش را در آوردم و استفاده کردم، دیدم می­شود با آن برای اسباب­بازی­های یوسف یک خانه چند طبقه ساخت. خانه­ای با یک شیروانی که هر پرنده­ای راحت بتواند روی سقفش استراحت کند.

بماند که یوسف جان مبلمان و سرسره و ماشین را هم به این اتاق منتقل کرد.

 

به بچه­ها کمک کنیم فقط با اسباب­بازی­هایی که خریده ­شده­اند سرگرم نباشند. بتوانند خودشان هم خلق کنند. اینطوری هیچ­وقت درمانده نمی­شوند و خودشان به یاری خداوند خودشان را نجات خواهند داد.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۵ مهر ۹۴ ، ۱۱:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

 

نمی توانستم دلیل رفتارهایش را بفهمم. شاید جایی از بدنش درد می کرد که نمی توانست بگوید؛ شاید خوب نخوابیده بود؛ شاید هنوز گرسنه بود؛ شاید دلش برای پدرش تنگ شده بود. شاید حشره ای او را گزیده بود. هرچه بود من نمی فهمیدم!

یوسف شب را خوابیده بود و صبح یک آدم دیگری شده بود.

بهانه می گرفت. گاهی دلش می خواست بی دلیل گریه کند. پر انرژی تر شده بود. اسباب بازی هایش را به هیچ کس غیر ما دو تا نمی داد. دلش نمی خواست حمام کند. مسواک که اصلا نمی زد. می خواست لباسش را خودش انتخاب کند. غذایش را با آنکه گرسنه بود نمی خورد. «نه» هایش قوی تر شده بود. برای هر چیزی اظهار نظر می کرد. بیرون از خانه لحظه ای از من جدا نمی شد. گاهی غیرقابل پیش بینی بود. حرف می زد، حرف می زد، حرف می زد. مقتدر شده بود! مستقل شده بود! پر هیاهو شده بود!

چند روز گذشت، همینطوری. و من هنوز به دنبال پاسخی بودم که شاید دکتر شادی می دانست.

بعد یک هو یاد طرح تی شرت محبوبش افتادم، من دو ساله هستم!

من دو ساله هستم!

انگار داشت به همه کسانی که او را می بینند هشدار می داد که دو ساله است!

و باید کتاب کلیدهای رفتار با کودک دو ساله نوشته مگ زوبیک، نشر صابرین را خوانده باشی تا بدانی چه می گویم!

من زود این کتاب را خواندم. و حین مطالعه خوشحال بودم که فرزند من جزو کودکانی نیست که گاهی قشقرق به پا می کنند و ... . و بسیار خوشحال تر که تست های ساده کتاب یوسف را فرزندی آرام و مطیع نشان می داد!

اما حالا می فهمم که هر کتاب را باید به وقتش خواند!

باید دوباره این کتاب را از کتابخانه امانت بگیرم.

او یک جا قشنگ می نویسد:

بچه های دو ساله کاشفینی هستند که به دنبال دنیاهای ناشناخته می گردند. دانشمندانی هستند که شگفتی های طبیعت را بررسی می کنند؛ شاعرانی هستند که برای اولین بار زبان را انتخاب می کنند و روان شناسانی هستند که به راز تفاوت های رفتاری انسان های اطراف خود می اندیشند.

و پسرم دارد دو سالش می شود!

دارد کاشف می شود! دانشمند می شود! شاعر می شود! آدم شناس می شود!

و دارد عبور می کند از بخش کودکی! نه بچه است که بشود همه چیز را سرسری بخشید، نه بزرگ شده که بشود برایش توضیح منطقی داد. در نقطه عطفی به نام دو سالگی.

و من هرچقدر هم بخوانم که بدانم جز خلاقیت و صبر و محبت ابزار ارزشمندی برای مادری او نخواهم داشت.

پیش خودم بمان؛ ما دنیا را فتح می کنیم!

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۷ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ نظر


تا چند ماه پیش وقتی برنامه معرفی کتابم از تلویزیون و برنامه زنده باد زندگی پخش می شد و مرا می دید، به شدت گریه می کرد.

فکر می کردم شاید دلش نمی خواهد اسباب بازی و کتاب هایش آن جا باشد، می رفتم همه را می آوردم و نشانش می دادم، اما باز هم گریه می کرد.

چندباری هم رفت مقابل در می ایستاد و می گفت مامان! که من می گفتم من همینجام! کنار تو!

سعی می کردم اوقاتی که کنارش نیستم و برای ضبط می روم اوقات خوشی باشد که با پدرش حتما به او خیلی خوش می گذشت. که او ده ها قصه کلیله و دمنه و شاهنامه و ... بلد است و از همه اعضای باغ وحش پلاستیکی و عروسک حیوانی های پولیشی برای ایفای نقش استفاده می کند؛ تا آن جا که مدت ها بعد یوسف دارد همان بازی ها را با خودش می کند و همان دیالوگ ها از زبان عروسک هایش بیرون می آید.

اینبار اما اتفاق دیگری افتاد.

پیش از آن که برنامه شروع شود، یک خانه پارچه ای برایش ساختم و عروسک های دوست داشتنی اش را آوردم و خوراکی آماده کردم که وقتی بی قراری کرد بازی کنیم.

وقتی تصویرم را در تلویزیون دید بالا و پایین پرید که مامان! مامان! بعد رفت جلو و دست کشید به صورتم که مدام به خاطر نوع تصویربرداری جا عوض می کرد.

بعد دست گذاشت روی عروسک هایش و اسم هرکدامشان را گفت.

بعد آمد طرف من و دست گذاشت روی صورتم که گذاشتمش روی پایم و باهم تماشا کردیم که بازهم با خنده می گفت مامان!

انتهای برنامه وقتی آقای خسروی گفت یوسف جان را ببوسید، صورتش را کج گرفت سمتم که ببوسمش!


همه اینها چند دقیقه بیشتر طول نکشید چون برنامه زودتر شروع شده بود و من دیر رسیده بودم اما همین واکنش او خیلی برایم جالب بود.

بعد از تماشا ما رفتیم سراغ خانه بازی خودمان، اما او هر چند دقیقه می پرید جلو تلویزیون و می گفت مامان؟!

و وقتی می دید نیستم می آمد بازی.

بی شک او دوست داشتنی ترین و مهمترین مخاطب من است!

مخاطب بیست ماهه عزیزم!



 

پ.ن. و این همه ماجرا نیست. او همیشه شاهد من است. همیشه مخاطب من است. بی رسانه ای که شناخته شده باشد. رسانه من همه جا هست. در قاب بازی، قاب رانندگی، برخورد با مردم، مکالمه تلفنی، قاب آشپزخانه حتا. من برای او یک ستاره هست. حداقل تا همین سال های ابتدای زندگی اش. و کار من خیلی سخت است! خدایا بی یاری تو نمی شود. تنهایم مگذار!

 


فاطمه جناب اصفهانی
۱۳ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۶ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ نظر

 

رفته بودیم کافه کتاب آفتاب و در میان دوستان عزیزمان خوش بودیم که حرف پیش آمد و الهام عزیز خاطره ای گفت از دوستش که پسر کوچکی دارد.

یک روز وقتی در حال مطالعه بودند پسر می آید و می گوید مامان میای با من بازی کنی؟

مادر می گوید: پسرم من الان دارم مطالعه می کنم.

وقتی پسر می رود پی بازی مادر از خودش می پرسد واقعا چندبار دیگر پسرم می آید و از من می خواهد با او بازی کنم؟ و تا بزرگ شدن او چقدر فرصت دارم؟

کتاب را می بندد و می رود تا با پسرش بازی کند.

از روزی که برگشته ایم هربار که یوسف پیشم آمده و گفته مامان بادی (بازی)! به خاطره الهام فکر کرده ام.

و هربار دوگانه ای در من اتفاق افتاده که انتخاب را سخت کرده.

دانستن خیلی وقت ها کار آدم را سخت می کند.

می دانم که یوسف زود بزرگ می شود و نیاز دارد با کسی بازی کند.

می دانم که خودم کارها و علاقمندی هایی دارم که می خواهم در کنار مادری به آن ها هم برسم.

می دانم که انرژی یوسف کمی بیشتر از انرژی من است.

می دانم که بعدها یوسف مرا به عنوان همبازی انتخاب نخواهد کرد و به گروه همسالانش علاقمند خواهد شد.

کدام یک را باید انتخاب کنم؟

آیا پسر من اینهمه زود رشد می کند که بخواهم فکر کنم میهمانی است که چشم روی هم بگذارم خواهد رفت؟

پس چرا فیلم ها و عکس های سال پیشش را که می بینم به نظرم نمی آید خیلی زود گذشته باشد؟

اصلا باید به رفتنش فکر کنم؟

آیا هراس از دست دادنش آن هم خیلی زود شادی مادرانه ام را از بین نمی برد؟

و از همه مهتر مگر من هم مثل او رشد نمی کنم و فرصت هایم محدود نیست به همین لحظه ها و ساعت هایی که دارد می گذرد؟ و مگر اینطور است که زمان برای او در گذر باشد و برای من بایستد؟

جواب خیلی از سوال هایم را بیست سال بعد خواهم گرفت. کمی دوتر. کمی نزدیک تر.

اما آنچه حالا باید انجام دهم است مادری است به شیوه خودم.

که باور دارم همه بچه ها با هم فرق دارند و همه مادرها با هم فرق دارند و غالب پدرها با هم فرق دارند. پس روش ها باید با هم فرق داشته باشد.

پسرم کمی دیگر بیدار می شود. تا ناهارش را گرم کنم دستانم را از خاطره ای که شنیده ام می شویم و آبش را می ریزم پای گلدان حسن یوسفم.

همه تجربه های ما مادرها برای هم افاقه نمی کند. من باید به روش خودم مادری کنم.

یوسف جان! بیا با پرنده ای که نشسته کنار بشقابت تا به غذا دعوتش کنی ناهار بخور مامان!


پ.ن. بانوجان! تو مادر خواهی شد و روش تو برای مادری از نیکوترین روش ها خواهد بود!



فاطمه جناب اصفهانی
۲۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۴ نظر


ماه رمضان و روزه داری برای هر کسی با هر شغلی سختی های خودش را دارد.


برای مادری هم.


این را پارسال که یوسف 7 ماهه بود زیاد متوجه نمی شدم. برنامه خوابش منظم بود. نمی توانست راه برود. و غذای اصلی اش شیر بود.


حالا که یوسف بزرگ شده ماه رمضان تازه ای را تجربه می کنم. سحرها که بیدارم و سعی می کنم تعدادی از کارهایی که با یوسف نمی شود انجام داد را به یک سرانجامی برسانم.


بعد از نماز صبح روز تازه آغاز می شود. و تا بیدار شدن پسر فرصت دارم چند ساعتی بخوابم.


وقتی بیدار می شود پر انرژی است. دوست دارد صبحانه اش را همراه با بازی بخورد. به اتاقش می رود تا دوباره قاره اش را که از دیشب گم شده بود کشف کند.  بعد آن اسباب بازی هایی که به نظرش تازه تر هستند یا به قابلیتشان تازه پی برده بیرون می آورد تا به من نشان بدهد. گاهی هم دستم را می گیرد تا با هم بازی کنیم.


ظهر نشده که بدش نمی آید بخوابد. من هم. و زود به خواب می رود. اما من هنوز کلی کار دارم که باید انجام بدهم و تازه خوابم هم نمی آید. اما دور انجام دادن کارهایم خیلی کند است. انگار گیگیلی شده ام!


اذان ظهر که تمام شود بیدار است.


ناهارش را می خورد و می رود پی بازی و این بار بیشتر دلش می خواهد کنارش باشم و با او بازی کنم. من اما انرژی ام تمام شده.


هم کار خانه و هم بی خوابی خسته ام کرده و حوصله ام کم شده.


ذهنم شروع می کند مامان گفتن هایش را کنتور می اندازد. همه نرون های مغزم با هم صدا می زنند مامان! مامان! مامان!


یکی باتی (باطری) می خواهد، یکی نونو (شیشه)، یکی به (پستونک) و ...


من اما سعی می کنم دنبال بازی کنم و با او بخندم. یک جایی قایم شوم تا پیدایم کند و بعد نوبت او. باغ وحش بازی کنیم. کتاب بخوانیم. گاهی برویم سراغ رنگ انگشتی ها. و تلویزیون تماشا کنیم.


او هنوز انرژی اش تمام نشده که من کم می آورم. نمی شود یک بچه پرانرژی کنجکاو را که هنوز دو سالش نشده در خانه تنها گذاشت و رفت پی کار خود. باید مدام بروی و بیایی و مثلا ببینی با خلاقیت درپوش پریزهای برق را در نیاورده تا وسیله ای را مثل دم دایناسورش در آن امتحان کند. یا از کتابخانه اش بالا نرفته تا یک چیزی را از آن بالا بردارد. یا کشوها را بیرون نکشیده و خیال بالا رفتن از آن ها را ندارد که دراور را روی خودش بیندازد و ... .


پس همچنان باید صبور باشم.


وقتی می خواهم نماز بخوانم خبرش می کنم که اگر دوست دارد بیاید کنارم که یک وقت دنبالم نگردد و فکر نکند تنها مانده است. برایش جانماز هم می گذارم و چیزی که خیلی دوست دارد مُهر!


تا آن وقت دارد بازی می کند اما همه هشت رکعت دارد تلاش می کند روی دوشم سوار شود یا مُهرم را بردارد یا دستم را بکشد که به اتاقش بروم یا شکلک در آورد که بخندم و یا بهانه می گیرد و ... .


وقتی انرژی اش تمام می شود و به خاطر هر چیز کوچکی الکی گریه می کند می فهمم که خوابش گرفته. خوشحال می شوم و به بالش و رختخواب خنک خودم فکر می کنم و خانه آرام.


اما به این راحتی نمی خواهد بخوابد. بهانه می آورد که هنوز باید بازی کند و آقا فیل و شیر و ... منتظرش هستند و همچنان جان بلند شدن و رفتن ندارد و من لالایی و قصه می گویم. در ذهنم اما دارم به افطار و سحر فکر می کنم، به ایمیل هایی که می خواستم ارسال کنم اما با حضور پسر نتوانسته ام. به کتاب هایی که امانت گرفته ام و یک بار هم تمدید کرده ام و هنوز تمام نشده و به داوری کتاب هایی که روی میز است و ... . فکر می کنم دیگر خوابش برده و می آیم بلند شوم که با شیطنت می گوید مامان!


 و آن لحظه خیلی مهم است!


آنقدر که یک ظرف می تواند بیفتد و بشکند و کلی صدا کند به خودش و دیگران آسیب بزند و یا همان ظرف کمی جابجا شود و نیفتد و اتفاقی هم نیفتد.


پرهیزگاری روزه دار برای من آن لحظه است که محل امتحان است!


می توانم یا نمی توانم؟


برایش توضیح می دهم که او خسته است و من هم. که وقتی بابا بیاید با هم افطار می کنیم و با او بازی می کند و شاید برویم مهمانی و ... .


همانقدر قانع می شود که 1+ 5 !


به مامان فکر می کنم که چطور با وجود ما سه تا این ماه را می گذراند و تازه این همه افطاری می داد؟!


به همه مامان ها فکر می کنم که چه تغییراتی را در این ماه تجربه می کنند؟


و باز این فرضم بیشتر به یقین نزدیک می شود که به ظاهر ساده است مادری زنی که خانه دار است. تصورش راحت است که می تواند در تابستان گرم از خانه بیرون نیاید و با هزار جور آدم درگیر نشود و زیر کولر راحت استراحت کند.


مادری کردن در خانه اصلاً کار راحتی نیست مخصوصا اگر پذیرفته باشی خودت را از همه اتفاق هایی که پشت در خانه ات می افتد - از سیاست گرفته تا فرصت های شغلی و آموزش- محروم کنی.


شب که می شود وقتی داری برای سحری پیاز داغ سرخ می کنی و قابلمه های غذا را می شوری و ظرف های تمیز و کثیف ماشین را جابجا می کنی و گاز را دستمال می کشی می بینی هیچ کاری نکرده ای!


نه یک خط نوشته ای! نه یک خط خوانده ای! و نه تنها یادت نمی آید امروز چندمین روز ماه است که حتا می توانی ندانی که امروز یکشنبه است یا دوشنبه. و امروزت همان طور گذشته است که دیروز و روزهای دیگرت.


من اما انتخاب کرده ام که اینطور زندگی کنم و هر روز در پی آنم که بهتر زندگی کنم/کنیم.و این قصه زنی است که همسرش همه وظایف پدری اش را انجام می دهد، حتا بیشتر از آنچه عرف صلاح می داند.




نمی دانم قصه این رمضان ما چه می شود اما امید دارم به رحمت خداوند و دعا می کنم مرا با امتحان سخت آزمایش نکند.


باشد که سرفراز بیرون آیم.


 پ.ن. و من برای این ماه هم یا مقلب القلوب می خوانم. باشد که تو عیدی مرا تغییر حالم قرار دهی.




فاطمه جناب اصفهانی
۰۳ تیر ۹۴ ، ۰۲:۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۵ نظر

عکس های تازه ای پیدا کرده ام از کودکی و نوجوانی خودم به لطف این اسباب کشی.

در یکی از عکس ها دو ساله ام. دستم را گرفته ام به نرده های خانه آقاجون و می خواهم خودم پایین بیایم و دارم به دوربین لبخند می زنم.

در یکی از عکس ها دانش آموز سوم دبیرستانم. نشسته ام روی تاب آبی بزرگ آخر حیاط و کاج ها را کنارم ردیف کردم ام و هشت کتاب سهراب توی دستم است.

عکس دیگر روایت آن روزی است که با نرگس رفتیم گلاب دره. چای خشک یادمان رفته بود. از پیرمرد کوهنوردی پرسیدیم دارد؟ و او به ما پیشنهاد کرد تا غار بالا برویم و آن جا با او دوستانش صبحانه بخوریم. قبول کردیم. بی تجهیزات از صخره هایی بالا رفتیم که هیچ باورمان نمی شد یکروز اینطوری ازشان بالا و پایین برویم.

تو را کنار هیچ کدام از فاطمه ها نمی توانم بگذارم. تصور تو کنار این شخصیت ها باور کردنی نیست. نه به خاطر اینکه حضور تو باور کردنی نباشد، که تو خودت هستی و هستی. زیاد! در همه روزها و شب های من.

به این خاطر که فاطمه توی عکس ها تغییر کرده. زیاد!

نگاه کن! نگاه ناغافلش دنبال توست. که هم تجربه کنی، هم شاد باشی و هم آسیب نبینی. و برایش آن وجه دومش یعنی شاد بودنت از همه مهمتر است.

که غیر این چیزی نمی ماند از کودکی برای تو.

راستی  من کِی این همه بزرگ شدم و تغییر کردم؟

گمانم این است که زمان برای ما نیز همچون وقت کودکی به ناگاه تغییر می کند. و همانطور که برای کودک تا 3 سالگی بزرگ شدن و رشدش محسوس است برای ما نیز مادری یکهو بزرگ شدن است. مثل انار وقتی که آنقدر می رسد که می ترکد. گیرم صدای درد ترکیدن و وارد شدن به دنیای جدید برای او نیز همچون انار آرام و بی صدا باشد.

خلاصه اگر بگویم تو با آمدنت هندسه هر روز زندگی مرا تغییر داده ای.

دارم با تو دوباره بزرگ می شوم.

 

 

 

 


فاطمه جناب اصفهانی
۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - بهار خنده زد و ارغوان شکفت 

 

 

مهمان داشتیم.

و اگر به من باشد دلم می خواهد یک شب در میان مهمان داشته باشیم. و سفره روی میز را فقط دستمال بکشیم؛ جمع نکنیم. و فنجان ها بماند توی سینی روی میز به وقت چای و ... .

شب که آمدیم ناهار فردا را پختم و برنج را خیس کردم و خانه را مرتب.

صبح که شد آرام لباس پوشیدم، عیدی هایم را برداشتم و رفتم بازار گل.

خیلی خلوت بود. همه جا. و مثل همیشه خورشید بالای بازار گل آهنگ یک طور شفافی طلوع کرده بود. گفتم حالا که وقت دارم خوب همه گل ها را ببینم بعد خرید کنم. سوله دوم نرسیده بگونی عروس دستم بود! از بس که این گیاه مهربان بوده با ما.

رفتم سراغ دوست پیرمرد خودم. گفتم که رز معطر می خواهم. از همان ها که چند سال پیش به من دادی. انواع رزی که داشت با حوصله نشانم داد و  گفت فقط رنگش را بگویم و به رنگ و بویش شک نکم. شک نکردم.

رز معطر برداشتم. سرخ و زرد و هفت رنگ و بنفش.

خواستم محمدی هم بردارم. خیال تیغ هایش توی دست یوسف دلم را لرزاند لابد. پیچ امین الدوله برداشتم.

گفتم بماند بروم خرید کنم؟ گفت بماند.

مانده بودم میان شمعدانی یا اژدر. یکبار فاطمه برایم شمعدانی اژدر آورده بود و من آنقدر از زیبایی آن متحیر بودم که هی می آمدم نگاهش می کردم. نور آنجا کم بود، تاب نیاورد. اژدر گرفتم. یکیش سرخابی یکیش کبود.

ژربراهای زرد و صورتی و سرخابی هم.

یک گل دیگر هم گرفتم که خیلی قشنگ بود و نامش سخت.

حالا گل ها را به نام کسانی که عیدی دادند نامگذاری می کنم. یادگارتر است هر روز.

داوودی و فرزیا و میخک هم برای گلدان ها خریدم که مدت ها بود رنگ گل ندیده بودند.

دلم می خواست زامیفولیا و اطلسی و گل ادریسی و شاه پسند هم داشتم. اما شاید این بار نه.

توی راه میوه و شیرینی خریدم و وسایل لازم برای پختن کیک. تولد باباجون را با تاخیر می خواستیم برگزار کنیم.

وقتی رسیدم یوسف هنوز خواب بود.

گلدان ها را آوردیم بالا گذاشتیم روی تراس تا وقت کاشتنش برسد.

مهمان ها که آمدند و ناهار را که خوردیم گفتم شما بروید روی تراس من هم باقی مانده ظرف ها را جمع می کنم و چای می آورم.

حسام آمد گفت گل بکاریم؟ همه دوست دارند این کار را.

چه بهتر! دستکش آوردم و بیلچه به تعداد لازم! مستاجر قبلی این خانه حتما روح سبزی داشت که این همه گلدان سفالی خوب از خود به یادگار گذاشته بود.

کاشتیم گل ها را با شادی و خنده. و این میان یوسف از همه شادتر که بار اول بود اینطوری اجازه داشت دست به خاک بزند و کرم ببیند و حتا گل ها را دور از چشم ما تست کند و خوشش نیاید.

حالا روز که می شود می دویم پشت پنجره که ببینیم چقدر بزرگ شده اند.

می آید به زبانم این روزها این شعر شاملو برای وارطان

بهار خنده زد و ارغوان شکفت

در سایه زیر پنجره گل داد یاس پیر

بودن به از نبود شدن خاصه در بهار ...

 

 

پ.ن. گل ها را که در گلدان ها کاشتیم رفت اسبش را که تازه هدیه گرفته بود آورد گذاشت توی گلدان خالی و خواست بکارد. لابد رویای پرورش اسب می پروراند در سرش پسرم.

پ.ن. مامانجون می گفت خانه یک عزیز که می روید، می خواهید یادتان کند گلدان ریشه دار ببرید. خواستگاری گل شاخه بریده. انتخاب گل و گلدان گرچه زحمتش بیشتر از خرید شیرینی و شکلات است اما ارزشش را دارد.

پ.ن. برای هم بذر گل هدیه ببریم و خاک خوب! در هر خانه ای آب و آفتاب پیدا می شود.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۹ فروردين ۹۴ ، ۰۷:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - پیشنهاد بازی - کتاب

پیشنهاد کتاب

برای تقسیم بندی گروه کودک و نوجوان تقسیم بندی های متفاوتی هست. فکر می کنم والدینی که چندبار برای فرزندشان کتاب خریده باشند می توانند تشخیص دهند که کتاب های مناسب سن فرزندشان هست یا نیست.

تقسیم بندی که برای پیشنهاد کتاب کودک انجام داده ام می تواند برای گروه های قبلی و بعدی هم جذاب باشد.

 

خردسالان عزیز! ( حدود0 تا 3 سال)

1-    تو لک لکی یا دارکوب، علی خدایی، انتشارات کانون پرورش فکری کودکان.

2-    خودت پیدا کن، سمانه قاسمی، کتاب های مرغک کانون پرورش فکری کودکان.

3-    قیافه های بامزه، نیکولا اسمی، ترجمه شیرین اخلاقی، نشر کانون پرورش فکری کودکان.

4-    بازی با انگشت ها، مصطفی رحماندوست، نشر کانون پرورش فکری کودکان.

5-    دس دسی باباش میاد، ثمینه باغچه بان، کتاب خروس نشر نظر.

6-    هیس لالا کرده نی نی جون، مین فانگ هو، ترجمه فریده خرمی، آفرینگان.

7-    تولدت مبارک (غاز کوچولو)، شکوه قاسم نیا، نشر با فرزندان.

8-    چرا من بابامو دوست دارم، دانیل هورث، مترجم فرینوش رمضانی، کتاب مریم نشر مرکز.

9-    آدم کوچولوی گرسنه، پیر دلی، ترجمه کلر ژوبرت، نشر کانون پرورش فکری کودکان. (مشترک با گروه سنی بعد)

10-کتاب های کیفی نشر فندق، شعرهای نیلوفر بهاری.

 

کودکان عزیز! ( حدود 3 تا 6 سال)

1-    سار کوچولو نمی تواند پرواز کند، جنیفر برن، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر آفرینگان

2-    آدم کوچولو ها، رولد دال، ترجمه محبوبه نجف خانی، کتاب فندق نشر افق.

3-    تمساح غول پیکر، رولد دال، ترجمه محبوبه نجف خانی، کتاب فندق نشر افق.

4-    پنگوئن، پلی دان بار، ترجمه معصومه انصاریان، نشر ماهک

5-    گنجشک که بال و پر داشت، محمدهادی محمدی، موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان.

6-    بزرگتری شغل دنیا، هریت زیفرت، ترجمه مریم رزاقی، نشر حوا. (مخصوصا مناسب برای فرزند مادرانی که خانه دار هستند)

7-    رنگ های آفتاب پرست، چیساتو تاشیرو، ترجمه فاطمه کاوندی، نشر نظر.

8-    شیر کتابخانه، میشل نودسن، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر آفرینگان.

9-    پسربچه ای که دوست داشت یک ستاره داشته باشد، الیور جفرز، ترجمه رضوان خرمیان، نشر دانش نگار.(ناشر دیگری هم این کتاب را منتشر کرده)

10-گم و پیدا، همه اطلاعات کتاب بالا.

11-وروجک، پتی لاول، ترجمه فراز پندار، کتاب های سفید شرت انتشارات فنی ایران.

12-آب چال، گرم بیس، ترجمه فواد نظیر، انتشارات فنی ایران.

13-باغچه پسرک، پیتر براون، ترجمه هایده عبدالحسین زاده، انتشارات فنی ایران.

 

نوجوانان عزیز! (حدود 6 تا 12 سال)

1-    کارخانه شکلات سازی، رولد دال، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر افق.

2-    آسانسور بزرگ شیشه ای (ادامه کتاب کارخانه شکلات سازی)، رولد دال، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر افق.

3-    شگفتی، آر.جی.پالاسیو، ترجمه پروین علی پور، نشر افق. (ترجمه دیگری از این کتاب با نام اعجوبه هست).

4-    ماتیلدا، (بیشتر دخترانه) رولد دال، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر افق.

5-    آخرین گودال(بیشتر پسرانه)، لوییس سکر، ترجمه حسین ابراهیمی، نشر پنجره.

6-    آقای روباه شگفت انگیز، رولد دال، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر افق.

7-    بابا لنگ دراز (بیشتر دخترانه)، جین وبستر، چند ترجمه و ناشر مختلف از این کتاب هست.

8-     زنان کوچک(بیشتر دخترانه)، چند ترجمه و ناشر مختلف از این کتاب هست.

9-    جیمز و هلوی غول پیکر، رولد دال، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر افق.

10-35 کیلو امیدواری، آنا گاوالدا، ترجمه آتوسا صالحی، نشر افق.

11-غول بزرگ مهربان، رولد دال، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر افق.

12-بجنس ها، رولد دال، ترجمه محبوبه نجف خانی، نشر افق.

 

و اما بازی ها!

خیلی خوب است که به این سایت هایی که تخصصی کار بازی و سرگرمی انجام می دهند سر بزنید و متناسب با سن فرزندان و توضیحات بازی آن ها را انتخاب کنید.

بیشتر این بازی ها امکان خرید اینترنتی دارند. و در صورت تمایل می توانید مراکز توزیع آن ها را ببینید و یا تماس بگیرید و از نحوه توزیع مطلع شوید.

اگر فرصت این کار را فعلا ندارید اما حتما می خواهید یک بازی گروهی داشته باشید یا هدیه دهید که از 8 تا 80 سال بشود بازی کرد و کلی لذت برد من گمانه را پیشنهاد می کنم. اما اگر وقت بگذارید و بازی ها را نگاه کنید و انتخاب کنید حتما نتیجه این زحمتتان را خواهی دید.

1-    گمانه

http://www.gomaneh.ir/

2-    بازی های فکری هوپا

http://houpaa.com/

3-    سرگرمی های رشد آفرین چوپین

http://www.choobin.com/fa/

4-    بسته های آموزشی تاب

http://www.tab.ir/Product/ProductF/ItemList.asp

5-    به تویز

http://behtoys.com/

6-    جورچین چوبی بلوط جنگلی

http://balootjangali.blogfa.com/

7-    موسسه فرهنگی فکرانه

http://www.fekraneh.ir/

8-    گروه ابزار آلات آموزشی ایران پتک

http://store.ipka.ir/

9-    بازی دان

http://www.bazidan.com/

10- تولید کننده اسباب بازی علی کوچولو

http://www.alikocholoo.ir/

 

همه این تولید کنندگان ایرانی کارهای خوبی ارائه داده اند، اما اگر یک پیشنهاد ویژه می خواهید تا در تعطیلات نوروز همراه فرزندان و بزرگسالان کلی خوش بگذرانید «گمانه» را پیشنهاد می کنم.

 

پ.ن. چطور هدیه کردن کتاب را فراموش نکنید و همانطور که برای انتخاب کتاب-بازی وقت می گذارید برای کادو کردن آن ها هم وقت بگذارید و خلاق باشید. چراکه بخشی از هدیه حسی است که در نگاه اول به شخص دست می دهد.

پ.ن. فکر نکنید آدم ها وقتی بزرگ می شوند بازی نمی خواهند. آن ها از همه به بازی کردن نیازمندترند. و تازه بازی کردن را هم فراموش کرده اند. پس برای آن ها هم بازی های متناسب با سلیقه شان انتخاب کنید.

فاطمه جناب اصفهانی
۲۱ اسفند ۹۳ ، ۱۴:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - پراکنده هایی برای کتاب

 

حالا که فکر می‌کنم می‌بینم می‌شد کتاب بخریم، اما بابا و مامان تشویقمان کردند به کتاب‌خانه بریم. از همان تابستان‌های کودکی که مامان یک ظرف پر از میوه و خوراکی همراهمان می‌کرد و بابا می سپردمان به کتابدار بخش کودک کتاب‌خانه حسنیه ارشاد، تا کتاب‌خانه افسانه جون که سیدنی شلدون هایم را از او امانت گرفتم، تا وقتی بزرگ‌تر شدیم و می‌رفتیم به کتاب‌خانه ای که حالا جایش را مترو قلهک گرفته و چقدر برایش غصه خوردیم.

کتاب‌خانه کنار یک پارک بود. قفسه باز بود و برگه‌دان داشت. کتابدارهایش انگار از همان اول در این کتاب‌خانه عمومی به دنیا آمده و بزرگ شده بودند. و روی کشوهای برگه‌دان پر بود از گلدان‌های سبز.

 یک‌طور عجیبی من و مریم خودمان را مقید می‌کردیم کتاب بخوانیم که الان اصلاً نمی‌فهمم چرا.

خسته و کوفته وقتی از مدرسه بر می‌گشتیم می‌رفتیم کتاب‌خانه و نیم ساعتی کتاب انتخاب می‌کردیم. درس و مشق‌هایمان که تمام می‌شد تازه کتاب را بر می‌داشتیم. کیف مدرسه مان هرچقدر سنگین بود باز جای تاب داشت. کتاب‌های جلال و کلیدر و شاملو مال همان روزهاست. و کلی کتاب خوب دیگر که الان فقط حس خوبش با من است. و من چقدر با سربند سرخ مارال به روزهای سخت تاخته‌ام!

محبوب‌ترین کتابمان بین این‌همه کتاب خوبی که خواندیم آن روزها شاید بابالنگ دراز بود. جلدش چرم عنابی داشت و رویش طلاکوب نوشته بود. که وقتی مریم ازدواج کرد آمد توی کتاب‌خانه من.

و هنوز هم یک نیرویی مرا جذب قفسه‌های کودک و نوجوان می‌کند. گیرم انتخاب کتاب کودک را بیاندازم گردن یوسف و دغدغه این روزهایم. کتاب نوجوان چرا این‌همه مرا جذب می‌کند؟!

صبحی داشتم فکر می‌کردم که کتاب‌های خوبی که این اواخر خوانده‌ام چه بود که در یک گروه کتاب معرفی کنم، دیدم «پُم» و «وُرت» بود که هر دو را ماری دپلوشن نوشته. و این آخری «شگفتی»!

و با این‌که احتمالاً اینجا را نمی‌خوانید باید بهتان بگویم خانم آر.جی.پالاسیو که غوغا کردید! دست مریزاد!

این در حالی است که یک رمان جایزه گرفته را هنوز تمام نکرده‌ام، یک کتاب آموزشی را که واقعاً عالی است و هدیه گرفته‌ام نیمه رها کرده‌ام، و کتاب تربیتی را روی میز کنار تختم است تا یوسف قربان صدقه نی نی رویش برود. دو ماه‌نامه هم دم دستم است که دلم آب می‌شود برای خواندنشان.

بله خب کتاب تازه موراکامی را هم گرفته‌ام.

با این‌همه نتوانستم این کتاب را تمام نکنم و امروز که این‌همه خسته بودم را تمام کنم.

کلی با خودم کلنجار رفتم که شگفتی را برای خودم بنویسم یا یوسف؟ قبلی‌ها را برای خودم امضا کردم و این را هم.

و اگر یوسف مثل همه ما روزی دلش بخواهد به کتابخانه مادرش دست‌برد بزند خیالم راحت راحت است!

 

 

پ.ن. اگر دلتان می‌خواهد برای بچه‌ها و عزیزانتان کتاب و بازی فکری خوب بخرید و عیدی بدهید خبرم کنید. پیشنهادهای خوبی دارم!

پ.ن. دایی منصور عیدی بهمان کتاب می‌داد. یکیش ماری آنتوانت بود. من ماری آنتوانت وجودم را مدیون او هستم.

پ.ن. 13 آبان داشتیم می‌آمدیم خانه مامانی که گفتم بابا لطفاً برای سیزدهمین سال دانش آموزی‌ام به من هدیه بدهید! مقابل نشر میترا (سر ایران) توقف کرد. سه دفتر فریدون مشیری را خریدم آن روز. حالا خود کتاب اصلاً برایم مهم نیست. اما تقدیم‌ناچه بابا آن را قشنگ‌ترین کتاب کتاب‌خانه‌ام کرده. زنده باد بابا!

پ.ن. مامان‌جون به مطالعه علاقمند بود و هست. روز زن پیشنهاد کردم به همه عروس‌هایش کتاب هدیه کند. خواهش کرد بروم برای همه‌شان دیوان پروین بخرم.

پ.ن. و من به همه کتاب‌ها و نویسنده‌های دنیا مدیونم. به خاطر آشنایی و همسفری با تو! و بیشتر از همه به رومن گاری و اشمیت.

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۶ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
بلاگ مستطاب زندگی - ترمینال

 

حال این روزهایم را دوست ندارم.

این روزها که می‌گذرد فیلم نامه «ترمینال» اسپیلبرگ را توی سرم مرور می‌کنم.

وقتی دارم یوسف را می‌خوابانم. وقتی رخت‌ها را از روی بند بر می‌دارم و تا می‌کنم. وقتی دارم کتاب می‌خوانم حتا.

امروز وقتی داشتم ماهی آزادها را توی نمک و زردچوبه و آرد می‌غلتاندم تا در روغن سرخ کنم فکر کردم آخرش چه شد؟

می‌دانم که تام هنکس بالاخره از فرودگاه بیرون رفت و همین یک‌جورهایی خوشحالم می‌کند.

حالم این روزها شبیه حال تام هنکس است.

 با این‌که من از کروکوژیا نیامده ام اما فکر می‌کنم عاشق کروکوژیا هستم. عاشق زندگی.

فکر می‌کنم اگر از این فرودگاه بیرون بیایم اتفاق‌های خوبی می‌افتد. بیشتر می‌نویسم؛ می‌خوانم؛ ورزش می‌کنم. حتا فکر می‌کنم کارهای خانه هم کمتر وقتم را خواهد گرفت. حالا تو پیش خودت بگو یعنی کمتر ظرف‌ها کثیف می‌شوند و ظرف غذای پسر روی زمین خالی می‌شود؟ من جوابی ندارم برایش.

حال این روزهای من شبیه حال تام هنکس است. اما تام هنکس خیلی قوی تر بود. و این تعلیق، این انتظار لعنتی، همیشه حال مرا بدتر می‌کند.

باید جعبه بزرگ فیلم‌ها را بیرون بیاورم و ترمینال را پیدا کنم. باید دوباره ترمینال را ببینم.

 

پ.ن. می دانی پرستو، این روزها هیچ دم‌نوشی به دهانم مزه نمی‌کند. ته ته همه‌شان یک لایه خاک می‌نشیند ته فنجان. دیشب از آن بیسکوییت‌های روکش دار شکلاتی شیرین عسل خریدیم. و من باور کردم که گاهی طعم شیرین یک بیسکوییت شکلاتی می‌تواند آدم را دلتنگ‌تر کند. و این فرضیه مرا مبنی بر اینکه شکلات همیشه حال آدم را بهتر می‌کند رد می‌کند. 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۰ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر