زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود

یکی بود، یکی نبود. زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یه مامانی بود که دو تا پسر داشت. یوسف و یحیا ...

پیوندهای روزانه

۳۲ مطلب با موضوع «مامامستطاب» ثبت شده است

 

 

دلم می‌خواهد همین حالا که همه خوابند ساکت و آرام، پاورچین پاورچین می‌رفتم به یک جزیره ناشناخته و بدون هیچ نگرانی فرزندم را صحیح و سالم به دنیا می‌آوردم و در حالی‌که هیچ دردی نداشتم بر می‌گشتم.

این روزهای آخر دارم اس ام اس‌ها، تماس‌ها، کامنت‌ها، و ایمیل‌های زیادی را پاسخ می‌دهم که می‌خواهند بدانند فرزندم به‌دنیا آمده است یا نه.

توجه و علاقه این‌همه دوست البته خوشحالم می‌کند. یادم می‌آورد که تنها نیستم. عزیزانی دارم که حواسشان به من هست. حتی آنهایی‌شان که ماه‌هاست ندیدمشان. اما نگرانی آن‌ها نگرانم می‌کند.

 اولین تماس از طرف مادر است که هر روز زودتر از روز پیش اتفاق می‌افتد و یک‌طوری حالم را می‌پرسد که انگار چند ساعتی است درد زایمان به سراغم آمده و به او نگفته‌ام.

گاهی می‌توانم یک جواب را در پاسخ چند نفر ارسال کنم.

گاهی باید آن‌که چندبار زنگ زده و من به تلفنم دسترسی نداشته‌ام را پشت خط آرام کنم و مطمئنش کنم که حالم خوب است و فقط صدای زنگ را نشنیده‌ام.

دیدارهای حضوری البته مفصل‌ترند و معمولاً شکل ثابتی دارند. اول حالت را می‌پرسند و زمان زایمانت را، این‌که چند روز دیگر مانده و زیاد هم متقاعد نمی‌شوند که همه چیزش دست خداست. بعد مدل زایمانت را می‌پرسند که طبیعی است یا سزارین. حتی اگر بگویی هنوز معلوم نیست بازهم در مضرات یکی و فایده‌ی دیگری برایت سخن می‌گویند. بعد به شوخی پیشنهاد می‌کنند که فلان روز برای آن‌ها بهتر است به هزار دلیل. و آخر هم می‌گویند دیگر حوصله‌شان دارد سر می‌رود و امیدوارند در دیدار بعدی فرزندم به دنیا آمده باشد. حرف‌های دیگری هم هست. می‌خواهند برایشان دعا کنم و مرا بیشتر از همیشه مقابل بی‌چیزی خودم شرمنده می‌کنند. و برای هردویمان آرزوی سلامتی می‌کنند و ... .

این پیگیری‌ها کم‌کم دلم را شور می‌اندازد.

نکند دیر شده و دکترم اشتباه می‌کند؟

نکند فرزندم دارد وزن کم می‌کند و باید خیلی زودتر به‌دنیا می‌آمده؟

نکند مشکلات جنین در ماه و هفته آخر فرزند مرا هم دچار کند؟

نکند ......

شنیدن تجربه بعضی‌ها هم خیلی غم‌انگیز است.

راحت غذایتان را بخورید که تا چند سال آینده نمی‌توانید به یک رستوران بروید و یک لقمه غذا بخورید.

خوب بخوابید که تا ماه‌ها یک خواب راحت نخواهید داشت.

مهمانی‌هایتان را بروید که تا سه ماه آینده نمی‌توانید پایتان را از خانه بیرون بگذارید.

غذاهایتان را بپزید که تا مدت‌ها نمی‌توانید یک پیازداغ درست کنید.

خیلی شیک و منظم سر قرار حاضر شوید که تا مدت کوتاه دیگر یک فسقلی برایتان تعیین تکلیف خواهد کرد.

خانه تمیزتان را خوب ببینید که بعداً هیچ نقطه‌ای از آن‌را این‌چنین مرتب نخواهید دید.

از دیدن عزیزان و دوستانتان حسابی استفاده کنید که فردا همان‌ها شما را به‌خاطر سهل انگاری سرزنش خواهند کرد و ... .

و همه این‌ها کنار نگرانی برای سلامت فرزندم التهاب پوستم را بدتر می‌کند. ورم و بی‌حسی انگشتان یک دستم را بیشتر می‌کند و گرفتگی رگ پایم را تا قلبم می‌کشانند.

حالا یا روز شمار صفحه من اشتباه عمل می‌کند یا دکترم زیادی صبور است که 5 روز دیگر به من فرصت داده است و یا همه آن‌هایی که می‌گویند مدت بارداری انسان 9 ماه است دروغ می‌گویند.

آدم‌ها گاهی وقت‌ها فیل می‌شوند!

نه از نظر جثه، به‌خاطر صبری که باید در مدت بارداری بکنند.

و اگرچه می‌دانم نباید نسبت به هر درد ماه آخر که با درد دیگر تسکین پیدا می‌کند شکایت کنم اما این‌را هم می‌دانم که بخش اعظمی از این دردها جنبه اجتماعی دارد.

تو حق اعتراض نداری چون قانون نوشته شده‌ای برایش وجود ندارد.

و نمی‌توانی نسبت به آن بی‌تفاوت باشی چون یک موجود اجتماعی هستی و از ابتدا حیات اجتماعی داشتی.

و این تازه اول راه است.

ما در جامعه به شدت مهربانی زندگی می‌کنیم که به خودش اجازه قضاوت می‌دهد. و خودت هم داری در همین جامعه زندگی می‌کنی و عضو همین جامعه هستی.

بگذار این یادداشت را یک‌جایی تمام کنم و بخواهم برای سلامتی فرزندم و همه بچه‌هایی که هنوز به دنیا نیامده‌اند و آمده‌اند دعا کنید.

این‌طوری برای همه مردم جهان دعا کرده‌ایم؛ که همه بچه‌های پدر و مادرهایمان هستیم.

 

و من چه خوشبختم برای داشتن خدایی که در همین نزدیکی است و دوستانی که بهترند از آب روان!

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۹ مهر ۹۲ ، ۰۲:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

 

 

 

این‌که آدم یک هفته مانده به تولد اولین فرزندش دیوانه نمی‌شود و هنوز عقلش سر جایش است یعنی خداوند او را بسیار قوی آفریده است.

وگرنه تخیل این‌که تا هفته دیگر همه نظم به مرور ساخته شده زندگی‌ات برهم خواهد خورد می‌تواند عقل آدمی را برباید. این‌که تصور کنی شکم به مرور بزرگ شده‌ات یکهو از تنها ساکنش خالی خواهد شد و دیگر تو هستی که باید خیلی جدی‌تر مواظبش باشی.

اینکه با خودتان می‌گویید احتمالاً این آخرین جمعه‌ای است که دوتایی با هم تجربه‌اش می‌کنیم و جمعه آینده معلوم نیست چه‌جوری صبحانه خواهیم بخوریم. این آخرین شنبه‌ای است که ... این آخرین‌ یکشنبه‌ای است که ... این آخرین دوشنبه‌ای‌است که ... که دوتایی با هم تجربه‌اش می‌کنیم.

روزها و ساعت‌های دوتایی بودنتان مقدس می‌شوند.

این آخرین فیلمی است که برای تماشایش به سینما می‌آییم و لازم نیست نگران صبر و
حوصله یک آدم کوچولو باشیم.

این آخرین باری‌است که دوتایی در یک کتابفروشی وقت می‌گذرانیم بدون این‌که بخواهیم مواظب یک کتاب‌خوان کوچک باشیم.

این آخرین باری‌است که دوتایی باهم قدم می‌زنیم و لازم نیست نگران بادهای وقت و بی‌وقت پاییز باشیم.

این آخرین باریاست که جاروبرقی میکشم بدون اینکه نگران برهم خوردن خواب یا آرامش یک انسان کوچک باشم.

و ... .

و این بی‌قراری یک وجه دیگر هم دارد.

نمی‌دانی که این گذر یک‌دفعه زمان که تو را در کمتر از یک ساعت و شاید کمی بیشتر از یک تونل نه ماهه به بُعد دیگری از زندگی انتقال می‌دهد خوب است یا بد!

یعنی مطمئنی خوب است‌ها اما نگرانی که نتوانی مدیریتش کنی. خب بلد نیستی.

در این زندگی مشترک هیچ‌وقت یک موجود 50 سانتی کمتر از 4 کیلویی برایت مهمتر از خودت و همسرت نبوده که بدانی باید چه‌طور با او کنار بیایی.

موجود بی‌پناهی که اگر خداوند و تو مهربانی‌تان را نثارش نکنید زنده نخواهد ماند.

و همه این‌ها به‌کنار یک فکرهایی هم هست که به تنهایی می‌تواند دیوانه‌ات کند.

اینکه تو خودت خالق شده‌ای!

آفریدگار جهان بُعد خداگونه‌ای از خود را در تو دمیده است.

و این نباید از تو بنده شکرگذارتری بسازد؟

و من این‌روزهای آخر حس دوگانه‌ای از مرگ و زندگی را تجربه می‌کنم.

هردو به من خیلی نزدیک!

مرگ و انتقال از یک بُعد زندگی به بُعد دیگری از زندگی.

و هم‌چو درختی که آشیان موجودات بسیاری است پُرم از آواز فکرها و چلچله‌ها که صبح و شب در من درگذرند.

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۴ مهر ۹۲ ، ۱۴:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

 

 

 

آدم باید گاهی با پسرش ناهار برود بیرون.

فرقی هم نمی‌کند که پسرش چند ساله است یا چندماهه و یا هنوز به دنیا نیامده.

و باید به این فکرها که در یخچال غذای سالم‌تر هست و یا می‌توانم به محض رسیدن به خانه نیم‌ساعته یک غذای خوب درست کنم و یا تخم مرغ هم بخوریم بهتر از غذای بیرون است و ... غلبه کند و برود یک رستوران خوب و آرام و یک غذای دوست داشتنی سفارش بدهد.

بعد یک میز با  بهترین نما را انتخاب کند و با پسرش بنشیند آن‌جا و منتظر شود غذایشان آماده شود.

برای رفتن به جا یا قرار دیگری هم اصلاً عجله‌ای نداشته باشد.

امروز بعد از پیگیری یک سری کارهای اداری طولانی و خسته کننده با پسرم رفتیم بوف ناهار.

روی پل عابری که یک طرفش مرا تا 45 دقیقه دیگر به خانه می‌رساند و طرف دیگری که تا 5 دقیقه دیگر به ناهار در یک جای آرام می رساند، کلی کلنجار رفتم و بالاخره ناهار بیرون را انتخاب کردم.

ساعت از دو و نیم گذشته بود و مشتری‌های ناهار کمتر شده بود.

من بودم و پسرم و کلی فکر. و نمای یک اتوبان بزرگ که از ماشین‌ها و آدم‌ها پر و خالی می‌شد و هیچ‌کدامشان هم حواسشان به ما نبود.

من و او خیلی حرف‌ها داشتیم که به‌هم بزنیم. خیلی از حرف‌ها که جایش سر میز غذا و سفره در خانه نبود. باید می‌بردیمشان یک‌جای دیگر. یک‌جور حرف‌های مادر و پسری.

اصلاً خیلی از حرف‌ها هم ممکن بود تکراری باشد اما چون در یک فضای دیگری گفته می‌شد محتوایش فرق کرده بود.

و در این میان زمانی‌هم مال خودم بود. شاید بعداً کمتر چنین خلوتی پیدا کنم.
فرصتی که بتوانم زندگی را یک دور دیگر مرور کنم. حتی اگر باورم نشود این مسیر طولانی را تا امروز آمده‌ام و هنوز قسمت‌های شگفت‌انگیزی از آن مانده است.

نمی‌دانم فردا که مادر شدم دلم می‌آید تنهایی بروم یک‌جای دنج و یک ناهار خوب بخورم یا نه، اما می‌دانم بارها من و او می‌رویم دنبال بابا و سه‌تایی همدیگر را به ناهار نزدیک محل کار بابا دعوت می‌کنیم.

و آن‌قدر به ما خوش خواهد گذشت که از مرورش هم لذت ببریم و دوست داشته باشیم به یادبودش تکرارش کنیم.

آدم باید گاهی خانه و آشیانه‌اش را ترک کند و از یک جای دیگر و از زاویه دیگری به زندگی‌اش، روابطش و حس‌هایش نگاه کند.

و باز هم برگردد خانه.

 

یک‌روز هم پسرم مرا به ناهار دعوت خواهد کرد.

 

  • چینی زرین سرویس های کودکانه قشنگ و  با کیفیتی دارد. این طرح جنگلش را خیلی دوست دارم. البته این طرحش را هنوز پیدا نکردم اما طرح های قشنگ دیگری هم دارد.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۹ مهر ۹۲ ، ۲۱:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

 

 

برجی که به یک تکان بند باشد و بریزد و شنیده‌ای؟ من به تکان نخوردنش داشتم می‌ریختم!

تا دیروز که تو برای مدتی تکان نخوردی و هر کاری بلد بودم کردم و هر چیزی باید می‌خوردم خوردم تا تو فقط یک ضربه کوچک بزنی و این‌همه مرا به‌هم بریزی این قسمت از خودم رانمی‌شناختم.

به خودم می‌گفتم اگر تا نیم ساعت دیگر هم تکان نخوری نامه دکتر را بر می‌دارم و می‌روم یک‌جایی که به من بگوید تو فقط دلت نخواسته تکان بخوری. همین!

طرف دیگر مغزم داشت برای نیم ساعته نیامده عزاداری می‌کرد.

و توی آینه زنی نشسته بود که هیچ‌وقت ندیده بودمش. لااقل این‌همه مستاصل ندیده بودمش.

زنی که انگار داشت ثانیه به ثانیه همه داشته‌هایش را از دست می‌داد.

همه زندگی‌اش خلاصه شده بود در 9 ماه آخر و حالا داشت به سرعت از دست می‌رفت و صفر می‌شد.   

و همه اشیاء و خاطره‌ها داشت به سرعت از رنگ تهی می‌شد.

راستی‌ها یک زن چطور می‌تواند در حد یک ماما اطلاعات نداشته باشد و با خیال راحت
باردار شود؟

من با خودم فکر می‌کردم از آن بی‌خیال‌ها و راحت‌گیرهایش باید باشم اما دیروز فهمیدم می‌توانی برای عزیزی که بیمار است و می‌شناسی‌اش و مدت‌هاست درد می‌کشد کمتر از آدمی که هنوز به دنیا نیامده و ندیدی‌اش غصه بخوری.

و تازه فهمیدم حرف مادری را که برایم تعریف می‌کرد وقتی باردار بوده به وضعیت روشن مادرهایی که فرزندشان به دنیا آمده بودند و جلو چشمشان بودند غبطه می‌خورده یعنی چی!

و این تازه اول راه باید باشد.

و این راه برای همه موجودات یکی است.

 

این پازل‌های چوبی را یک ایرانی با سلیقه می‌سازد در خراسان شمالی. بسیار باکیفیت است و زیبا سرگرم کننده است. روی آدرسش کلیک کنید. بلوط جنگلی

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۵ مهر ۹۲ ، ۰۲:۰۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

 

 

دارد تمام می‌شود. این انتظار که کم کم 9 ماه طول کشیده است.

9 ماه! یعنی نزدیک یک سال! یک سال از زندگی من. یک سال از زندگی ما!

روزهایی که برخی از آن به اندازه یک ماه طولانی و نفس‌گیر بود. اصلاً از همان روز آزمایشگاه همایون که با هر نفسم بغضم را فرو خوردم. که هیچ‌چیز معلوم نبود و باید بازهم صبر می‌کردیم. تا خیلی بعدترش. نه فقط تا تماشای تپیدن یک قلب کوچولو در یک مانیتور سفید و سیاه که می‌خواست زنده بماند. تا همین امروز.

حس این روزهای من پر از تناقض است. کمی اشتیاق، کمی هراس.

مخصوصاً وقتی‌که دیگران می‌گویند به زمانی که دکتر مشخص کرده دل نبند. شاید خیلی زودتر دلش بخواهد وارد دنیای ما آدم‌ها بشود. و بعد تجربه خودشان را می‌گویند. ده روز زودتر؛ پانزده روز؛ و حتی سی روز!

و همین شده که مدت‌هاست کیفم را آماده کرده‌ام. کوچکترین لباس‌ها را برداشته‌ام. مدارک پزشکی‌ام را هم. حتی نامه معرفی بیمارستان را. و هنوز باورم نمی‌شود که این کیف را برای خودم آماده کرده‌ام!

هرچه به زمان رسیدن زندگی نو نزدیک‌تر می‌شوم اتفاق پیش‌رو واقعی‌تر می‌شود.

حال کسی را دارم که سوار ترن هوایی شده، ترن دارد سربالایی را می‌رود و می‌رود و می‌دانم که خیلی زود پایین خواهد آمد.

این دردهای ذره ذره که گاهی نفسم را بند می‌آورد و به شمردن تکراری‌اش وا می‌داردم خیلی جدی است.

انگار یک آدم کوچولوی معترض دیگر حوصله‌اش سر رفته باشد.

نمی‌دانم حس این‌روزهایم به‌تر است یا فردا که او خواهد آمد. اما خوب می‌دانم که باید هر دو از اول اول بچه شویم و همه این راه آمده را برگردیم. بچگی کنیم و دوباره با او بزرگ شویم.

تصویر خودم از این فردا را نمی‌شناسم. هیچ‌وقت فول‌تایم مادر نبوده‌ام. هیچ‌وقت تا این حد در سرنوشت و سلامت کودکی موثر نبوده‌ام. هیچ‌وقت مادر نبوده‌ام!

و اگر می‌شد برای دقایقی ببینمش و مطمئن شوم که حالش خوب خوب است و
دارد در دنیای خودش خواب‌های خوب می‌بیند و کلی فرشته هوایش را دارند بدم نمی‌آمد که فعلاً همان‌جا بماند. با همه سختی‌های اندکش. توی دل خودم انگار
جایش امن‌تر است.

و چرا فکر می‌کردم این 9 ماه زمانی بوده که قرار است آماده حضورش شویم؟
من چند ماه پیش برای آمدنش شجاع‌تر نبودم؟

می‌دانم که هر چیز را زمانی است. و زمان آن نزد آفریدگار جهانیان محفوظ است!

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۹ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر

 

 

این‌روزها وقتی به کسی می‌رسم، از زمان زایمان می‌پرسد و توصیه‌هایی می‌کند.

این‌که سردی بخورم تا فرزندم زردی نگیرد. عرق کاسنی و میوه‌های سرد و بستنی و شربت یادم نرود. آب زیاد بخورم. راه بروم. کیفم را آماده کنم.

کم پیش می‌آید کسی توصیه‌های دیگری هم بکند. مثل این‌که موهایم را کوتاه کنم تا ریزش بعد از زایمان زیاد ناراحتم نکند. کدام مارک پنبرز بهتر است. چه سوره‌هایی را بخوانم و فوت کنم به فلان میوه و روزی یکی بخورم.

بعد خودم فکر می‌کنم باید خانه را سامان بدهم. زیردستی‌ها و استکان‌های مهمانی را بگذارم در کابینت آشپزخانه. فریزر را پُر کنم. قفسه شوینده‌ها و بهداشتی‌ها را هم. سرویس‌ها را بشورم. نمک‌دانها و قندان‌ها را پُر کنم. کمد رختخواب‌ها را مرتب کنم و ملحفه‌ها را تمیز نگهدارم. سبد رخت‌های اتویی را خالی نگه‌ دارم. سبد  رخت چرک‌ها را هم. دو دست لباس آماده کنم برای روزی که از بیمارستان آمدم و دیگر همین لباس‌ها هم به کارم نیامد.

اما هیچ‌کس به من نمی‌گوید که اتاق عمل چطوری است؟ ترسناک است؟ سرد است؟ اصلاً آن‌قدر استرس دارم که نمی‌بینمش؟

پرستارها چطور؟ آن‌ها که باید شیفت شب بایستند و اصلاً حوصله ندارند. و آن‌قدر بچه نوزاد و مادر درد کشیده دیده‌اند که دلشان نسوزد و سوزن را آهسته‌تر توی رگی که پیدا نمی‌شود فرو کنند.

پزشک کودکان چطور؟ آیا او هم مثل این‌همه موردی که دیده و شنیده‌ام اشتباه زیاد می‌کند؟ می‌توانم به او اعتماد کنم؟

از شب بیداری‌ها هم کسی نمی‌گوید. از این‌که چطور یک شب را با خستگی راحت‌تر سر کنم و با کودکم که شاید دلش نخواهد بخوابد طوری راه بروم و بیدار بمانم که مزاحم دیگران نباشم؟

از زخم‌هایم که چقدر زمان لازم دارد تا خوب شود. و از این‌که وقتی من آن‌همه درگیر خودم و فرزندم هستم چطور می‌توانم حواسم به همسرم هم باشد؟

توی این کتاب‌ها خیلی فانتزی به برخی از این سوال‌ها پاسخ داده‌اند اما راه‌کار خودم این است که به این‌ها فکر نکنم. به هرآن‌چه نمی‌دانم و می‌تواند ناخوشایند و حتی ترسناک باشد.

و همه این اتفاق برایم مثل وارد شدن به جزیره‌ای است که هیچ‌کس اطلاع دقیقی در موردش ندارد.  

تنها به این فکر کنم که دارم یک رویداد ناب را تجربه می‌کنم. به سبک خودم! و تنها باید
خودم و فرزندم را به خدا بسپارم!  

و با این‌که بارها در کنار عزیزانم بوده‌ام تا به اتاق عمل بروند و سالم‌تر برگردند اما دلم نمی‌خواهد هیچ‌کس شاهد درد کشیدنم باشد.

و اگر قرار است در آن لحظه‌ها درد بکشم واقعاً درد بکشم نه این‌که ناراحت دیگران پشت در باشم که عزیزانم هستند و صدایم را می‌شنوند و دلم نمی‌آید یک لحظه بی‌قرار من باشند.

بعد خودم کیفم را بردارم و بروم و فرم‌ها را پر کنم و بخواهم وقتی فرزندم به دنیا آمد به این شماره‌ها زنگ بزنند.

این البته اتفاق نخواهد افتاد!

و مگر همه زن‌ها همین‌طوری مادر نشده‌اند؟ از اولین‌شان. و هرکدام مثل پرندگانی که روزی خودشان از یک ارتفاع با بال‌های خودشان پریده‌اند، زندگی را تجربه کرده‌اند و بالا پریده‌اند. گیرم که رنگ و شکلشان باهم تفاوت می‌کند او خود پرواز را به ما خواهد آموخت.

 

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۹ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹ نظر

 

کم کم از انتزاع بیرون می‌آیی. وقتی یکی از دو اتاق کوچک خانه مال تو می‌شود.

وقتی تخت و کمد و کتابخانه‌ات را سرهم می‌کنند و می‌گویند مبارک است! بفرمایید تحویل بگیرید.

وقتی همه لباس‌هایت آویزان جالباسی‌های خرسی رنگی می‌شوند و همه کتاب‌هایت قطار می‌شوند پشت سر هم.

و پازل‌های چوبی بعد این سال‌ها جای درست خودشان می‌نشینند و فرشته‌ها بالای تختت به پرواز در می‌آیند.

هر تکه این‌ها روزگاری به شادی انتخاب شده‌ا‌‌ند. روزهایی که اصلاً قرار به آمدنت نبوده. فکرت اما بوده، و خیالت.  

و فکر می‌کنم برای هر زوجی چنین باید باشد. حتی وقتی تازه به‌هم رسیده‌اند نمی‌توانند بی‌خیال فرزندی که روزگاری به امید خدا قسمتشان می‌شود شوند.

این است که اگر چیز قشنگی ببینند، می‌خرند. کتاب، عروسک، لباس ... .

و این یعنی زندگی دو نفره هم از آن اول امید به رشد دارد.
رسیدن به یک رابطه کامل‌تر. بالا رفتن از پله‌های زندگی به علم سخت شدنش
حتی.

و ما دو تا انگار همیشه منتظر تو بوده‌ایم پسرم!

 

 

فاطمه جناب اصفهانی
۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

 

باردار؟ حامله؟ آبستن؟

کدام‌یک از این سه واژه منم؟

حداقل سه واژه! وگرنه خوب می‌دانم که واژه بسیار است برای این حالت از زندگی یک زن.

این چند ماه زیاد پرسیده‌اند از من. نه فقط برای اینکه نمی‌دانستند. گاه برای این‌که سر حرف را گشوده باشند. یا شنیدن دوباره یک تجربه حس تجربه خودشان را زنده می‌کرد.

آن‌هایی که نتیجه و نبیره‌شان را هم احتمالاً دیده بودند واژه آبستن را برایم به کار می‌بردند.

کتاب‌ها و آن‌هایی که جوان بودند بیشتر می‌گفتند باردار.

و آن زنان میان این دو که احتمالاً خودشان مادر چند فرزند هستند حامله می‌خوانندم.

و فقط واژه نبود که میان من و آدم‌ها جریان داشت. گاهی نگاه‌ها میان من و آن زن روبرو واژه‌های بی‌لهجه و بی‌مرز و فرهنگی بودند که مخابره می‌شدند. انگار که می‌گفتند من حال تو را می‌فهمم یا دوست دارم که بفهمم!  آن‌هایی که دوست نداشتند هم اصلاً
نگاهم نمی‌کردند.

من دوست دارم به کدام نام خوانده شوم؟

چه فرقی می‌کند! زنان بیرون از من خو گرفته‌اند به واژه‌هایشان. و من هم.

می‌گویم زنان چون تا به‌حال هیچ مردی از من چنین سوالی نکرده است. پس این یعنی این هر سه واژه مردانه نیستند! زنانه‌اند.

و نمی‌دانم این حال من است یا حس همین واژه‌ها که حیا می‌کنند از بودنشان.

تمایلی به اظهارش نداری حتی در یک فضای زنانه. نه این‌که عاشق آن موجود کوچک درونت نباشی! نه! یک چیز تو را از بیان خودت باز می‌دارد.

یک چیز که در گِل فرهنگمان بوده و هست.

شاید هم به این دلیل است که ما دخترها از کودکی یاد گرفته‌ایم مادر باشیم. و همه چیز برایمان از شیر دادن و غذا دادن و لباس پوشاندن عروسکمان شروع شده نه قبل ترش.

انگار اگر قرار بود زیر پیراهن چیت گلدارمان یک بالش بگذاریم و بالا بیاید بعدش می‌پرسیدیم چرا و آن‌وقت زود بزرگ می‌شدیم.

این‌طوری است که این مرحله از زندگی برای هر زنی بسیار تازه است. نه کسی از تجربه‌اش او را آگاه کرده و نه اصلاً بیان تجربه دیگران در یک زمان کوتاه و یک مهمانی و ... به دردش می‌خورد. چراکه حالا بعد از 7 ماه خوب می‌دانم هرکس به شیوه خودش باردار می‌شود و هیچ دو زن بارداری شبیه هم نیستند.

نمی‌دانم مواجهه زنها در کشورهای دیگر و حتی شهرهای دیگر کشور خودم چگونه است. اما اگر بیشتر فرصت داشتم دلم می‌خواست مطالعه کنم و بنویسم.

از روزهای پیش از مادری! وقتی که هنوز فرزندت را در آغوشت نگذاشته‌اند و چشمهایش هنوز باز نشده که بخواهد تو را و جهان اطرافش را ببیند و تو هنوز مادر هستی اما نیستی.

آیا همین بی‌آگاهی ما زنان از این مرحله زندگی‌مان نیست که ما را می‌ترساند از تجربه‌اش؟

و فقط بی‌آگاهی هم نیست. اطلاع نادرست و ناکافی هم هست.

کسی ما را از فرزندی که ممکن است پیش از به دنیا آمدن از دست بدهیم آگاه نمی‌کند. کسی ما را از اتفاق‌های متعدد و متنوعی که در طول مدت چند ماه می‌افتد و در هیچ کتاب و مقاله‌ای نوشته نشده مطلع نمی‌کند. کسی حقوق مادری و پدری را
برایمان بلند بلند نمی‌خواند.

و روشنمان نمی‌کند که اگر خدا برایمان فرزندی نخواست گناهی نیست به گردنمان. زندگی برای ما هم جریان دارد و قرار نیست تا آخر عمر با این استرس بزرگ که خط بیبی چک آبی می‌ماند یا صورتی می‌شود سر کنیم.

کسی حتی از انقلاب غددها بعد از زایمان و بدیهی بودن افسردگی پیش از زایمان و پس از زایمان برایمان نمی‌گوید.

و این‌که نباید مقایسه کرد ارزش مادر سزارین شده را با مادر طبیعی زایمان کرده. که این انتخاب دشوار بسیار شخصی است و به هیچ‌کس هم ربطی ندارد که بخواهد در
مقام قضاوت حاضر شود.

و این‌که یک مادر پیش از آن‌که مادر باشد انسان است و حق دارد گاهی فرزندش را به آشنا یا پرستاری بسپارد و لحظه‌هایی را برای خودش داشته باشد. برای کارهای ضروری‌اش حتی.

حتی در تصویر تلویزیون هم زن باردار واقعی را نمی‌بینیم جز زمانی که حالت تهوع
دارد یا دارد جیغ پیش از زایمان می‌کشد. و چه دو تصویر زشتی از بارداری.

انگار قرار است همه در این مورد سکوت کنند و تنها تو که هر روز بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوی در آینه خودت را با صدای بلند ببینی و هر روز اتفاق‌های تازه‌ای را در تنهایی تجربه کنی.

نه این‌که پزشک تو هم سکوت کند. او با بدن تو کار دارد و حرف زیادی در مورد روح تو و جنینی که در تو زنده است ندارد. در تخصص او هم نیست.

و در این مدت چقدر دوست داشتم مطلبی میخواندم که فقط به من نمی‌گفت الان فرزندم اندازه یک گردو است یا پیاز یا چه. می‌گفت فرزندم همین حالا که نیامده درک و شعور هم دارد؟ اگر من گریه کنم او غمگین می‌شود آیا؟ بخندم چه؟ این ضربه‌های محکمی که می‌زند واکنش است به دنیای بیرونش؟

خلاصه اینکه مادری برایمان تبدیل شده است فقط به نگرانی پایین بودن رشد زاد و ولد، حق سرپرستی فرزند بعد از طلاق و دعوای مرخصی زایمان 9 ماه و 6 ماه.

و یک زن اگر همسر و خانواده‌ای همراه نداشت برای گذران و تجربه این مرحله زندگی‌اش در جامعه تنهای تنهای تنها بود.

و در کنار همه این‌ها من به دختران سرزمینم که بسیار دوست دارند مادر باشند اما هنوز همسری را تجربه نکرده‌اند می‌اندیشم.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۰۲ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۶ نظر

 

کمتر از 60 روز دیگر بیشتر فرصت ندارم که مادر نباشم.

انشاالله بعد از آن همیشه باید مادر باشم. و مادری تا مدت‌ها می‌شود شغل تمام وقت من.

شغلی که خودم انتخابش کرده‌ام و آن مهربان بزرگ اجازه‌اش را داده. شغلی که ساعت
مشخصی ندارد. نه حقوق دارد و نه مرخصی. شغلی که هیچ روزی تعطیلی ندارد و اصلاً روزهای تعطیل پرکارتر هم می‌شود.

مادری راهی است که وقتی تصمیم گرفتی بروی باید تا آخرش بروی. و آخرش یعنی آخر خودت.

یک‌نفری می‌آید که از خودم برایم مهم‌تر می‌شود. یک‌نفری که ریتم زندگیمان با آواز آرام نفس‌هایش تنظیم می‌شود. و تقدویم‌مان پر می‌شود از اتفاق‌هایی که برای او رخ می‌دهد. یکن‌فری که نمی‌دانم او به ما بیشتر احتیاج دارد یا ما به او.

یک‌نفری که خدا خواسته.

حالا کمتر از 60 روز بیشتر فرصت نداریم برای دوتایی زندگی کردن، دوتایی غذا خوردن، فیلم دیدن، بیرون رفتن، مهمانی دادن، سفر رفتن، جشن گرفتن و خلاصه همه چیز.

این روزها هرچه به پایان این انتظار نزدیک‌تر می‌شویم فکر می‌کنم ما دوتایی هم روزهای خیلی خوبی داشتیم. هنوز زندگی یکنواخت نشده بود که تیک تاک ساعتش شنیده شود.

هنوز دیوانه بازی داشتیم برای هم. و اینکه از خدا خواستیم تا عنایتش را شامل حال ما هم بکند برای تکراری شدن نبود.

 اما هنوز نمی‌دانم که هنوز ظرفیت مادری دارم یا نه.

گاهی می‌ترسم کم بیاورم. گاهی از دردهایش می‌ترسم. و از سلامت فرزندم بیشتر
از همه.

بعد همسرم یادم می‌آورد که این‌همه آدم روی این کره خاکی زندگی می‌کنند که روزی مادری آنها را زاده و بعد در پناه خدا بزرگ شده‌اند. این‌طوری است که فکر می‌کنم تنها نیستم. و من هم یکنفرم از جمعیت چندین میلیون نفر مادران کره زمین.
و بعد از گذشت این‌همه قرن کار مهمی هم دارم انجام نمی‌دهم.

آیا من هم روزی اینجا خواهم نوشت که حوصله‌ام از مادری سر رفته و حسرت یک ساعت مطالعه بی‌دغدغه، یک خرید یا پیاده‌روی بی استرس، یک ساعت خواب آرام و ... مانده بر دلم؟

دلم می‌خواهد اینطور نباشد و همان‌طور که تا اینجای زندگی از همه چیز لذت برده‌ام از باقی‌اش هم لذت ببرم.

و هرچه فکر می کنم جز چند کار اداری کار خاصی که بخواهم حتماً قبل از تولد او انجام دهم به ذهنم نمی‌رسد.

 

فاطمه جناب اصفهانی
۲۶ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر

 

چندمین سفری است که نیامده سه‌تایی رفتیم.

اما این یکی با بقیه فرق داشت.

دلم می‌خواهد فکر کنم به بهانه معصومیت تو دعوت شده بودیم. دو شب قدر و بیشتر کنار حرمش.

پدر خواست به‌جای تو زیارت کنیم تا روزی که خودت بتوانی اذن دخول بخوانی و سلام بدهی و نماز بخوانی.

و من دلم می‌خواست بدانم تو هم برای ما دعا می‌کنی؟

با دست‌های کوچک و قلبت که اگرچه اندازه یک گردو است اما می‌دانم می‌تواند به اندازه همه مردم جهان جا داشته باشد.

هنوز نبودی اما ما مشق مادری و پدری کردیم. این‌که وقتی آمدی و در حرم امام مهربان نفس کشیدی چه کنیم که راحت‌تر باشی؟ کدام صحن، کدام رواق، چه ساعتی؟

این‌بار هر بچه کوچکی را می‌دیدم تو را تصور می‌کردم. یعنی آرام کنارم خواهی نشست یا مثل آن فسقلی شجاع باید از حوض وسط گوهرشاد بیرونت بیاوریم؟

یعنی حوصله‌ات زود سر می‌رود یا دوست داری خیلی در حرم بمانی؟

من حتی شماره کفشداری‌هایی را که کالسکه امانت می‌گرفتند به خاطر سپرده‌ام.  

و دلمان می‌خواهد وقتی آمدی خیلی زود دوباره سفر را تکرار کنیم. این‌بار با لباس‌هایی یک وجبی یک زائر کوچولو در چمدانمان.

نمی‌دانم شب‌های قدر گذشته چه خواسته بودم که تو را هدیه گرفتیم اما این‌بار از امام مهربان خواستم که خودشان برایت دعا کنند!

زیارتت قبول زائرکوچولو!

 

 

می‌شود برای بچه‌ها از این سفر عزیز فقط اسباب‌بازی و لباس سوغاتی نخرید.
کتاب بهانه خوبی است برای به یاد آوردن خاطره خوب این سفر. ما برایت زیارتنامه زائرکوچولو[1] را گرفتیم. به امید روزهایی که آن‌را چندباره برایت بخوانیم.

یک کتاب‌فروشی کودک بسیار خوب هم دارد مشهد به نام کتابخانه کوچک ما.

فروشگاه مرکزی‌اش در میدان سعدی. خیابان سناباد. مقابل سناباد 7 است و فروشگاه شماه یکش در بلوار سجاد. چهارراه بزرگمهر. پاساژ مروارید. رفتید و فرصت داشتید حتماً سری بزنید.

 

 




  1. نوشته مجتبی آموزگار.
    تصویرپردازی لیدا طاهری. تهران. نشر زیتون.
فاطمه جناب اصفهانی
۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۶:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ نظر