زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

۳۲ مطلب با موضوع «مامامستطاب» ثبت شده است

 

خانه آرام است.

شام دارد آماده می‌شود.

همه اتاق‌ها تمیز است. هیچ ظرف نشسته‌ای توی سینک نیست. تلویزیون خاموش است و پیش از زمان شام هرکس دارد کار خودش را می‌کند. یا می‌خواند، یا می‌نویسد.

دارم فایل یک کتاب را پیش از چاپ توی نت‌بوکم می‌خوانم که چشمم می‌افتد به چمدان نیمه باز و کلاه عروسکی‌اش که دارد به من لبخند می‌زند و انگار می‌گوید این خانه زیادی آرام نیست؟

فعلاً خبری از کوچولویمان نیست جز ضربه‌های آرام و پشت سر همی که حدس می‌زنم سک‌سکه باشد.

و فعلاً این خانه نظم دارد و تا دلت بخواهد زمان داری برای کارهای شخصی خودت.

اما بعید می‌دانم 90 روز دیگر همه چیز همین شکلی بماند.

ما دو تا هم همین شکلی نخواهیم ماند.

خواسته‌هایمان هم تغییر خواهد کرد.

زمان باهم بودنمان هم تغییر می‌کند.

ساده‌اش این است که می‌شویم سه تا و آن یکی اضافه شده کلی سر و صدا و سوژه‌های تازه دارد که به این خانه بیاورد.

 

 

آقای پدر امشب یک دفتر هدیه گرفته از بهشت تا او هم 90 روز مانده به آمدن فرزندش بنویسد. مدت‌هاست می‌خواهد بنویسد. نمی‌شود.

و نمی‌دانم چه سری است که پدرها کمتر می‌نویسند. اما مطمئنم حرف‌ها و چیزهایی که می‌نویسند خواندنی است!

و تو یک روز آن‌قدر بزرگ می‌شوی که آن‌چه امروز برایت نوشته‌ایم بخوانی.

من یادداشت‌هایم را یک‌بار هم از طرف تو می‌خوانم و تصور می‌کنم آن روز چه حسی خواهی داشت؟!

کاش تو هم وقتی باسواد شدی برایمان بنویسی.

که اگر این روزها را ننویسیم زمان همه‌اش را پاک خواهد کرد.

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۹:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

 

این چند روز به این فکر می‌کنم که روزه گرفتن در ماه رمضان سخت‌تر است یا روزه نگرفتن؟

می‌دانم که هوا گرم است و روز بسیار طولانی است و هردوی این‌ها فقط نوشتنش کنار هم راحت است.

اما، اما نمی‌دانم به واقع آن‌که همه سال منتظر این ماه بوده و دلش می‌خواسته روزه بگیرد و حالا نمی‌تواند و اتفاقاً باید در همه ساعت‌های روز آب بخورد زیاد، و غذا بخورد چند وعده کار سخت‌تر را می‌کند یا ساده‌تر؟

از امروز که همه پیشواز رفتند و من نرفتم تصویر مادر مقابل ذهنم بود، وقتی در خانه حتی ما فسقلی‌ها می‌توانستیم روزه بگیریم و او نمی‌توانست. و می‌دانستم که یواشکی همه این ماه را اشک می‌ریزد.

حالا از بس مقاله خوانده‌ام در مورد روزه در دوران بارداری یک پا متخصص شده‌ام.

اما نتایج همه تحقیقات ضد و نقیض بود. یکی می‌گفت برای جنین ضرر ندارد، یکی می‌گفت دارد.

برای همین گذاشتم به توصیه دکترم.

قصه این‌بار فرق می‌کند. صحبت کلیه و معده و سردرد و ... خودم نیست، پای یک انسان در میان است.

انسان بی‌پناهی که همه چیزش بعد خدا به من وصل است.

حالا که مجبورم این ماه رمضان را روزه نگیرم دو چیز را خوب می‌دانم، هیچ خوردنی تا پیش از افطار طعم ندارد. و بعد افطار حسرت دست بردن و خرما برداشتن به هوای باز کردن روزه بدجوری همه چیز را بی‌طعم می‌کند.

خدایا! با علم به گناهانم هر سال دلم به روزه مهمانی‌ات خوش بود.

امسال مهمانی دارم که او ‌را هم تو دعوت کرده‌ای. مرا همین‌طوری در مهمانی‌ات و در کنار روزه دارانت بپذیر. این‌قدر ناقص و این‌قدر شکسته ...

 

 

 

 

 

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۸ تیر ۹۲ ، ۲۰:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

خیال می‌کردم سفر رفتن از کارهایی است که در این نه ماه و بیش از آن باید برایش جشن خداحافظی بگیرم.

حالا می‌بینم به خواست خدا این‌همه سفر رفته‌ایم سه‌تایی!

همه این سفر دلمان می‌خواست تو کنارمان بودی و با چشم‌های خودت این همه زیبایی را می‌دیدی.

لابد با انگشت اشاره می‌کردی که پیشی! جوجو! ببعی! اَبس!
و یک‌طوری این‌ها را می‌گفتی که انگار هیچ‌کس پیش از تو آن‌ها را ندیده بود.

خوب می‌دانستیم که این سفر می‌تواند جزو آخرین سفرهای دوتایی‌مان باشد. لااقل تا مدت‌ها.

این پیاده‌رویهای طولانی بی‌آنکه بخواهی به مقصدی برسی و کسی پاهای کوچکش از راه رفتن درد بگیرد.

و سفر کردن در هر زمان و با هر وسیله‌ای، بی‌آن‌که فرق زیادی داشته باشد.

حالا به هرکجا که می‌روم چشمم دنبال اتاق مادر و کودک می‌گردد. و فکر می‌کنیم تو چطوری در سفر راحت‌تری یعنی.

انشاالله وقتی تو بیایی همه مکان‌های دوست داشتنی را باهم می‌رویم.

و ما هم  با چشمان کوچک تو یک‌طور دیگری همه چیز را می‌بینیم.

شاید آن‌وقت دنیا قشنگ‌تر از اینی شد که هست.

مسافر کوچولوی من!

همه شهرها و کشورها منتظر رسیدن ما هستند!

زود بیا! و سلامت! و شاد!

 همین یک چمدان برای هر سه ما کافی است.

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۶ تیر ۹۲ ، ۱۹:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر

 

 

 

به روزشمار معکوس این پایین که نگاه می‌کنم حس می‌کنم خیلی مانده!

بعد وقتی هر هفته لباس‌های بیشتری را از کمد لباس‌های دم دستی به کمد دورتر می‌برم و هیچ تصوری ندارم که کِی دوباره بپوشمشان فکر می‌کنم زمان دارد مثل فرفره می‌گذرد!

می‌چرخد و می‌چرخد و لابد بعد از مدتی سرعتش کم می‌شود و به یک جهتی می‌ایستد.

کم‌کم باید به جای یک ماه یک‌بار هر دو هفته بروم پیش دکترم و هر دفعه تا بیایم صدای قلبش را بشنوم قلب خودم از حرکت بایستد.

این روزها، روزهای آرامی هستند. هنوز صدای خودمان دو تاست که در خانه است و یک پرنده.

روزهای پیش‌رو اما صدای پسرم از صدای همه ما بلندتر خواهد بود!

صدایش را همین حالا هم می‌شنوم و باهم حرف می‌زنیم. دیگر مثل گذشته نمی‌توانم سریع کارهایم را انجام دهم و برای مهمان‌ها چند مدل غذا درست کنم و سفره‌ام را  بیارایم و خانه تکانی کنم و به خرید بروم. یک‌نفر درونِ من وقتی زیاد کار کنم می‌خواهد که آرام باشم.

یک‌نفر درونِ من حوصله‌اش زود از یک مدل نشستن یا ایستادن سر می‌رود و می‌خواهد حرکت کنم.

یک‌نفر درونِ من گرسنه‌اش هم می‌شود حتی.

 و فکر می‌کنم این یک‌نفر درونم جایش خیلی تنگ است که این‌همه بی‌قراری می‌کند.

باید یکی از این فرفره‌ها را قورت بدهم که آن تو حوصله‌اش سر نرود!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۲ تیر ۹۲ ، ۱۳:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

 

وقتی تصمیم می‏گیری مادر شوی باید برای خیلی چیزها جشن خداحافظی بگیری.
لااقل تا مدتی.

یکی از مهمترین‏هایش خواب است! خواب!

ماه‏های اول وقت و بی‏وقت بیدار می‏شوی و حتی اگر چیزی هم نخورده باشی مجبوری به دستشویی بروی.
بعد کم کم انگار که چند روز در قحطی مانده باشی گرسنه‏ات می‏شود و مجبوری از جایت بلند شوی و با خوردن بیسکوییتی چیزی هیپوتالاموست را فریب بدهی  که یک مرغ بریان درسته خورده ای و دوباره بخوابی.

اما هرچه می‏گذرد به خواب رفتن آرام و بی‏دردسر رویا می‏شود!

اول فکر می‏کنی ساعت از فلان گذشته و چقدر خسته‏ام و این داستان‏ها. همین‏که صدای نفس‏های همسر  آرام می‏شود و به خواب می‏رود و مردم همسایه آپارتمان چهار
طبقه روبرو هم چراغ‏هایش خاموش می‏شود، و ماشین زباله از محله می‏رود، و صدای ماشین و موتورهای خیابان به شماره می‏افتد، می‏فهمی که هنوز خوابت نبرده است.

هِی پلک‏هایت را روی هم فشار می‏دهی و خودش مثل این عروسک‏هایی که با افقی و عمودی شدن چشمشان باز می‏شود می‏پرد بالا.

منتظری تا افراد آن سوی خواب با دود یا نور یا هرچی بهت علامت بدهند که از این طرف! از این طرف!

هیچ‏کدامشان علامت نمی‏دهند.

فکر می‏کنی شاید جایت راحت نیست؛ پس مثل یک کرم خاکی که از باغچه بیرون افتاده باشد و باران هم گرفته باشد آنقدر وول می‏خوری که توانت تمام می‏شود.

بعد فکر می‏کنی اصلاً جایم را عوض کنم! یک پتو یا زیرانداز وسط هال و هنوز هیچی.

حجم رواندازهای مختلف را برای تنظیم دمای بدنت که خیال ثابت بودن ندارد تغییر می‏دهی. هیچی.

چشمت که به ساعت می‏افتد از خوابیدن ناامید می‏شوی و برای یک چرت کوتاه به کاناپه پناه می‏بری.

بازهم هیچی.

سعی می‏کنی به هیچ چیز فکر نکنی. و البته بعد از این‏همه تقلا آنقدر خسته‏ای که تفکر اصولاً اتفاق نمی‏افتد!

حتی حس خواندن یک صفحه یا جابجا کردن یک شیء را هم نداری.

و بعد نمی‏دانی کِی و چطور یک جایی بین زمین و آسمان، آن اتاق و این اتاق خوابت می‏برد.

البته این‏طوری هم نیست که این شب‏مرگی به قول نرگس و دوستش هر شب اتفاق بیفتد، اما خواب راحت گاهی آن‏قدر کم‏یاب می‏شود که صبح روزی که خوب خوابیده‏ای اولین چیزی که بابتش خوشحالی خواب آرام دیشب است.

 

 

در این تعقیب و گریز شبانه بین خواب و بیداری، آن‏چه به من وفادارتر است بالش‏هایم است.

آن‏ها با من به هرطرف می آیند و سعی می‏کنند اکسیژن بیشتری به مغزم برسانند. و خلاصه یک‏طور متواضعی مرا تحمل می‏کنند تا خوابم ببرد. و همینطور هم دارند زیاد می‏شوند!

 

و آن‏ها که حالا فرزندشان را در آغوش گرفته‏اند می‏گویند: این تازه اولش است!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۱ تیر ۹۲ ، ۲۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر

 

ماه‌های اول دلم نمی‌خواست کسی بداند باردارم.

فکر می‌کردم این یک مساله کاملاً شخصی است و حق داریم هرطور که بخواهیم مدیریتش کنیم.

اما خودم هم می‌دانستم که فقط این نیست.

می‌خواستم اول مطمئن شوم که قلبش می‌زند. که سالم است و قرار است انشاالله
پیشمان بماند. می‌دانستم که حوصله ترحم و حال و احوال اطرافیان را ندارم. بخور و نخورشان را. این را بخوان. آن کار را بکن. اینجا نرو و ... . من آدمش نبودم!

اگر هم اتفاق بدی می‌افتاد و پیشمان نمی‌ماند تحملش برای خودمان دوتا ساده‌تر بود حتماً. و آن‌که بیشتر از همه نیازمند تسلی بود حتماً اطرافیان بودند.

آن‌روزها دلم می‌خواست به بهانه‌ای سه تایی برویم یک شهر دور و تا 9 ماه دیگر هم برنگردیم!
بعد آمدنمان هم دیگر همه می‌فهمیدند خداوند به ما فرزندی عطا کرده.

بعد وقتی صدای قلبش را شنیدم هم دلم نخواست به همه بگویم.
به نزدیکانمان حتی.

می‌خواستم این خبر مال خودم باشد؛ راز خودم باشد!

انگار که می‌توانستم تا همیشه همان لباس‌ها را بپوشم و او را هم توی دلم قایم کنم!

فقط برای او می‌نوشتم. توی آن دفتری که خودم جلد پارچه‌اش کرده‌ام و بسیار دوستش دارم.

اولین یادداشت را 23 بهمن 91 نوشته‌ام. وقتی که تیتراژ خونم بالاخره از 11 به 650 رسیده بوده. از بس که قلبم داشته از آن‌همه استرس و تنهایی می‌تپیده!

 

نوروز که شد اما دلمان طاقت نیاورد و گفتیم؛ و بعد یک همه عزیز را صاحب نقش‌های نو کردیم.

حالا می‌بینم این‌که دیگران با تو چه رفتاری داشته باشند فقط به خود تو بستگی دارد.

ضعیف که نشان دهی همه می‌خواهند برایت نسخه تجویز کنند.حال خودت هم ضعیف می‌شود اصلاً!

کافی است فکر کنی همه چیز خوب و عالی است و زندگی به همان شکل جریان دارد. جز اینکه در همه چیز کمی محتاط باشی. بعد همه چیز خودش درست می‌شود.

حالا وقتی این‌همه اشتیاق اطرافیان را برای آمدنش می‌بینم فکر می‌کنم یعنی خیلی خودخواه بوده‌ام؟

یا خیلی ترسو؟

وگرنه این‌همه محافظه‌کار نیستم!

اما خب، از دست دادن از آن واهمه‌هایی است که هرچقدر قوی هم باشی رهایت نمی‌کند!

و باید به چیزهای خوب فکر کنم!

و باید به چیزهای خوب فکر کنم!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۳۱ خرداد ۹۲ ، ۰۷:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۸ نظر

 

تق! تق! تق!

یک‌نفر توی دلم به شادی یا به اعتراض یا به عادت خودش را به دیوار می‌زند که بگوید هستم!

هست! حسشم می‌کنم!

انگار که یک نبض در آب موج بیندازد و بخورد به دیوارهای دلم!

نمی‌دانم این ضربه دستش بود یا پایش یا سرش. و برای چندمین بار دلم می‌خواهد یک دستگاه سونوگرافی داشتم در خانه که هروقت دلم برایش تنگ می‌شد و کنجکاو می‌شدم که آن تو چه خبر است، تماشایش می‌کردم.

قبل‌تر هم لابد حسش کرده بودم اما گمان می‌کردم این باید انقباض ماهیچه‌ها یا نمی‌دانم چی باشد آن تو. اما حالا به نظرم خودش است. خودش است که دارد به مادرش اعلام می‌کند هست و احتمالاً حالش هم خوب است.

هنوز به ضربه‌هایش عادت نکرده‌ام و گاهی زود دستم را می‌گیرم روی دلم.

منتظر وقت دکترم هستم تا از او بپرسم خودش است؟ این فسقلی شیطان که وقتی ضربه می‌زند به یکی دوتا قناعت نمی‌کند خودش است؟ یا خیال من است که می‌خواهد آن نیم کیلویی درون من سالم و شاد باشد؟

 

 

آن‌ها که قبلاً مادر شده‌اند از ضربه‌هایی می‌گویند که ماه‌های بعد انتظارم را می‌کشد. قوی‌تر و  محکم‌تر!

اما جالب است که همه‌شان با رضایت از آن یاد می‌کنند.

یک حس مادرانه مشترک! با این‌که گاهی تمرکزت را از کاری که داری انجام می‌دهی، یا می‌خواهی بخوابی دور می‌کند و تکرار پشت سر همش همه حواست را می‌گیرد اما شیرین است! خیلی شیرین!

پسرم!

آرام و بی‌حرکت که باشی دلم شور می‌افتد!

به شیطنت‌هایت ادامه بده!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۶ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۳۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

 

این هفته با مادر رفتیم لباس‌هایی که برای آمدنت لازم است و هنوز نداشتیم خریدیم. آن‌ها خیلی کوچک هستند اما هم مادر و هم آقای فروشنده معتقدند که همین‌ها اندازه توست.

وقتی برای بار چندم بیرونشان می‌آورم و تماشا می‌کنم دلم می‌گیرد. به خاطر همه کوچکی و معصومیتت!

به خاطر این‌که به هیچ‌چیز آلوده نشده‌ای.

وقتی به بعضی از بچه‌هایی نگاه می‌کنم که با وجود خردسالیشان خیلی بدجنس و ریاکار هستند آن‌قدر که باورت نمی‌شود یک کودک این‌همه رفتار نادرست یاد گرفته باشد دلم برای فردای نه‌چندان دور تو شور می‌زند.

وقتی کارتون‌ها و خاله‌ها و عموهای توی تلویزیون را می‌بینم که آن‌ها هم رفتارهای ریاکارانه و نادرست را ترویج می‌کنند دلم می‌خواهد وقتی تو می‌آیی همه تلویزیون‌ها خراب شوند.

وقتی در کوچه و خیابان گروهی از پسران کوچک و بزرگ را می‌بینم قدم‌هایم را به آن‌ها می‌رسانم و گوش تیز می‌کنم به علایقشان.

می‌دانم که همه چیز این دنیا بد نیست، اما گاهی با وجود میلی که به دیدار و در آغوش کشیدنت دارم دلم می‌خواهد توی دلم بمانی و بیرون نیایی. که به هیچ چیز آلوده نشوی. که پروردگارت همچنان حافظت باشد و از تو جز معصومیت و پاکی عملی بر نیاید.

پسرم! آن‌جا جایت امن‌تر است!

 

 

 

این فکر را اصلاً لیلی بود که انداخت توی سرم؟ هفته پیش در یک مهمانی مادری دختر 3 ساله‌اش را آورد و به او گفت: نگاه کن! خاله توی دلش یک نی‌نی دارد! بعد برای من توضیح داد که چند وقت است لیلی می‌خواهد هرطور شده برگردد توی دل مامانش. لیلی چقدر زود فهمیده بود.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۴ خرداد ۹۲ ، ۰۶:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

 

دارم بزرگ می‌شوم!

دیگر به سختی می‌توانم شکمم را پشت لباس‌هایم پنهان کنم.

البته اگر هنوز لباسی باشد که بتواند بی‌آن‌که دکمه‌هایش به سختی بسته شود و یا از هر طرف کشیده شود ابعاد بالا تنه‌ام را در خود جای دهد!

همین امروز مجبور شدم درزهای مانتوی جلو بسته‌ای که را که قبلاً برایم گشاد هم بود بشکافم و یک پایه این‌وَرتر چرخ کنم. فعلاً اندازه شد؛ اما بعید می‌دانم ماه دیگر هم بشود آن‌را پوشید.

بدنم دارد تغییر می‌کند. هیچ‌وقت اینقدر چاق نبوده‌ام!

گاهی از تماشای خودم در آینه تعجب می‌کنم. یعنی این منم؟!

و باید خیلی زود به خودم یادآوری کنم که این چاقی به خاطر این است که آدم دیگری درونم خانه کرده است و وقتی بیرون بیاید بدنم می‌تواند با کمی زحمت به حالت اولش
برگردد.

معده‌ام هم این زودتر درد می‌گیرد و گاهی یک آتشفشان کوچک آن تو فوران می‌کند.

همه این تغییرها هم بد نیست البته. به خاطر ترشح استروژن اضافی رشد موهایم خیلی خوب شده و باید به فکر گل‌سرهای بزرگتر باشم. اما خب، می‌دانم این وضع دوامی نخواهد داشت و بعدها این جنگل انبوه و سیاه دست‌خوش خشک‌سالی خواهد شد.

دماغم هنوز بزرگ نشده و از این بابت خوشحالم! از این‌که هنوز قیافه خودم را دارم و
کسی ابعاد صورتم را فوت نکرده است!

اما با وجود این‌که چادرم را طوری می‌گیرم تا آن‌چه آن زیر دارد اتفاق می‌افتد پیدا نباشد، باز هم هستند زنانی که تا نگاهم می‌کنند می‌پرسند بارداری؟ بیا بشین جای ما.

خیلی دلم می‌خواهد از آن‌ها بپرسم از کجا می‌فهمند؟ آخر من هم‌چنان قوی و محکم می‌ایستم و راه می‌روم و آه و ناله هم نمی‌کنم! یکی می‌گفت از چشمهات! من که چیزی نمی‌بینم.

خلاصه این‌که فکر می‌کنم این‌روزها حال آدم‌های چاق را خوب می‌فهمم! مشکلات نشستن و بلند شدنشان را؛ راه رفتنشان را؛ خوابیدنشان را؛ خم و راست شدنشان را؛ لباس پوشیدنشان را؛ و در جامعه ظاهر شدنشان را.

دارم بزرگ می‌شوم و امیدوارم این وزن اضافه سهم آن فسقلی باشد که درون من زندگی می‌کند.

حتماً روزهایی خواهد رسید که دلم برای همین روزهایم تنگ می‌شود.

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۱ خرداد ۹۲ ، ۱۷:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

 

تا وقتی باردار نشده‌ای و انتظار آمدن انسانی را نکشیده‌ای معنای خیلی چیزها را نمی‌دانی.

یکیش همین که وقتی از تو می‌پرسند دوست داری فرزندت دخترباشد یا پسر؟ از ته دل بگویی فرقی نمی‌کند؛ فقط سالم باشد!

کلیشه شده و تکراری است اما هست. به قوت هست! تا آخرین لحظه‌ها آرزو می‌کنی فرزندی که به دنیا می‌آوری سالم باشد.

اما خب اگر برای تو هم مهم نباشد که جنسیت فرزندت چیست،سوال اطرافیانت علاقمندت می‌کند که بدانی فرزند دختر داری یا پسر؟

و این‌که کدام باشد خیلی چیزها را تغییر می‌دهد.

لباس‌ها و وسایلی که نیاز هست برایش بخرید؛ نوع تربیتش؛ تقسیم مسئولیت‌ها؛ نوع ارتباطتان با دوستانی که فرزند کوچک دارند؛ مکان‌هایی که با هم در آن حضور پیدا می‌کنید؛ نوع دوست داشتنش حتی!

دلم می‌خواهد بگویم نوع اسباب‌بازی‌هایش فرق نمی‌کند. که اگر دختر باشد باید با دنیای مردانه هم آشنا باشد؛ و اگر پسر باشد باید نقش‌های زنانه را بشناسد تا فردا بتواند درک کند و به آن‌ها احترام بگذارد. یعنی از همه اسباب‌بازی‌ها باید داشته باشد و با آن‌ها بازی کند. بی‌خیال برچسب‌های دیگران.

بعد از عبور از پنج ماهگی حالا می‌دانیم که فرزند پسر داریم.

این برای من یعنی آشنا شدن با یک دنیای دیگر! برای پدر درک این دنیا احتمالاً ساده‌تر است.

باید اعتراف کنم که پیش از این تصور فرزند خودم را هم نمی‌کردم چه برسد به اینکه او انسانی باشد نه از جنس من!

حالا من یک پسر دارم!

و حالا وقتی می‌خواهم صدایش کنم می‌توانم بگویم: پسرم!

 

 

از همین حالا فکر خیلی از روزهایش را می‌کنم؛ روزهایی که با پدرش به قسمت مردانه مسجد می‌رود؛ در صف مردانه گیت فرودگاه می‌ایستد؛ روزی که به مدرسه پسرانه
‌می‌رود؛ روزهایی که در دایره دوستانش قرار می‌گیرد و مرا بدان راهی نیست؛ روزهایی که به بلوغ می‌رسد و می‌خواهد از ما دور باشد؛ روزهای دانشگاه؛ روزی که به سربازی برود؛ سفرهایی با دوستانش به مکان‌هایی که قلب مرا هدف می‌گیرد؛ روز ازدواجش و .... .

همه این‌ها یعنی خداوند به ما یک فرزند پسر «هب» کرده است.

باشد که درست تربیتش کنم. و تماشای روزهایی که با افتخار بگوییم او پسر ماست!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۶ خرداد ۹۲ ، ۱۴:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ نظر